ارسالها: 8911
#1,731
Posted: 16 Aug 2012 10:21
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
دارم دلی از داغ تمنای تو لبریز
چون کاغذ آتش زده غربال شرربیز
چون شمع مپرسید ز سامان بهارم
سیلاب بنای خودم از رنگ عرقریز
تحقیق ز صنعتگری وهم مبراست
ازهرچه در آینه نمایند بپرهیز
مرد طلبی از دل معذور حذرکن
زآن پیش که لنگت کند از آبله بگریز
بر رنگ ادب تهمت پرواز جنون است
یاقوت به آتش ندهد شعلهٔ مهمیز
اخلاص، به اظهار، مکدر مپسندید
چون شکر ز دل زد به زبان شدگلهآمیز
هر خار وگل آیینهٔ تعظیم بهار است
ای کوفتهٔ خواب گران یک مژه برخیز
از مغتنمات است تماشای دویی هم
تامحرمخودنیستی باآینهمستیز
بیگانهٔ طور دل بلبل نتوان زیست
بر شاخ گلی رو به تکلف قفس آویز
با ساز نفس قطع تعلق چه خیال است
تیغی که تو داری به فسونها نشود تیز
بیدل به فغان زین قفست نیست رهایی
ای خاک به خون خفته غبار دگر انگیز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,732
Posted: 16 Aug 2012 10:21
غزل شمارهٔ ۱۷۳۰
غبار ره شو و سرکوب صد حشم برخیز
شه قلمرو فقری به این علم برخیز
به فیض عام ز امید قطع نتوان کرد
زبخت خفته میندیش و صبحدم برخیز
غبار دل به زمین نقش خواهدت بستن
کنون که بار سر و دوش توست کم برخیز
فرونشستهتر از جسم مرده است جهان
دو روز گو به جنون جوشی ورم برخیز
ز اغنیا به تواضع مباش غرهٔ امن
چو اعتماد ز دیوارهای خم برخیز
حریف معنی تحقیق بودن آسان نیست
به سرنگونی جاوید چون قلم برخیز
شریک غفلت و آگاهی رفیقان باش
به خواب چون مژهها با هم و به هم برخیز
غبار هرزهدو دشت آفتی چه بلاست
تو راکه گفت ز خاک ره عدم برخیز؟
درای قافلهٔ صبح میدهد آواز
که ای ستمزده رفتیم ما، تو هم برخیز
چو شمع سیرگریبان عصای همت تست
به خود فرو رو و از فرق تا قدم برخیز
در این ستمکده نومید خفتهای بیدل
به آرزوی دلت میدهم قسم برخیز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,733
Posted: 16 Aug 2012 10:22
غزل شمارهٔ ۱۷۳۱
دل مصفاکن شرر در خرمن اسباب ریز
آینه صیقل زن و نقش جهان در آب ریز
در تغافلخانهٔ اسباب فرش مخملی است
زین تماشا جمع کن مژگان و رنگ خواب ریز
غنچه آزاد است از گلبازی تمثال رنگ
ای حیا آیینهٔ ما هم به این آداب ریز
کم مدار از شمع محفل پاس ناموس وفا
آب گرد و بر غبار خاطر احباب ریز
زان ستمگر حسرت جام نگاهی داشتم
تا توانی بر سر خاکم شراب ناب ریز
دامنی کز کلفت آزادت کند ازکف مده
چون نوا بر در زن از هر ساز و بر مضراب ریز
فکر هستی سر به جیب انفعالت آب کرد
گردبادی جوش زن خاکی در این گرداب ریز
سجدهٔ طاق سپهرت نقش جمعیت نبست
بعد از این رنگ خمی بیرون این محراب ریز
خشک بر جا ماندهایم ای ابر رحمت همتی
خاکی از بنیاد ما بردار و بر سیلاب ریز
عمرها شد صورتم را میکشی بیانفعال
ای مصور در صدف خشک است رنگت آبریز
نقش هستی بیدل از کلفتطرازان صفاست
تا تویی در هرکجایی سایهٔ مهتاب ریز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,734
Posted: 16 Aug 2012 10:22
غزل شمارهٔ ۱۷۳۲
ای بیخودی بر آینهٔ وهم رنگ ریز
یعنی غبار ما به سر نام و ننگ ریز
شور شکستشیشهدر اینبزمقلقل است
چندی به جام وهم شراب ترنگ ریز
موقوف گریه نیست بساط بهار عجز
خونت نماند برجگر از چهره رنگ ریز
ای جستجو اگر هوس آرمیدنیست
ما را بجای آبله در پای لنگ ریز
روزی دو در وفاکدهٔ فقر صبر کن
بر شیشهخانهٔ هوسی چند سنگ ریز
رنگ ادب نریختی از شرم آب شو
گوهر نبستهای چو عرق بیدرنگ ریز
یک دشت وحشت است چمنزار کاینات
آیینهٔ خیال ز داغ پلنگ ریز
ای نوبهار، بیهوده نقاش وحشتی
یک برگ گل زعالم تصویر رنگ ریز
دلهای خلق قابل تأثیر عجز نیست
پرواز ناله در پر و بال خدنگ ریز
عمریست امتحانکدهٔ درد الفتیم
یارب دل گداختهٔ ما ز سنگ ریز
آرامگاه وحشت رنگند غنچهها
خونم بر آستانهٔ دلهای تنگ ریز
مفت است اگر به وهم غنا متهم شوی
چون تار، ساز آنچه نداری ز چنگ ریز
تا وعدهگاه خنجر نازت کشیدهام
خون فسردهایکه چهگویم چه رنگ ریز
غارت سرشتهٔ نگه کافر توایم
یاد از غبار ماکن و طرح فرنگ ریز
بیدل مآل هستی موهوم ما فناست
این قطره را همان به دهان نهنگ ریز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,735
Posted: 16 Aug 2012 10:22
غزل شمارهٔ ۱۷۳۳
به دل ز مقصد موهوم خار خار مریز
در امید مزن خون انتظار مریز
مبند دل به هوای جهان بیحاصاا
ز جهل، تخم تعلق به شورهزار مریز
به یک دو اشک، غم ماتمکه خواهی داشت
گل چراغ فضولی به هر مزار مریز
حدیث عشق سزاوار گوش زاهد نیست
زلال آبگهر در دهان مار مریز
به عرض بیخردان جوهرکلام مبر
به سنگ و خشت دم تیغ آبدار مریز
به تردماغی کروفر از حیا مگذر
ز اوج ناز به پستی چو آبشار مریز
ز آفتاب قیامت اگر خبر داری
به فرق بیکلهان سایهکن، غبار مریز
خجالت است شکفتن به عالم اوهام
در آن چمنکه نهای رنگ این بهار مریز
خراب گردش آن چشم نشئهپرور باش
به ساغر دگر آب رخ خمار مریز
اگرچه جرأت اهل نیاز بیادبی است
زشرم آب شو و جز به پای یار مریز
به هرچه نازکنی انفعال همت توست
غبار ناشده در چشم انتظار مریز
به هر بنا که رسد دست طاقتت بیدل
به غیر ریختن رنگ اختیار مریز
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,736
Posted: 16 Aug 2012 10:22
غزل شمارهٔ ۱۷۳۴
صاحب دل را نزیبد گفتوگو با هیچکس
محرم آیینه چون تمثال باید بینفس
جز ندامت پرتوی از شمع هستی گل نکرد
نخل ماتم راست اشک از میوههای پیشرس
در بیابانی که مابار خموشی بستهایم
با نگاه چشم حیران میدمد شور جرس
الفت اسباب دل را جوهرآیینه شد
آب میگردد نهان آخر ز جوش و خار و خس
ای ندامت آب گردان خاک بنیاد مرا
تا در این صورت توانم دست شستن از هوس
تیغ استغنای قاتل رنگی از من برنداشت
دست خون بسملم در دامن چاک است و بس
نیستگر پرواز سیر بیخودی هم عالمیست
از شکست رنگ پیداکردهام چاک قفس
خاکساری میرسد آخر به داد سرکشی
اضطراب موج راساحل بود فریادرس
چون حیا غالب شود غیر از خموشی چاره نیست
هرکه باشد چون گهر در آب میدزدد نفس
لذت درد محبت هم تماشاکردنیست
دل بهذوقی میخورد خونمکه نتوانگفت بس
کاروان عمر بیدل مقصدش معلوم نیست
میچکد اشک و قیامت میکند شور جرس
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,737
Posted: 16 Aug 2012 10:23
غزل شمارهٔ ۱۷۳۵
کاروان ما نداردگردی از صوت جرس
صبح بر دوش شکست رنگ میبندد نفس
در ترازویی که صبر عاشقان سنجیدهاند
کوه اگر گردد تحمل نیست همسنگ عدس
آشیان دل پناه هرزهگردیهای ماست
خانهٔ آیینه دارد جای آرام نفس
در ادبگاه ظهور از منت دونان منال
شعله همکاه ضعیفی میشود محتاج خس
عافیت خواهی، در الفت سواد فقر زن
بهر صید خواب فرشی سایه میباشد نفس
از هوس با هیچ قانع شو که اینجا عنکبوت
میکند صید هما در سایهٔ بال مگس
صبح عیش و شام کلفت توام یکدیگرند
شعله و دود آنقدر با هم ندارد پیش و پس
چون امل جوشید از طبعت فنا آماده باش
نیست بیفال سفر آشفتن موی فرس
گاه کندنها صدا میبالد از نقش نگین
بی خروشی نیست گر سنگی خورد بر پای کس
میروی از خود دمی هم وضع آزادی برآ
خانه را روشن کن، آتش زن به بنیاد هوس
تا توانی صبر کن بیدل در این کلفت سرا
چون سحر آخر پر پرواز خواهد شد نفس
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,738
Posted: 16 Aug 2012 10:23
غزل شمارهٔ ۱۷۳۶
نیست بیشور حوادث آمد و رفت نفس
کاروان موج دارد از شکست خود جرس
باغ امکان را شکست رنگ میباشد کمال
ای ثمر گر فرصتی داری به کام خویش رس
تا توانی پاس آب روی سایل داشتن
خودفروشی های احسان به که ننمایی به کس
ای عدم آوازه قید زندگی هم عالمیست
بیضه گر بشکست، چون طاووس رنگین کن قفس
مشت خونی هرزهگرد کوچهٔ زخم دلیم
حسرت استاینجا بجز عبرت چهمی گردد عسس
دستگاه سفلهخویان مایهٔ شور و شر است
خالی از عرض طنینی نیست پرواز مگس
چون به آگاهی رسیدی گفت و گوها محو کن
نیست منزل جز بیابان مرگی شور جرس
بیغباری نیست هرجا مشت خاکی دیدهایم
شد یقین کز بعد مردن هم نمیمیرد هوس
چون حبابم بیدل از وضع خموشی چاره نیست
صاحب آیینه را لازم بود پاس نفس
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,739
Posted: 16 Aug 2012 10:23
غزل شمارهٔ ۱۷۳۷
از لب خامش زبان واماندهٔ کام است و بس
بال از پرواز چون ماند آشیان دام است و بس
مرکز تسخیر دل جز دیده نتوان یافتن
گوشمینا حلقهای گر دارد آن جام است وبس
تا نفس باقیست نتوان بست بال احتیاج
این غناهاییکه ما داربم ابرام است و بس
از نشان کعبهٔ مقصود آگه نیستم
اینقدر دانم که هستیساز احرام است و بس
وادی امکان ندارد دستگاه وحشتم
هر طرف جولان کند نظاره یک گام است و بس
بسته است از موی چینی صورتم نقاش صنع
صبح ایجادم همان گل کردن شام است و بس
دستگاه ما و من چون صبح برباد فناست
صحن این کاشانهها یکسر لب بام است و بس
کاش از خجلت شرارم برنمیآمد ز سنگ
سوختم از شرم آغازی که انجام است و بس
برپر عنقا تو هر رنگیکه میخواهی ببند
صورت آیینهٔ هستی همین نام است و بس
بیش از این نتوان به افسون محبت زیستن
داغم از اندیشهٔ وصلی که پیغام است و بس
پختگی دیگ سخن را باز میدارد ز جوش
تا خموشی نیست بیدل مدعا خام است و بس
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)
ارسالها: 8911
#1,740
Posted: 16 Aug 2012 10:23
غزل شمارهٔ ۱۷۳۸
ذوق شهرتها دلیل فطرت خام است و بس
صورت نقش نگین خمیازهٔ نام است و بس
نوحهکن بر خویش اگر مغلوب چشم افتاد دل
آفتاب آنجاکه زبر خاک شد شام است وبس
از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال
آنچه تحسین دیدهای زین قوم دشنام است و بس
حقشناسی کو، مروت کو، ادب کو، شرم کو
جهد اهل فضل بر یکدیگر الزام است و بس
گلرخان دام وفا از صید الفت چیدهاند
گردش چشمیکه هوش میبرد جام است و بس
هرچه میبینی بساط آرای عرض حیرت است
این گلستان سربهسر یک نخل بادام است و بس
هیچکس را قابل آن جلوه نپسندید عشق
جوهر حیرانی آیینه اوهام است و بس
در ره عشقت که تدبیر آفت بیطاقتیست
هر کجا واماندگی گل کرد آرام است و بس
بال آهی میکشد اشکی که میربزیم ما
شبنم ما را هوا گشتن سرانجام است و بس
از تعلق آنقدر خشت بنای کلفتی
اندکی از خود برآ، عالم سر بام است و بس
چون سیاهی رفت از مو، فکر خودرایی خطاست
جامه هرگه شستهگردد باب احرام است و بس
فطرت بیدل همان آیینهٔ معجزنماست
هر سخن کز خامهاش میجوشد الهام است وبس
این کاربر بخاطر تخلف در قوانین انجمن برای همیشه بن شد.
(پرنسس)