انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 106 از 718:  « پیشین  1  ...  105  106  107  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۴۹

در حریم سینه عشاق، غم نامحرم است
در نزاکت خانه آیینه، دم نامحرم است

باده روحانیان را ساغری در کار نیست
در خرابات محبت جام جم نامحرم است

می کند مغشوش، جوهر صفحه آیینه را
نامه ما ساده لوحان را رقم نامحرم است

صبح را در خلوت روشن ضمیران بار نیست
در دل یکتای ما تیغ دو دم نامحرم است

تا سر مویی تعلق هست، محرومی بجاست
هر که این زنار دارد، در حرم نامحرم است

فکر دنیا ره ندارد در حریم اهل دل
جغد ماتم پیشه در باغ ارم نامحرم است

در گذر ای ابر گوهربار از گلبانگ رعد
لاف همت بر لب اهل کرم نامحرم است

پر برون آرم مگر چون مور از اقبال عشق
ورنه در راه طلب نقش قدم نامحرم است

هیچ برهانی برای کذب چون سوگند نیست
راستی چون پرده بردارد، قسم نامحرم است

چون غبار خط برآرد سر ز کنج آن دهان
هر که دارد گرد هستی در حرم نامحرم است

چاک کن صائب دل خود را که در زلف سخن
هر که در دل شق ندارد چون قلم، نامحرم است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۰

در فشار دل، سر دست نگارین ظالم است
در هلاک بیگناهان تیغ خونین ظالم است

گر چه از زنگار خط تیغ نگاهش کند شد
همچنان مژگان آن غارتگر دین ظالم است

مشکل است از چشم گیرای تو دل برداشتن
پنجه مژگان دراز و خواب سنگین ظالم است

می کند دست حمایت ناتوانان را قوی
جرم رخسارست اگر آن زلف پرچین ظالم است

کوته اندیشی که سازد دست منسوبان دراز
در حقیقت نیست یک ظالم، که چندین ظالم است

کلک صائب بی زبان در عرض حال افتاده است
ورنه در صید معانی همچو شاهین ظالم است

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۱

جان غافل را سفر در چار دیوار تن است
پای خواب آلود را منزل کنار دامن است

واصلان از شورش بحر وجود آسوده اند
ماهیان را موجه دریا دعای جوشن است

وقت عارف را نسازد تیره این ماتم سرا
خانه روشن می کند آیینه تا در گلخن است

برنمی دارند چشم از رخنه دل اهل دید
گرچه از هنگامه رنگین جهان چون گلشن است

گر بود در خانه صد نقش و نگار دلفریب
مرغ زیرک را همان منظور چشم روزن است

راه بسیارست مردم را به قرب حق، ولی
راه نزدیکش دل مردم به دست آوردن است

دشمنان را چرب نرمی می نماید سازگار
در چراغ لاله و گل اشک شبنم روغن است

شعله را خاشاک نتواند ز جولان بازداشت
خون خود را می خورد خاری که در پای من است

ایمن از خواب پریشان حوادث نیستم
چون سبو از دست خود هر چند بالین من است

اهل معنی را به جولانگاه دعوی کار نیست
ورنه میدان سخن امروز صائب از من است


ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۲

هستی دنیای فانی انتظار مردن است
ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است

تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی
بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است

کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت
آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است

جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون
خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است

کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است

از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است

باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار
بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است

برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست
روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است

بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس
دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است

هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش
بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است

پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است

مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل
هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است

تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است

پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن
حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است

از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود
مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است

از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش
فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است

داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست
آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۳

حاصل شمشیر برق از کشت ما خون خوردن است
باد دستی خرمن ما را دعای جوشن است

وقت ما از رخنه سهلی پریشان می شود
جنت در بسته ما خانه بی روزن است

دست شستن از حیات عاریت در زندگی
قطره خود را به دریای بقا پیوستن است

نور می گردد غذا در جسم پاک قانعان
خانه زنبور از شهد مصفا روشن است

جاهلان را پرده پوشی نیست بهتر از سکوت
پای خواب آلود بیدارست تا در دامن است

رزق برق است آنچه می داری دریغ از خوشه چین
خرمنی کز باد دستی جمع گردد خرمن است

دل درون سینه من همچو پیکان در بدن
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است

بهر عبرت چشم صائب می گشایم گاه گاه
ورنه باغ دلگشای من نظر پوشیدن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۴

اتفاق دوستان با هم دعای جوشن است
سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است

سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار
تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است

بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی خانه تاریک را از روزن است

از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است

نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است

زیر گردون نیست آسایش روان خلق را
ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است

دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد
چون سبو دستی که در میخانه بالین من است

هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند
بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است

از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود
موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است

صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر
هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۵

اتفاق دوستان با هم دعای جوشن است
سختی از دوران نبیند دانه تا در خرمن است

سازگاری پیشه کن با مردم ناسازگار
تا شود یوسف ترا خاری که در پیراهن است

بینش هر دل درین عالم به قدر داغ اوست
روشنایی خانه تاریک را از روزن است

از دل بی آرزو، داریم بر افلاک ناز
رشته هموار را منت به چشم سوزن است

نیست حاصل جز ندامت، تخم ناافشانده را
خوشه و خرمن نگردد دانه تا در دامن است

زیر گردون نیست آسایش روان خلق را
ریگ تا در شیشه ساعت بود در رفتن است

دست رد بر سینه خواب پریشان می نهد
چون سبو دستی که در میخانه بالین من است

هر که قانع شد به بوی گل، ز گل در پرده ماند
بوی پیراهن حجاب یوسف سیمین تن است

از اشارت می شود آن پیکر سیمین کبود
موج بر آب لطیف اندام، بند آهن است

صافی سر چشمه صائب می کند در جو اثر
هر سر مو چشم بینایی است گر دل روشن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۶

مجلس امشب از فروغ لاله رویان روشن است
بی خبر هر سو که می غلطد نگاهم گلشن است

تیره روزان یکدگر را خوب پیدا می کنند
سرمه او گوشه چشمی که دارد با من است

تا به چندی ای آفتاب حسن مستوری کنی؟
چشم ما حیرت نگاهان کم ز چشم روزن است؟

ای صبای بی مروت برق تازی واگذار
روح بیمار زلیخا همره پیراهن است

صائب احوال مقام دل چه می پرسی ز من؟
خانه حسرت نصیبان محبت گلخن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۷

از عزیزان دیده پوشیده من روشن است
بوی پیراهن کلید خانه چشم من است

خون ما بی طالعان را نیست معراج قبول
ورنه جای مصرع رنگین، بیاض گردن است

دیده بازست از نظاره دنیا حجاب
دیدن این خواب، موقوف نظر پوشیدن است

از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد
حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است

پستی سقف فلک آه مرا در دل شکست
شمع می دزدد نفس چندان که زیر دامن است

سرمپیچ از داغ، کز اقبال روزافزون عشق
داغ چون پیوسته شد با هم، دعای جوشن است

تا چه بیراهی ز من سر زد، که در دشت جنون
هر سر خاری که بینم تشنه خون من است

می شوند از چرب نرمی دوست صائب دشمنان
بر چراغ من نسیم صبحگاهی روغن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۱۰۵۸

تن چون شد از زخم جوهردار، حصن آهن است
دل مشبک چون شد از پیکان، دعای جوشن است

دست خالی در محیط مایه دار عشق نیست
هر حباب او به گوهر چون صدف آبستن است

هر که ترک تن نکرد از زندگانی برنخورد
راحتی گر هست کفش تنگ را در کندن است

نور عشق از رهگذار داغ می افتد به دل
خانه دربسته دل را همین یک روزن است

نقش پا همراه رهرو گر نباشد گو مباش
ما به ظاهر گر زمین گیریم، دل در رفتن است

می کند کار شراب تلخ، آب بی لجام
این سخن از مستی ارباب دولت روشن است

نفس سرکش چون غنی شد راه را گم می کند
تنگدستی در حقیقت رایض این توسن است

خوشه چین از ترکتاز حادثات آسوده است
برق عالمسوز دایم در کمین خرمن است

ناله مظلوم در ظالم سرایت می کند
زین سبب در خانه زنجیر دایم شیون است

سایه خورشید کمتر می شود وقت زوال
تنگ گیری اهل دولت را دلیل رفتن است

تیر کج را آرزوی سیر رسوا می کند
پرده پوش پای خواب آلود طرف دامن است

گوشه گیری آب حیوان است بخت سبز را
ایمن از مردن بود فیروزه تا در معدن است

زیر پا هرگز نبینم در سفر چون گردباد
چشم حیرانی است هر چاهی که در راه من است

زهر دنیا گر چه کم می گردد از تریاق عقل
بهترین افسون مار از دست خود افکندن است

تنگی از گردون ز ناهمواری خود می کشی
رشته هموار را جولان به چشم سوزن است

عاقلان را در زمین دانه سوز روزگار
بهترین تخمی که افشانند، دست افشاندن است

بیخودی دارد به روی دست خود چون گل مرا
ور نه خار این بیابان تشنه خون من است

فارغم صائب ز نیرنگ خزان و نوبهار
من که چون آیینه باغ دلگشایم گلخن است
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 106 از 718:  « پیشین  1  ...  105  106  107  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA