انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 157 از 283:  « پیشین  1  ...  156  157  158  ...  282  283  پسین »

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی


مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۵۹

جزو موزون اعتدال جوهر کل می‌شود
چون شود مینا صدای‌ کوه قلقل می‌شود

جام الفت بسکه بر طاق نزاکت چیده‌اند
دور لطف از باد برگشتن تغافل می‌شود

درخور رفع تعلق عیش خرمن ‌کن‌ که شمع
خار پا چندان‌ که می‌آرد برون‌ گل می‌شود

عجز طاقت ‌کرد ما را محرم امداد غیب
اختیار آنجا که درماند توکل می‌شود

امشبم در دل خیالت مست جام شرم بود
کز نم پیشانی من شیشه ‌پُر مُل می‌شود

جرأت رفتار شمعم گر به این واماندگی‌ست
رفته رفته نقش پا درگردنم غل می‌شود

هرچه‌شد منسوب‌ مجنون ‌بی‌خروش‌عشق‌نیست
آهن ازگل‌ کردن زنجیر بلبل می‌شود

عافیت خواهی درین‌ بزم از من و ما دم مزن
زبن هوای تند شمع عالمی‌گل می‌شود

هرزه‌تاز گفتگو تا چند خواهی زیستن
گر نفس دزدی دو عالم یک تامل می‌شود

زین‌ترقیهاکه دونان سر به‌گردون سوده‌اند
گاو و خر را آدمی‌گفتن تنزل می‌شود

از تبختر بر قفا مفکن وفاق حاضران
هر سخن‌کاینجا سر زلف‌است‌کاکل می‌شود

با قد خم‌ گشته بیدل مگذر از طوف ادب
آه از آن جنگی ‌که میدانش سر پل می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰

دل ز هر اندیشه با رجی مقابل می‌شود
درخور تمثال این آینه بسمل می‌شود

آفت اشک است موقوف مژه برهم زدن
ربشهٔ ما گر بجنبد برق حاصل می‌شود

لب فروبندیم تا رفع دوبی انشا کنیم
در میان ما و تو ما و تو حایل می‌شود

گاه رحلت نیست تحریک نفس بی ‌وحشتی
جهد رهرو بیشتر در قرب منزل می شود

خامشی را دام راحت کن که اینجا بحر هم
هر قدر دزدد نفس در خویش ساحل می‌شود

گرد بیقدری عروج دستگاه حاجت است
اعتبار رفته آب روی سایل می‌شود

آنقدر آبم ز ننگ منت ابنای دهر
کز ندامت خاک گر ریزم به سر گل می‌شود

دمگاه عشق خالی نیست از نخجیر حسن
حلقهٔ ‌آغوش مجنون عرض محمل می‌شود

مرگ صاحب‌دل جهانی را دلیل‌کلفت است
شمع چون خاموش‌ گردد داغ محفل می‌شود

عالمی را کلفت ‌اندود تحیر کرد‌ام
با هزار آیینه یک آهم مقابل می‌شود

مژده ای بیدل‌ که امشب از تغافلهای ناز
آرزوها باز خون می‌گردد و دل می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۱

عرض هستی زنگ بر آیینهٔ دل می‌شود
تا نفس خط می‌کشد این ‌صفحه باطل می‌شود

آب می‌گردد به چندین رنگ حسرتهای دل
تاکف خونی نثار تیغ قاتل می‌شود

در پناه دل توان رست از دو عالم پیچ و تاب
برگهر موجی‌که خود را بست ساحل می‌شود

بسکه ما حسرت‌نصیبان وارث بیتابی‌ایم
می‌رسد بر ما تپیدن هرکه بسمل می‌شود

زندگانی سخت دشوار است با اسباب هوش
بی‌شعوری‌ گر نباشد کار مشکل می‌شود

اوج عزت درکمین انتظار عجز ماست
از شکستن دست در گردن حمایل می‌شود

بر مراد یک جهان دل تا به‌ کی گردد فلک
گر دو عالم جمع سازد کار یک دل می‌شود

در ره عشقت که پایانی ندارد جاده‌اش
هرکه واماند برای خویش منزل می‌شود

گر بسوزد آه مجنون بر رخ لیلی نقاب
شرم می‌بالد به خود چندانکه محمل می‌شود

انفعال هستی آفاق را آیینه‌ام
هرکه روتابد زخود با من مقابل می‌شود

کس اسیر انقلاب نارساییها مباد
دست قدرت چون تهی شد پای در گل می‌شود

این دبستان من و ما انتخابش خامی است
لب به دندان گر فشاری نقطه حاصل می‌شود

نشئهٔ آسودگی در ساغر یأس است و بس
راحت جاوید دارد هرکه بیدل می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲

جوهر تمکین مرد از لاف برهم می‌شود
ما و من چون بیش‌ می‌گردد حیاکم می‌شود

نیست آسان ربط قیل وقال ناموزون خلق
سکته می‌خواند نفس تا لب فراهم می‌شود

رفت ایامی‌که تقلید انفعال خلق بود
صورت‌سنگ این‌زمان عیسی‌و مریم می‌شود

ریشه‌ها دارد جنون تخم نیرنگ خیال
می‌کشد گندم‌ سر از فردوس و آدم می‌شود

دستگاه‌عشرت و اندوه این‌محفل دل‌است
شمع هنگام خموشی نخل ماتم می‌شود

حرف بسیار است اما هیچکس آگاه نیست
چون‌دو دل با یکدگر جوشد دو عالم می‌شود

جهد می‌باید،‌فسردن یک‌ قلم‌ بی‌جوهریست
تیغ چون ابرو ز بیکاری تبردم می‌شود

ای فقیر از کفهٔ تمکین منعم شرم دار
گر به تعظیم تو برخیزد ز جا کم می شود

کاروان سبحه‌ام اندوه واماندن کراست
هرکه پس ماند دم دیگر مقدم می‌شود

برنگرداند فنا اخلاق صافی‌طینتان
پنبه بعد از سوختنها نیز مرهم می‌شود

بار شرم جرأت دیدار سنگین بوده است
چشم برمی‌دارم و دوش مژه خم می‌شود

وصل خوبان مغتنم گیرید کز اجزای صبح
در بر گل ‌گریه دارد هرچه شبنم می‌شود

بگذرید ازحق‌که بر خوان مکافات عمل
دعوی‌ باطل قسم‌ گر می‌خورد سم می‌شود

با خموشی ساز کن بیدل که در اهل زمان
گر همه مدح است تا بر لب رسد نم می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳

آتش شوق طلب آنجا که روشن می‌شود
گر همه مژگان به هم آریم دامن می‌شود

داغ را آیینهٔ تسلیم باید ساختن
ورنه ما را ناله هم رگهای گردن می شود

مدت موهوم عمرآخرنفس طی می‌کند
رشته چون ره‌ کوته از رفتار سوزن می‌شود

در سواد فقر دارد جوهر تحقیق نور
چون جهان تاریک گردد شمع روشن می‌شود

شیشه و سنگ آتش و آبند دور از کوهسار
عالمی با هم جدا از اصل دشمن می‌شود

از لب خندان به چشم جام می می‌گردد آب
عشرت سرشار هم سامان شیون می‌شود

پر میفشان بر دل ما دامن زلف رسا
زین اداها سبحه زنار برهمن می‌شود

ختم‌کار جستجو بر خاک عجز افتادنست
اشک چون ماند از دویدنها چکیدن می‌شود

گر تو هم از خود برون آیی جهان دیگری
دانه خود را می‌دهد بر باد و خرمن می‌شود

بیقراران جنون را منع وحشت مشکل است
ناله را زنجیر هم سامان رفتن می‌شود

نقش من‌گرد فنا، گل کردن من نیستی
چرخ هم خاک است اگر آیینهٔ من می‌شود

بیدل‌ امشب بسمل تیغ تمنای کی‌ام
بال من برگ گل از فیض تپیدن می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۴

طبع خاموشان به نور شرم روشن می‌شود
درچراغ حسن گوهر آب روغن می‌شود

پای آزادان به زنجیر علایق بند نیست
نام را قش نگینها چین دامن می‌شود

گر چنین دارد نگاه بی‌تمیزان انفعال
رفته رفته حسن هم آیینه دشمن می‌شود

قهر یک رنگان دلیل انقلاب عالم است
از فساد خون خلل ‌د‌ر کشور تن می‌شود

شرم این دریا زبان موج ما کوتاه‌ کرد
بال پرواز از تری وقف تپیدن می‌شود

جامهٔ فتحی چوگرد عجز نتوان یافتن
پیکر موج از شکست خویش جوشن می‌شود

با همه آسودگی دلها امل آواره‌اند
شوخی موج این‌گهرها را فلاخن می‌شود

در بساط جلوه ناموس تپشهای دلم
حیرت آیینه بار خاطر من می‌شود

گوهر ازگرد یتیمی در حصار آبروست
فقر در غربت چراغ زیر دامن می‌شود

گر چنین پیچد به گردون دود دلهای کباب
خانهٔ خورشید هم محتاج روزن می‌شود

جلوهٔ هستی ز بس کمفرصتی افسانه است
چشم تا بندند دیدنها شنیدن می‌شود

بیدل از تحصیل دنیا نیست حاصل جز غرور
دانه را نشو و نما رگهای گردن می‌شود
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۵

هر کجا شمع تماشای تو روشن می‌شود
از زمین تا آسمان آیینه خرمن می‌شود

ما ضعیفان لغزشی داریم اگررفتار نیست
سایه را از پا فتادن پای رفتن می‌شود

موج گوهر با همه شوخی ندارد اضطراب
سعی چون بی‌مقصد افتد آرمیدن می‌شود

بسکه غفلت درکمین انقلاب آگهی‌ست
تاکسی چشمی‌کند بیدار خفتن می‌شود

گر چنین افسردن دل عقده‌ها آرد به بار
دانهٔ ما ریشه گل ناکرده خرمن می‌شود

فتنه‌ای دارد جهان ما و من کز آفتش
زندگانی عاقبت مشتاق مردن می‌شود

طبع ظالم از ریاضت عیب‌پوش عالم است
آهن قاتل چو لاغرگشت سوزن می‌شود

از فروغ جوهر بی‌اعتباریها مپرس
شمع ما در خانهٔ خورشید روشن می‌شود

آفت برق فنا را چاره نتوان یافتن
این‌گلستان هرچه دارد وقف گلخن می‌شود

صنعت خونریزی تیغش تماشاکردنی‌ست
بسمل ما می‌فشاند بال وگلشن می‌شود

فصل مختار است اما عجز پر بی‌دست و پاست
من نخواهم او شدن هرچند او من می‌شود

پیری و اشک ندامت همچو صبح و شبنم است
بیدل آخر حاصل از هر شیر، روغن می‌شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶

باد صحرای جنون هرگه‌ گل‌افشان می‌شود
جیبم از خود می‌رود چندانکه دامان می‌شود

پای تا سر عجز ما آیینه‌ نازکدلی‌ست
خاک را نقش قدم زخم نمایان می‌شود

پرده ناموس دردم از حجابم چاره نیست
گر گریبان ‌چاک سازم ناله عریان می‌شود

غنچهٔ دل به‌ که از فکر شکفتن بگذرد
کاین گره از بازگشتن چشم حیران می‌شود

نیستی آیینهٔ اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سلیمان می‌شود

معنی دل را حجابی نیست جز طول امل
ریشه چون در جلوه آید د!نه پنهان می‌شود

در گشاد عقده دل هیچ‌کس بی‌جهد نیست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان می‌شود

ماند الفتها به یک سوتا در وحشت زدیم
چن دامن عالمی را طاق نسیان می‌شود

زندگانی را نفس سررشته‌ آرام نیست
موج‌ در‌یا را رگ خواب پریشان می‌شود

عافیت دور است از نقش بنای محرمی
خون بود رنگی‌کزو تصوبر انسان می‌شود

ای فضول و هم عقبا آدم از جنت چه دید
عبرت ‌است‌ آنجا که ‌صاحبخانه ‌مهمان می‌شود

غنچه‌وار از برگ عیش این چمن بی‌بهره ایم
دامن ماپرگل از چاک گریبان می‌شود

ناله‌ها در پردهٔ دود جگر پیچیده‌ایم
سطر این مکتوب تا خواندن نیستان می‌شود

مست جام‌ مشربم بیدل‌ که از موج می‌اش
جاده‌های دشت یکرنگی نمایان می‌شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷

تا دم تیغت به عرض جلوه عریان می‌شود
خون زخم من چو رنگ ازگل نمایان می‌شود

گر چمن زین رنگ می‌بالد به یاد مقدمت
شاخ‌گل محمل‌کش پرواز مرغان می‌شود

تا نشاند برلب تیغ تو نقش جوهری
در دهان زخم عاشق بخیه دندان می‌شود

ترک‌خودداری‌ست‌مشکل ورنه مشت‌خاک‌ما
طرف دامانی ‌گر افشاند بیابان می‌شود

هرکه رفت از دیده داغی بر دل ما تازه‌کرد
در زمین نرم نقش پا نمایان می‌شود

کینه می‌یابد رواج از سرمهریهای دهر
آبروی آتش افزون در زمستان می‌شود

کلفت اسباب رنج، طبع حرص‌اندود نیست
خار و خس در دیده ی گرداب مژگان می‌شود

صافی دل را زیارتگاه عبرت کرده‌اند
هرکه میرد خانهٔ آیینه ویران می‌شود

حاکم معزول را از بی‌وقاری چاره نیست
زلف در دور هجوم خط مگس‌ ران می‌شود

اشک در کار است اگر ما رنگ افغان باختیم
هرچه دل ‌گم ‌می‌کند بر دیده تاوان می‌شود

شعلهٔ ما هرقدر خاکستر انشا می‌کند
جامهٔ عریانی ما را گریبان می‌شود

دستگاه هستی از وضع سحر ممتاز نیست
گردی از خود می‌فشاند هر که دامان می‌شود

کاهشم چون شمع مفت دستگاه حیرت است
نیست بی‌سود تماشا آنچه نقصان می‌شود

تا توانی بیدل از مشق فنا غافل مباش
مشکل هر آرزو زبن شیوه آسان می‌شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  

 
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸

اشکم از پیری به چشم تر پریشان می‌شود
صبحدم جمعیت اختر پریشان می‌شود

می‌دهد سرسبزی این مزرع از ماتم نشان
دانه را از ریشه موی سر پریشان می‌شود

یک تپیدن پرده بردارد اگر شور جنون
بوی گل از ناله عریانتر پریشان می‌شود

رنگ را بر روی آتش نیست امکان ثبات
همچو خورشید از کف ما زر پریشان می‌شود

جادهٔ سرمنزل جمعیت ما راستی‌ست
چون برون‌ افتد خط از مسطر پریشان می‌شود

مقصدت وهم ‌است دل از جستجوها جمع ‌کن
رهرو اینجا در پی رهبر پریشان می‌شود

گر لب اظهار نگشایی نفس آواره نیست
موج می از وسعت ساغر پریشان می‌شود

چون نفس بی‌ضبط‌ گردد اشک باید ریختن
رشته هر گه بگسلد گوهر پریشان می‌شود

از تپیدن گرد نومیدی به گردون برده‌ایم
ناله می‌گردد خموشی ‌گر پریشان می‌شود

راز دل چندان‌ که دزدیدم نفس بی‌پرده شد
بیدل از شیرازه این دفتر پریشان می شود
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
     
  
صفحه  صفحه 157 از 283:  « پیشین  1  ...  156  157  158  ...  282  283  پسین » 
شعر و ادبیات

Bidel Dehlavi | بیدل دهلوی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA