انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 156 از 283:  « پیشین  1  ...  155  156  157  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی



 
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹

بیقراری در دل آگاه طاقت می‌شود
جوهر سیماب در آیینه حیرت می‌شود

بر شکست موج‌ تنگی می‌کند آغوش بحر
عجز اگر بر خویش ‌بالد عرض ‌شوکت‌ می‌شود

گریه‌گر باشد غمی از زشتی اعمال نیست
روسیاهیها به اشکی ابر رحمت می‌شود

نفی قدر ما همان اثبات آب‌روی ماست
خاک را بر باد دادن اوج لذت می‌شود

ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش
آنچه اینجا عزت‌است آنجا مذلت می‌شود

قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست
سجده‌گر خود سهو هم‌باشد عبادت می‌شود

از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود
آب در آیینه‌ها آخر کدورت می‌شود

شعله‌گر دارد سراغ عافیت خاکسترست
سعی ما از خاک گشتن خواب راحت می‌شود

مجمع امکان‌که شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود توانی بست خلوت می‌شود

رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس
هرکه از خود می‌رود بر من قیامت می‌شود

ناله‌ای کافی‌ست‌ گر مقصود باشد سوختن
یک‌شرر سامان‌صدگلخن‌بضاعت می‌شود

غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش
بی‌نیازبهاست‌کاینجاگرد حسرت می‌شود

غفلت ما شاهد کوتاه‌بینیهای ماست
گر رسا باشد نگه صیاد عبرت می‌شود

بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده‌اند
بال تا بر هم زنی دست ندامت می‌شود

بیدل این‌گلشن به غارت‌دادهٔ جولان کیست
کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت می‌شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰

دل جهان دیگر از رفع‌ کدورت می‌شود
خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت می‌شود

پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد
بر بنای سایه بی‌دیواری آفت می‌شود

شمع را انجام‌کار از تیر‌ه ورزی چاره نیست
عزت این انجمن آخر مذلت می‌شود

ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیده‌اند
حرص اگر اندک عنان‌گیرد قناعت می‌شود

زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور
سرکشی چون زد به‌گردن طوق لعنت می‌شود

ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین
چون نفس تنگی‌ کند صبح قیامت می‌شود

محرم‌معنی‌نه‌ای‌،‌فرصت‌شمار وهم باش
شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می ‌شود

پیشتر از صبح‌، یاران در چمن حاضر شوید
ورنه‌ گل تا لب گشاید خنده قسمت می‌شود

از تنکرویان تبرا کن ‌که با آن لنگری
چون در آب افتد وقار سنگ خفت می‌شود

حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد
گربگویی حیف عمررفته غیبت می‌شود

خاک‌ گردم تا برآیم ز انفعال ما و من
ورنه هرچند آب می‌گردم خجالت‌ می‌شود

مفت این عصر است بیدل‌ گر میان دوستان
گاه‌گاهی دید و وادیدی به دعوت می‌شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱

شوخی‌، بهار طبع چمن‌زاد می‌شود
چندان که سرو قد کشد آزاد می‌شود

وضع جهان صفیر گرفتاری هم است
مرغ به دام ساخته صیاد می‌شود

گردی‌ست جسته ما و من از پردهٔ عدم
آخر خموشی این همه فریاد می‌شود

تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق
سندان هم آب از دم حداد می‌شود

فیض صفا ز صحبت پاکان طلب‌کنید
آهن ز سیم بیضهٔ فولاد می‌شود

شب شد بنای شمع مهیای آتشست
پروانه کو که خانه‌اش آباد می‌شود

تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش
رنگ شکسته سیلی استاد می‌شود

نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری
موی ضعیف خامهٔ بهزاد می‌شود

جام تغافلش چقدر دور ناز داشت
داد از فرامشی که مرا یاد می‌شود

زین آتشی که عشق به جانم فکنده است
گر آب بگذرد ز سرم باد می‌شود

وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است
یک بر یکی دگر زده هفتاد می‌شود

بیدل معانی تو چه اقبال داشته‌ست
چشم حسود بیت ترا صاد می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲

تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر می‌شود
جوهر آیینه‌ ها بال سمندر می‌ شود

گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش
صفحهٔ خورشید هم‌محتاج مسطر می‌شود

حسن و عشق آنجا که ‌با هم‌ جوش الفت می‌زند
نور شمع آیینه وپروانه جوهر می‌شود

در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار
هرکسی را شمع‌ عزت روشن‌ از زر می‌شود

مژده ای‌ کوشش‌که از توفان‌عالمگیر شوق
خاک ساحل مرده ما هم شناور می‌شود

در هوایت نامهٔ آهی گر انشا می‌کنم
رنگم از بیطاقتی بال‌ کبوتر می‌شود

می‌فزاید رونق قدر من از طعن خسان
تیغ تمکین مرا زنگار جوهر می‌شود

بی‌نصیبان را هدیت مایهٔ‌گمراهی‌ست
سایه رنگش در فروغ مه سیه‌تر می‌شود

سعی پیری ‌کم بسازد دستگاه مستی‌ام
از خمیدن پیکر من خط ساغر می‌شود

در بساط پاکبازان خجلت آلودگی‌ست
گر به آب دیده طرف دامنی تر می‌شود

نسخهٔ ما ر ا ورق‌گرداندنی درکار نیست
دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر می‌شود

بی‌ندامت نیست بیدل‌ وحشت اهل حیا
اشک‌را از ترک‌تمکین خاک بر سر می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳

دل چو آزاد از تعلق شد منور می‌شود
قطره ای کز موج دامن چید گوهر می‌شود

گرد هستی عقدهٔ پرواز عالی فطرتی‌ست
از حجاب دود خویش این شعله اخگر می ‌شود

ای‌ که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش
یک سخن هم ‌کز دو لب خیزد مکرر می‌شود

در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس
چون نوا در دل‌ گره‌ گردید شکر می‌شود

هیچکس را در محعت شرم همچثبمی مباد
در هوایت هرکه گرید دیده‌ام تر می‌شود

عیب‌جو گر لاف بینش می‌زند آیینه‌وار
تیرباران زبان طعن جوهر می‌شود

گاو و خر از آگهی انسان نخواهدگشت لیک
آدمی گر اندکی غافل شود خر می‌شود

شوق می‌باید ز پا افتادگیها هم عصاست
خضر راهی گر نباشد جاده رهبر می‌شود

باد کبر از سر برون‌ کن ور نه مانند حباب
عاقبت این باده سنگ کاسهٔ سر می‌شود

تا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است
آب در گوش کسی چون جا کند کر می‌شود

سجدهٔ سنگین‌دلان آیینه‌ٔ نامحرمی است
میل آهن‌ گر دوتا شد حلقه‌ٔ در می‌شود

عجز نومید از طواف‌ کعبه‌ٔ مقصود نیست
لغزش پای ضعیفان دست دیگر می‌شود

در عدم هم دور حسرت‌های ما موقوف نیست
خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر می‌شود

غیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق
مرغ شهرت را خم این دام شهپر می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴

کی به آسانی دم آبم میسر می‌شود
دل به صد خون می‌گدازم تا لبی تر می‌شود

گر به این‌کلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر می‌شود

سنگ را هم می‌توان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر می‌شود

بی‌کمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر می‌شود

خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیض‌کیمیا زر می‌شود

نیست بی‌القای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور می‌شود

حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر می‌شود

در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر می‌شود

شبنم اشکم عرق‌ گل ‌کرده‌ام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور می‌شود

بسکه شرم خودنمایی آب می‌سازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور می‌شود

سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر می‌لرزد بر آن موجی‌ که‌ گوهر می‌شود

بیدل از بی‌دستگاهی سر به‌ گردون سوده‌ایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵

هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر می‌شود
صورت پست و بلند دهر منبر می‌شود

چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر
همچو اعداد اقل کز صفر اکثر می‌شود

غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست
کشتی ما را همان‌گرداب‌، لنگر می شود

در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن
ازگداز آرزوها زندگی تر می‌شود

از سلامت اینقدر آواره‌گرد خفتیم
گرد ماگر بشکند سد سکندر می‌شود

آه عالم‌سوز دارد رشتهٔ پرواز ما
شعلهٔ آتش پر و بال سمندر می‌شود

آخرکار من و مای جهان بیرنگی‌ست
می‌گدازد این‌عرض چندان‌که جوهر می‌شود

راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است
سایه در هر جا برای خویش بستر می‌شود

ناتوان رنگم ‌، سراغ شعله‌ام از دود پرس
نیست جز آه حزین‌، چو ناله لاغر می‌شود

قامت خم خجلت عمر تلف‌ گردیده است
هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر می‌شود

بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم
بر سپند شبنم من غنچه مجمر می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶

زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس می‌شود
خون‌نمی‌باشد در آن‌عضوی ‌که‌بیحس ‌می‌شود

طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال
کم‌عیاری‌ چون محک ‌خواهد، طلا، مس‌ می‌شود

بگذر از وهم فلکتازی‌که فکر آدمی
می‌کشد خط برزمین هرگه مهندس می‌شود

کیست تاگیرد عنان هرزه‌تازان خیال
عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس می‌شود

از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق
پرتو شمع آشیان رنگ مجلس می‌شود

سرنگونی می‌کشد آخربه باغ اعتبار
گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس می‌شود

از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت
ای ز عبرت غافلان دل با که مونس می‌شود

هرچه‌گوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش
معنی از وضع عبارت رطب و یابس می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷

ازکجا آیینه با مردم موافق می‌شود
شخص را تمثال خود دام علایق می‌شود

غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست
بی‌نقابیهای ما معشوق و عاشق می‌شود

عالم اسماست‌، از صوت و صدا غافل مباش
خلق ازامداد هم مرزوق و رازق می‌شود

در جهان بی‌نیازی فرق عین و غیر نیست
عمرها شد خالق عالم خلایق می‌شود

کم‌کمی ذرات چون‌جوشید با هم عالمی‌ست
وضع قنطاری‌ که دیدی جمع دانق می‌شود

هوش‌می‌باید، زبان‌سرمه هم بی‌حرف نیست
با سخن‌فهمان خط مکتوب ناطق می‌شود

آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل
بی‌تکلف گر همه عذراست وامق می‌شود

میل دنیا انفعال‌غیرت مردی مخواه
زبن‌هوس‌ گر صاحب‌تقواست فاسق می‌شود

اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر
آب‌ با آتش چو جوشی خورد محرق می‌شود

هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش
کاذب قایل به‌ کذب خویش صادق می‌شود

عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد
زندگی چون امتداد آرد تب دق می‌شود

عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق
بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸

آخر از جمع هوسها عقده حاصل می‌شود
چون به هم جوشد غبار این و آن دل می‌شود

جرم خودداری‌ست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فال‌گهر زد باب ساحل می‌شود

دشت‌امکان‌یکقلم‌وحشت‌کمین‌بیخودی‌ست‌
گر کسی از خود رود هر ذره محمل می‌شود

قوّت پرواز در آسایش بال و پر است
هرقدر خاموش باشی ناله‌کامل می‌شود

کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم
مدعا محو است اگرآیینه سایل می‌شود

دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل می‌شود

در طلسم پیری‌ام از خواب ‌غفلت چاره نیست
بیش دارد سایه دیواری ‌که مایل می‌شود

از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست
در تنک‌رویی‌ دم شمشیر قاتل می‌شود

خط ‌کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار
فهم‌ کن ای بیخبر نقشی‌ که زایل می‌شود

چون نفس دریاب دل‌را ورنه این نخجیر یائس
می‌تپد بر خویشتن‌ چندانکه بسمل‌ می‌شود

شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنی‌ست
روی‌ او تا بر عرق زد خاک من‌ گل می‌شود

بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 156 از 283:  « پیشین  1  ...  155  156  157  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA