غزل شمارهٔ ۱۳۰۱ یک حباب قلزم توحید بی اکلیل ستهیچ موجی بی صدای شهپر جبریل نیستزیر دیوار گرانجانی نمانند اهل دلکعبه را بیم خرابی از سپاه فیل نیستتحفه عاشق نگاهان دیده حیران بس استهیچ دستاویز سایل را به از زنبیل نیستبه که از پشت پدر راه فنا گیریم پیشمهلت ده روزه ما قابل تحویل نیستچاره وارستگی از خلق، ترک صحبت استقطع افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیستبی نگاه گرم نبود گوشه ابروی اوهرگز این محراب عالمسوز بی قندیل نیستلازم عشق است بخت تیره و روز سیاهنیل چشم زخم یوسف غیر رود نیل نیستمی زند بر قلب گردون آه درد آلود ماپشه ما را محابا از شکوه فیل نیستدر خرابات مغان صائب لب دعوی ببندصحبت حال است اینجا، جای قال وقیل نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲ خال محتاج کمند زلف عنبرفام نیستدانه چون افتاد گیرا، احتیاج دام نیستاز نسیمی می توان برداشتن ما را ز خاکچشم ما چون دیگران بر بوسه و پیغام نیستشبنمی را کز محیط بیکران افتاد دوردر کنار لاله و آغوش گل آرام نیستخاک ره شو گر طلبکار دلی، کاین کعبه راجز غبار خاکساری جامه احرام نیستباغ عقل است آن که در عمری رساند میوه ایآفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نیستترک خودکامی، جهان در شکرستان کردن استتلخکامی جز نصیب مردم خودکام نیستکیسه پردازان دنیا غافلند از نقد وقتورنه نقدی این چنین در کیسه ایام نیستدر مصیبت خانه دنیا که آزادی است مرگخون خود را می خورد مرغی که بی هنگام نیستمی پرد دل بی خرد را بهر اوج اعتبارطفل ناافتاده را اندیشه ای از بام نیستشام ماه روزه دارد داغ، صبح عید رابی تکلف هیچ شهری این قدر خوش شام نیستجوهر مجنون نداری گرد این وادی مگردنیست آهویی درین صحرا که شیراندام نیستاز زبان شکوه ما حسن صائب فارغ استشکرستان را خبر از تلخی بادام نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳ آفت دولت به ابنای زمان معلوم نیستلقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نیستاز خدنگ عشق چون تیر جگر دوز قضااز لطافت هیچ جز گرد از نشان معلوم نیستهر کجا آزادگی باشد، نباشد انقلابدر بساط سرو آثار خزان معلوم نیستبوسه می خواهد که راه آشنایی وا کندبر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نیستاز شتاب عمر دارد بی خبر غفلت ترااز هجوم سبزه این آب روان معلوم نیستتا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناختعیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیستمی شوی وقت رحیل از غفلت خود باخبردر حضر سنگینی خواب گران معلوم نیستطفل داند دایه را حور و بهشت و جوی شیرزشتی زال جهان بر ناقصان معلوم نیستبیشتر پاس ادب دارند شرم آلودگاندر گلستانی که آنجا باغبان معلوم نیستدر رگ کان تا بود یاقوت، خون مرده ای استدر خموشی جوهر تیغ زبان معلوم نیستمشکل است از جستجو آزادگان را یافتناز سبکباری پی این کاروان معلوم نیستدر غریبی می نماید فکر صائب خویش رانکهت گل تا بود در گلستان معلوم نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴ چشم شبم محرم رخسار گلفام تو نیستبوسه را رنگی ز لبهای می آشام تو نیستنیست در صلب یمن سنگی که خون رغبتشچون می نارس به جوش از حسرت نام تو نیستبوی یوسف می کند بیت الحزن را گلستانهیچ کس را شکوه از گردون در ایام تو نیستقمری از پاس غلط در حلقه تقلید ماندورنه در روی زمین سروی به اندام تو نیستبوسه شیرین دهانان را مکرر همچو قندکرده ام لب چش، به شیرینی چو پیغام تو نیستیوسفی در بیع دارد هر تهیدستی ز توهیچ کافر ناامید از رحمت عام تو نیستغیر من کز دامن زلف تو دستم کوته استهیچ فرد باطلی بی مد انعام تو نیستصائب از همت به فتراک تو خود را بسته استورنه صید لاغر او قابل دام تو نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵داغ من ممنون شکرخند پنهان تو نیستزیر بار منت گرد نمکدان تو نیستدست گستاخ نسیم از گلستانت کوته استهرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیستدر دل سختت ندارد رحم آتشدست راهخون گرم لعل در کان بدخشان تو نیستسنبل خواب پریشان روید از بالین مراشب که در مد نظر زلف پریشان تو نیستامت خضر گرانجان بودن از بی جوهری استخون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیستتا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیستمی برم چون نام آغوش از کنارم می رمیاین قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیستبه که در غربت بود پایم به زندان ای پدریک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیستمی کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاساحتیاج نامه های شوق عنوان تو نیستای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصرشعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیستیوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیستخانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده امدر سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیستدیده ام صائب همه گلهای باغ هند راچون گل نشکفته باغ صفاهان تو نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶ یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیسترحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیستمی دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنیاین اداها لایق چشم سخنگوی تو نیستبی سبب از شاهراه وعده بیرون می رویاین روش زیبنده بالای دلجوی تو نیستاز کنار شمع می آری برون پروانه راشعله آتش حریف تندی خوی تو نیستپر مرنجانم که رو در کافرستان می نهمحلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷ هیچ لب زیر فلک بی ناله جانکاه نیستتار و پود عالم امکان به غیر از آه نیستساده لوحی می کند میدان جولان را وسیعپیش پای دوربینی یک قدم بی چاه نیستنیست غافل حسن مغرور از شکست و بست دلمهر تابان بی خبر از جمع و خرج ماه نیستبر فقیران سجده شکرش چو مسجد واجب استهر سرایی را که چون منع در درگاه نیستدر غریبی می کند نشو و نما حسن غریبدر وطن پیراهن یوسف به غیر از چاه نیستمستی جاوید خواهی غوطه زن در بحر خمورنه می در جام و مینا گاه هست و گاه نیستآه حسرت ریشه نخل هوسناکان بوددر بساط پاکبازان محبت آه نیستپیش هر ناشسته رو اظهار حاجت مشکل استورنه از دامان شب ها دست ما کوتاه نیستنوش و نیش و خار و گل صائب هم آغوش همنددر بساط آفرینش نقش خاطرخواه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸ دلبر از دل نیست غافل، دل اگر آگاه نیستشاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیستکوه نتوانست پیچیدن عنان سیل راسالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نیستدر دبستان، لوح هیهات است ماند رو سفیددر جهان آفرینش سینه ای بی آه نیستخانه من چون صدف از گوهر خود روشن استگل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیستحلقه بیجا می زند بر در نوای بلبلانبوی گل را در حریم بی دماغان راه نیستسد راه ما نگردد مهر دنیای خسیسمانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نیستچون شبان بیدار باشد، گله گو در خواب باشآدمی را دیده بانی چون دل آگاه نیستکار مردان نیست با نامرد گردیدن طرفورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیستدر بساط خامشان باشد مگر مغز سخنورنه حرفی غیر حرف پوچ در افواه نیستهیچ خاری در بساط هستی از اخلاق بددامن جان را شلاین تر ز حب جاه نیستصائب از گرد علایق صفحه دل را بشویزان که هر ناشسته رو را ره درین درگاه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹ روی هفتاد و دو ملت جز در آن درگاه نیستعالمی سرگشته اند و هیچ کس گمراه نیستعقل را از بارگاه عشق بیرون کرده اندهر فضولی محرم خلوت سرای شاه نیستکرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگارگل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیستدر مکافات سپهر سفله عاجز نیستیمدست ما کوتاه اگر باشد، زبان کوتاه نیستما به آب گوهر خود، خانه روشن می کنیمآفتاب و ماه را در خلوت ما راه نیستهر که شد دیوانه اینجا در حساب مردم استدر دیار ما قلم بر مردم آگاه نیستساده لوحی راهزن را می شمارد خضر راهپیش چشم دوربینی یک قدم بی چاه نیستموج ممکن نیست بی دریا شود صورت پذیرهاله آغوش گردون همتان بی ماه نیستنیست پروای قیامت آن خدا ناترس راورنه از دامان محشر دست ما کوتاه نیستعزلت ما اختیاری نیست صائب در وطنپرده پوشی یوسف ما را به غیر از چاه نیست
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰ نیست یک شادی که انجامش به غم پیوسته استاز لب خندان به جز خون در دهان پسته نیستیک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلکدر بساط آسیا یک دانه نشکسته نیستدر رحم اطفال از تحصیل روزی فارغندمانع رزق مقدر خانه دربسته نیستاز سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمینرهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیستفارغ است از امتداد قطره های اشک منآن که می گوید گره در رشته نگسسته نیستاز می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اشدست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیستمی توان ره برد از سیما به کنه هر کسیشاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیستپیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایمهیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست