غزل شماره ۱۰۴۹در حریم سینه عشاق، غم نامحرم استدر نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم استباده روحانیان را ساغری در کار نیستدر خرابات محبت جام جم نامحرم استمی کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه رانامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم استصبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیستدر دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم استتا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاستهر که این زنار دارد، در حرم نامحرم استفکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دلجغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم استدر گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعدلاف همت بر لب اهل کرم نامحرم استپر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشقورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم استهیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیستراستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم استچون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهانهر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم استچاک کن صائب دل خود را که در زلف سخنهر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
غزل شماره ۱۰۵۰ در فشار دل، سر دست نگارین ظالم استدر هلاک بیگناهان تیغ خونین ظالم استگر چه از زنگار خط تیغ نگاهش کند شدهمچنان مژگان آن غارتگر دین ظالم استمشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتنپنجه مژگان دراز و خواب سنگین ظالم استمی کند دست حمایت ناتوانان را قویجرم رخسارست اگر آن زلف پرچین ظالم استکوته اندیشی که سازد دست منسوبان درازدر حقیقت نیست یک ظالم، که چندین ظالم استکلک صائب بی زبان در عرض حال افتاده استورنه در صید معانی همچو شاهین ظالم است
غزل شماره ۱۰۵۱جان غافل را سفر در چار دیوار تن استپای خواب آلود را منزل کنار دامن استواصلان از شورش بحر وجود آسوده اندماهیان را موجه دریا دعای جوشن استوقت عارف را نسازد تیره این ماتم سراخانه روشن می کند آیینه تا در گلخن استبرنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دیدگرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن استگر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریبمرغ زیرک را همان منظور چشم روزن استراه بسیارست مردم را به قرب حق، ولیراه نزدیکش دل مردم به دست آوردن استدشمنان را چرب نرمی می نماید سازگاردر چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن استشعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشتخون خود را می خورد خاری که در پای من استایمن از خواب پریشان حوادث نیستمچون سبو از دست خود هر چند بالین من استاهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیستورنه میدان سخن امروز صائب از من است
غزل شماره ۱۰۵۲ هستی دنیای فانی انتظار مردن استترک هستی ز انتظار نیستی وارستن استتلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودیبیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن استکام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سختآتش آوردن برون از سنگ، کار آهن استجلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دونخودنمایی ذره ناچیز را در روزن استکعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشندچاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن استاز شکایت رخنه دل می شود ناسورتربخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن استباده گلرنگ خوردن در کنار لاله زاربر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن استبرگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیستروزی بی منت این خوان، دل خود خوردن استبی دل روشن ندارد نور آگاهی حواسدل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن استهر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلشبلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن استپیش غافل کاروان عمر چون ریگ روانمی نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن استمرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محلهر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن استتنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدنراهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن استپیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتنحلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن استاز نفاق دوستان، دشمن گوارا می شودمرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن استاز تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باشفال عریانی لباس عاریت پوشیدن استداغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیستآتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است
غزل شماره ۱۰۵۳حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن استباد دستی خرمن ما را دعای جوشن استوقت ما از رخنه سهلی پریشان می شودجنت در بسته ما خانه بی روزن استدست شستن از حیات عاریت در زندگیقطره خود را به دریای بقا پیوستن استنور می گردد غذا در جسم پاک قانعانخانه زنبور از شهد مصفا روشن استجاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوتپای خواب آلود بیدارست تا در دامن استرزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چینخرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن استدل درون سینه من همچو پیکان در بدنمی نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن استبهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاهورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است
غزل شماره ۱۰۵۴اتفاق دوستان با هم دعای جوشن استسختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن استسازگاری پیشه کن با مردم ناسازگارتا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن استبینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوستروشنایی خانه تاریک را از روزن استاز دل بی آرزو، داریم بر افلاک نازرشته هموار را منت به چشم سوزن استنیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده راخوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن استزیر گردون نیست آسایش روان خلق راریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن استدست رد بر سینه خواب پریشان می نهدچون سبو دستی که در میخانه بالین من استهر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماندبوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن استاز اشارت می شود آن پیکر سیمین کبودموج بر آب لطیف اندام، بند آهن استصافی سر چشمه صائب می کند در جو اثرهر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
غزل شماره ۱۰۵۵اتفاق دوستان با هم دعای جوشن استسختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن استسازگاری پیشه کن با مردم ناسازگارتا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن استبینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوستروشنایی خانه تاریک را از روزن استاز دل بی آرزو، داریم بر افلاک نازرشته هموار را منت به چشم سوزن استنیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده راخوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن استزیر گردون نیست آسایش روان خلق راریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن استدست رد بر سینه خواب پریشان می نهدچون سبو دستی که در میخانه بالین من استهر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماندبوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن استاز اشارت می شود آن پیکر سیمین کبودموج بر آب لطیف اندام، بند آهن استصافی سر چشمه صائب می کند در جو اثرهر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
غزل شماره ۱۰۵۶مجلس امشب از فروغ لاله رویان روشن استبی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن استتیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنندسرمه او گوشه چشمی که دارد با من استتا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟ای صبای بی مروت برق تازی واگذارروح بیمار زلیخا همره پیراهن استصائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
غزل شماره ۱۰۵۷ از عزیزان دیده پوشیده من روشن استبوی پیراهن کلید خانه چشم من استخون ما بی طالعان را نیست معراج قبولورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن استدیده بازست از نظاره دنیا حجابدیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن استاز شب بخت سیاهم صبح امیدی نزادحرف خواب آلودگان است این که شب آبستن استپستی سقف فلک آه مرا در دل شکستشمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن استسرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشقداغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن استتا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنونهر سر خاری که بینم تشنه خون من استمی شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنانبر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
غزل شماره ۱۰۵۸تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن استدل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن استدست خالی در محیط مایه دار عشق نیستهر حباب او به گوهر چون صدف آبستن استهر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخوردراحتی گر هست کفش تنگ را در کندن استنور عشق از رهگذار داغ می افتد به دلخانه دربسته دل را همین یک روزن استنقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباشما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن استمی کند کار شراب تلخ، آب بی لجاماین سخن از مستی ارباب دولت روشن استنفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کندتنگدستی در حقیقت رایض این توسن استخوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده استبرق عالمسوز دایم در کمین خرمن استناله مظلوم در ظالم سرایت می کندزین سبب در خانه زنجیر دایم شیون استسایه خورشید کمتر می شود وقت زوالتنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن استتیر کج را آرزوی سیر رسوا می کندپرده پوش پای خواب آلود طرف دامن استگوشه گیری آب حیوان است بخت سبز راایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن استزیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردبادچشم حیرانی است هر چاهی که در راه من استزهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقلبهترین افسون مار از دست خود افکندن استتنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشیرشته هموار را جولان به چشم سوزن استعاقلان را در زمین دانه سوز روزگاربهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن استبیخودی دارد به روی دست خود چون گل مراور نه خار این بیابان تشنه خون من استفارغم صائب ز نیرنگ خزان و نوبهارمن که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است