غزل شمارهٔ ۱۱۹۰ قسمت ما از بهاران همچو گل خمیازه ای استروزی بلبل ز فریاد و فغان آوازه ای استهر گلی را نوبهاری هست در باغ جهاننوبهار ما نظربازان ز روی تازه ای استهر رگ ابری پی جمعیت دردی کشانکز خزان پاشیده اند از یکدگر شیرازه ای استهمچو طوق قمری از سرو سهی در بوستانقسمت ما زان قد رعنا همین خمیازه ای استروی شرم آلود را گلگونه ای در کار نیستچهره سیمین بران را شرم بهتر غازه ای استچشم بینش گر گشایی بر سراپای وجوداز برای حرف کم گفتن دهن اندازه ای استاز خیال آسمان پیما به گلزار سخنمبدعش صائب بود هر جا زمین تازه ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱ لب چو گردد خالی از عقد سخن، خمیازه ای استچون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای استجای عنبر را کف بی مغز نتواند گرفتشام غربت دیده را صبح وطن خمیازه ای استهاله را جز دست و دامان تهی از ماه نیستقسمت آغوش ما زان سیمتن خمیازه ای استگر به ظاهر دامن از دست زلیخا می کشدماه کنعان را شکاف پیرهن خمیازه ای استاز دهان تیشه هر زخمی که دارد بیستوناز خمار سنگداغ کوهکن خمیازه ای استمی شود ظاهر خمار زندگانی در لباسمرده را چاک گریبان کفن خمیازه ای استدر هوای قد رعنایش ز طوق فاختهپای تا سر، سرو موزون چمن خمیازه ای استمغتنم دان عهد خوبی را که در دوران خطخال، داغ حسرت و چاه ذقن خمیازه ای استبی خطش شبنم به روی سبزه اشک حسرتی استبی لب میگون او گل در چمن خمیازه ای استچون کمال از قامت همچون خدنگ دلبرانبا کمال محرمیت رزق من خمیازه ای استپیش عارف بی نگاه عبرت و بی حرف حقرخنه آفت بود چشم و دهن خمیازه ای استدل دو نیم است از خمار نکته سنجان نظم رادر میان هر دو مصراع از سخن خمیازه ای استصائب از کوتاه دستی روزی ما چون لگناز قد رعنای شمع انجمن خمیازه ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۲ زان قد نازآفرین در هر دلی اندیشه ای استاین نهال شوخ را در هر زمینی ریشه ای استاز سر ویرانیم بگذر که از فرسودگیپای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای استدر خراباتی که ما دریا کشان می می کشیمفتنه آخر زمان آنجا کم از ته شیشه ای استمن که چون شیر از کمینگاه قضا غافل نیمسینه ام از تیر باران حوادث بیشه ای استعشق من صائب ز قحط عاشقان در پرده ماندمی کند کارش ترقی هر که را هم پیشه ای است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۳ شد چو عالمگیر غفلت، جاهل و دانا یکی استخانه چون تاریک شد بینا و نابینا یکی استنیست مجنون را ز شور عشق پروای تمیزگردباد و محمل لیلی درین صحرا یکی استنیست تدبیر خرد را در جهان عشق کارناخدا و تخته کشتی درین دریا یکی استز اختلاف ظرف، گوناگون نماید رنگ میورنه در میخانه وحدت می حمرا یکی استما نفس بیهوده می سوزیم در آه و فغانسرکشی و عجز پیش حسن بی پروا یکی استگوشه گیرانند پیش کوته اندیشان سبکورنه شان کوه قاف و شوکت عنقا یکی استآه ما رعناترست از آه ماتم دیدگانآنچنان کز جمله شبها شب یلدا یکی استغافلان از کاهلی امروز را فردا کنندورنه پیش خود حساب امروز با فردا یکی استنیست صدر و آستانی خانه آیینه راخار و گل را جای در چشم و دل بینا یکی استاختلاف رنگ، گل را برنیارد ز اتحادبا دو رنگی پیش یکرنگان گل رعنا یکی استشق کنند از تیغ صائب گر سر ما چون قلمسرنمی پیچیم از توحید، حرف ما یکی است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴ روی کار دیگران و پشت کار من یکی استروز و شب در دیده شب زنده دار من یکی استسنگ راه من نگردد سختی راه طلبکوه و صحرا پیش سیل بی قرار من یکی استخنده کبک و صدای تیشه های دلخراشدر دل آسوده کوه وقار من یکی استنیست چون گل جوش من موقوف جوش نوبهارخون منصورم،خزان و نوبهار من یکی استقلب من گردیده از اکسیر خرسندی طلاچهره زرین و قصر زرنگار من یکی استبی تأمل بر نمی دارم قدم از جای خویشخار و گل ز آهستگی در رهگذر من یکی استگر چه در ظاهر عنان اختیارم داده اندحیرتی دارم که جبر و اختیار من یکی استساده لوحی فارغ از رد و قبولم کرده استزشت و زیبا در دل آیینه وار من یکی استجوش گل غافل نمی سازد مرا زان گلعذارگر شود عالم نگارستان، نگار من یکی استنیست هر لخت از دل صد پاره ام جایی گروسکه سیم و زر کامل عیار من یکی استمی برم چون چشم خوبان دل به هر حالت که هستخواب و بیداری و مستی و خمار من یکی استمن که چون گوهر ز آب خویش دریایی شدمساحل خشک و محیط بی کنار من یکی استمی رباید کوه را چون کاه صائب سیل عشقورنه کوه قاف و صبر پایدار من یکی است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵ در بهارستان یکرنگی شراب و خون یکی استبلبل و گل، سرو و قمری، لیلی و مجنون یکی استپرده بینایی ما نیست تغییر لباسگردباد و محمل لیلی درین هامون یکی استنیست میزان تفاوت در میان عارفاناعتبار عنبر و کف در دل جیحون یکی استطوطی هشیار از آیینه بیند پشت و رویکعبه و بتخانه پیش دیده مجنون یکی استجوش مستی هر حبابی را فلاطون کرده استورنه در خمخانه افلاک، افلاطون یکی استترجمان ما حجاب آلودگان بلبل بس استنامه آشفتگان عشق را مضمون یکی استشرم عشقم فارغ از شرم رقیبان کرده استصد حجابم بود در پیش نظر، اکنون یکی استجوش حسن گلرخان چون گل دو روزی بیش نیستدر بهارستان عالم حسن روزافزون یکی استپیش ما خونابه نوشان صائب از جوش ملالنیش و نوش و زهر و تریاق و شراب و خون یکی است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۶ عمر شمع صبح و لطف بی بقای او یکی استعهد گل در زود رفتن با وفای او یکی استگر چه در هر گوشه صد قربانی لب تشنه هستآن که زمزم سرزند از زیر پای او یکی استهر که را بر دست نقاش است چشم دوربینرتبه بال و پر طاوس و پای او یکی استمرکز بر گرد سر گردیدن عالم شده استکعبه قانع که در سالی قبای او یکی استدر حلاوتخانه وحدت دویی را بار نیستقند شیرین کار و زهر جانگزای او یکی استهر که چون صائب کند قطع طمع از روزگاردر مذاقش لطف گردون و جفای او یکی است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۷ دوستی با کورفهمان حجت نادیدگی استوحشت از فهمیدگان برهان نافهمیدگی استدر بساط آفرینش مردمان چشم راگر لباس فاخری باشد همین پوشیدگی استدیده حق بین بود از هر دو عالم بی نیازترک دنیا بهر عقبی کردن از نادیدگی استمی کند بر فربهی پهلوی لاغر اختیارهر که داند رنج باریک مه از بالیدگی استمردم سنجیده از میزان نمی دارند باکخلق را اندیشه از محشر ز ناسنجیدگی استگر ز ارباب کمالی سرمپیچ از پیچ و تابکز تمامی، سرنوشت نامه ها پیچیدگی استدشمن غافل ز زیر پوست می آید برونپای کاهل طینتان، سنگ ره خوابیدگی استاز شکفتن شد پریشان غنچه را اوراق دلانتهای خنده بیجا ز هم پاشیدگی استهست صائب هر کسی را حد خود دارالامانپا ز حد خود برون ننهادن از فهمیدگی است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۸ راحت کونین در زیر سر بیگانگی استهست اگر دارالامانی کشور بیگانگی استاز ریاض آشنایی خاطر خرم مجویاین گل بی خار در بوم و بر بیگانگی استآشنایی هر نفس دارد خمار تازه ایباده بی دردسر در ساغر بیگانگی استآب و روغن را به هم پیوند دادن مشکل استآشنایی های بی نسبت سر بیگانگی استتا ز خود بیگانه گشتم، رستم از قید فلکرخنه ای گر دارد این زندان، در بیگانگی استموج را سرگشته دارد آشنایی های بحرپشت ما بر کف قاف از لنگر بیگانگی استقطع پیوند جهان با آشنایی مشکل استاین برش در تیغ صاحب جوهر بیگانگی استدل چو با هم آشنا افتاد گو دیدن مباشدیده فرد باطلی از دفتر بیگانگی استفارغند از آشنایی آشنایان ازلآشنایی های رسمی مصدر بیگانگی استدر کتاب آشنایی معنی بیگانه نیستاین حدیث آشنا در دفتر بیگانگی استمی توان معشوق را از راه وحشت رام کرداین می زود آشنا در ساغر بیگانگی استآشنایان محبت منعمند از درد و داغسینه بی داغ، صائب محضر بیگانگی است
غزل شمارهٔ ۱۱۹۹ چشمم از خواب پریشان، چشمه پر سنبلی استاز دل صد پاره هر مژگان من شاخ گلی استدردمندان ترا هر لخت دل، مه پاره ای استموشکافان ترا هر آه، مشکین کاکلی استگر چه از یک خم می بیرنگ وحدت می کشنددر خرابات مغان هر شیشه ای را قلقلی استپرده گوش ترا کرده است غفلت آهنینورنه هر خاری درین گلشن، زبان بلبلی استتا اثر از نقش پای ناقه لیلی بجاستدامن صحرا بر این دیوانه دامان گلی استسیل هیهات است در آغوش پل لنگر کندعمر سیل لاابالی، قامت خم چون پلی استفکر رنگین تو صائب عالمی را مست کردکلک سر مست ترا هر نقطه ای جام ملی است