انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 131 از 718:  « پیشین  1  ...  130  131  132  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۱

یک حباب قلزم توحید بی اکلیل ست
هیچ موجی بی صدای شهپر جبریل نیست

زیر دیوار گرانجانی نمانند اهل دل
کعبه را بیم خرابی از سپاه فیل نیست

تحفه عاشق نگاهان دیده حیران بس است
هیچ دستاویز سایل را به از زنبیل نیست

به که از پشت پدر راه فنا گیریم پیش
مهلت ده روزه ما قابل تحویل نیست

چاره وارستگی از خلق، ترک صحبت است
قطع افیون را علاجی بهتر از تقلیل نیست

بی نگاه گرم نبود گوشه ابروی او
هرگز این محراب عالمسوز بی قندیل نیست

لازم عشق است بخت تیره و روز سیاه
نیل چشم زخم یوسف غیر رود نیل نیست

می زند بر قلب گردون آه درد آلود ما
پشه ما را محابا از شکوه فیل نیست

در خرابات مغان صائب لب دعوی ببند
صحبت حال است اینجا، جای قال وقیل نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲

خال محتاج کمند زلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا، احتیاج دام نیست

از نسیمی می توان برداشتن ما را ز خاک
چشم ما چون دیگران بر بوسه و پیغام نیست

شبنمی را کز محیط بیکران افتاد دور
در کنار لاله و آغوش گل آرام نیست

خاک ره شو گر طلبکار دلی، کاین کعبه را
جز غبار خاکساری جامه احرام نیست

باغ عقل است آن که در عمری رساند میوه ای
آفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نیست

ترک خودکامی، جهان در شکرستان کردن است
تلخکامی جز نصیب مردم خودکام نیست

کیسه پردازان دنیا غافلند از نقد وقت
ورنه نقدی این چنین در کیسه ایام نیست

در مصیبت خانه دنیا که آزادی است مرگ
خون خود را می خورد مرغی که بی هنگام نیست

می پرد دل بی خرد را بهر اوج اعتبار
طفل ناافتاده را اندیشه ای از بام نیست

شام ماه روزه دارد داغ، صبح عید را
بی تکلف هیچ شهری این قدر خوش شام نیست

جوهر مجنون نداری گرد این وادی مگرد
نیست آهویی درین صحرا که شیراندام نیست

از زبان شکوه ما حسن صائب فارغ است
شکرستان را خبر از تلخی بادام نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳

آفت دولت به ابنای زمان معلوم نیست
لقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نیست

از خدنگ عشق چون تیر جگر دوز قضا
از لطافت هیچ جز گرد از نشان معلوم نیست

هر کجا آزادگی باشد، نباشد انقلاب
در بساط سرو آثار خزان معلوم نیست

بوسه می خواهد که راه آشنایی وا کند
بر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نیست

از شتاب عمر دارد بی خبر غفلت ترا
از هجوم سبزه این آب روان معلوم نیست

تا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت
عیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیست

می شوی وقت رحیل از غفلت خود باخبر
در حضر سنگینی خواب گران معلوم نیست

طفل داند دایه را حور و بهشت و جوی شیر
زشتی زال جهان بر ناقصان معلوم نیست

بیشتر پاس ادب دارند شرم آلودگان
در گلستانی که آنجا باغبان معلوم نیست

در رگ کان تا بود یاقوت، خون مرده ای است
در خموشی جوهر تیغ زبان معلوم نیست

مشکل است از جستجو آزادگان را یافتن
از سبکباری پی این کاروان معلوم نیست

در غریبی می نماید فکر صائب خویش را
نکهت گل تا بود در گلستان معلوم نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۴

چشم شبم محرم رخسار گلفام تو نیست
بوسه را رنگی ز لبهای می آشام تو نیست

نیست در صلب یمن سنگی که خون رغبتش
چون می نارس به جوش از حسرت نام تو نیست

بوی یوسف می کند بیت الحزن را گلستان
هیچ کس را شکوه از گردون در ایام تو نیست

قمری از پاس غلط در حلقه تقلید ماند
ورنه در روی زمین سروی به اندام تو نیست

بوسه شیرین دهانان را مکرر همچو قند
کرده ام لب چش، به شیرینی چو پیغام تو نیست

یوسفی در بیع دارد هر تهیدستی ز تو
هیچ کافر ناامید از رحمت عام تو نیست

غیر من کز دامن زلف تو دستم کوته است
هیچ فرد باطلی بی مد انعام تو نیست

صائب از همت به فتراک تو خود را بسته است
ورنه صید لاغر او قابل دام تو نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۵

داغ من ممنون شکرخند پنهان تو نیست
زیر بار منت گرد نمکدان تو نیست

دست گستاخ نسیم از گلستانت کوته است
هرزه خندی شیوه چاک گریبان تو نیست

در دل سختت ندارد رحم آتشدست راه
خون گرم لعل در کان بدخشان تو نیست

سنبل خواب پریشان روید از بالین مرا
شب که در مد نظر زلف پریشان تو نیست

امت خضر گرانجان بودن از بی جوهری است
خون ما را مصرفی چون تیغ مژگان تو نیست

تا به چند ای کوهکن سختی کشی در بیستون؟
تیشه آتش نفس گویا به فرمان تو نیست

می برم چون نام آغوش از کنارم می رمی
این قبا چسبان به شمشاد خرامان تو نیست

به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر
یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست

می کنم شوق ترا از روی شوق خود قیاس
احتیاج نامه های شوق عنوان تو نیست

ای نسیم پیرهن برگرد از کنعان به مصر
شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست

یوسف من زیر لب تا کی گذاری خال نیل؟
این کبوتر در خور چاه زنخدان تو نیست

خانخانان را به بزم و رزم، صائب دیده ام
در سخا و در شجاعت چون ظفرخان تو نیست

دیده ام صائب همه گلهای باغ هند را
چون گل نشکفته باغ صفاهان تو نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۶

یک سر مو راستی در طاق ابروی تو نیست
رحم در سر کار مژگان بلاجوی تو نیست

می دهی صد وعده و فی الحال بر هم می زنی
این اداها لایق چشم سخنگوی تو نیست

بی سبب از شاهراه وعده بیرون می روی
این روش زیبنده بالای دلجوی تو نیست

از کنار شمع می آری برون پروانه را
شعله آتش حریف تندی خوی تو نیست

پر مرنجانم که رو در کافرستان می نهم
حلقه زنار کم از حلقه موی تو نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۷

هیچ لب زیر فلک بی ناله جانکاه نیست
تار و پود عالم امکان به غیر از آه نیست

ساده لوحی می کند میدان جولان را وسیع
پیش پای دوربینی یک قدم بی چاه نیست

نیست غافل حسن مغرور از شکست و بست دل
مهر تابان بی خبر از جمع و خرج ماه نیست

بر فقیران سجده شکرش چو مسجد واجب است
هر سرایی را که چون منع در درگاه نیست

در غریبی می کند نشو و نما حسن غریب
در وطن پیراهن یوسف به غیر از چاه نیست

مستی جاوید خواهی غوطه زن در بحر خم
ورنه می در جام و مینا گاه هست و گاه نیست

آه حسرت ریشه نخل هوسناکان بود
در بساط پاکبازان محبت آه نیست

پیش هر ناشسته رو اظهار حاجت مشکل است
ورنه از دامان شب ها دست ما کوتاه نیست

نوش و نیش و خار و گل صائب هم آغوش همند
در بساط آفرینش نقش خاطرخواه نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸

دلبر از دل نیست غافل، دل اگر آگاه نیست
شاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیست

کوه نتوانست پیچیدن عنان سیل را
سالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نیست

در دبستان، لوح هیهات است ماند رو سفید
در جهان آفرینش سینه ای بی آه نیست

خانه من چون صدف از گوهر خود روشن است
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست

حلقه بیجا می زند بر در نوای بلبلان
بوی گل را در حریم بی دماغان راه نیست

سد راه ما نگردد مهر دنیای خسیس
مانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نیست

چون شبان بیدار باشد، گله گو در خواب باش
آدمی را دیده بانی چون دل آگاه نیست

کار مردان نیست با نامرد گردیدن طرف
ورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیست

در بساط خامشان باشد مگر مغز سخن
ورنه حرفی غیر حرف پوچ در افواه نیست

هیچ خاری در بساط هستی از اخلاق بد
دامن جان را شلاین تر ز حب جاه نیست

صائب از گرد علایق صفحه دل را بشوی
زان که هر ناشسته رو را ره درین درگاه نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹

روی هفتاد و دو ملت جز در آن درگاه نیست
عالمی سرگشته اند و هیچ کس گمراه نیست

عقل را از بارگاه عشق بیرون کرده اند
هر فضولی محرم خلوت سرای شاه نیست

کرده ام قطع نظر از گرم و سرد روزگار
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست

در مکافات سپهر سفله عاجز نیستیم
دست ما کوتاه اگر باشد، زبان کوتاه نیست

ما به آب گوهر خود، خانه روشن می کنیم
آفتاب و ماه را در خلوت ما راه نیست

هر که شد دیوانه اینجا در حساب مردم است
در دیار ما قلم بر مردم آگاه نیست

ساده لوحی راهزن را می شمارد خضر راه
پیش چشم دوربینی یک قدم بی چاه نیست

موج ممکن نیست بی دریا شود صورت پذیر
هاله آغوش گردون همتان بی ماه نیست

نیست پروای قیامت آن خدا ناترس را
ورنه از دامان محشر دست ما کوتاه نیست

عزلت ما اختیاری نیست صائب در وطن
پرده پوشی یوسف ما را به غیر از چاه نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۳۱۰

نیست یک شادی که انجامش به غم پیوسته است
از لب خندان به جز خون در دهان پسته نیست

یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک
در بساط آسیا یک دانه نشکسته نیست

در رحم اطفال از تحصیل روزی فارغند
مانع رزق مقدر خانه دربسته نیست

از سبکرو نقش هیهات است ماند بر زمین
رهنوردی را که باشد نقش پا، آهسته نیست

فارغ است از امتداد قطره های اشک من
آن که می گوید گره در رشته نگسسته نیست

از می لعلی نمی گردد بدخشان سینه اش
دست هر کس چون سبو در زیر سر پیوسته نیست

می توان ره برد از سیما به کنه هر کسی
شاهدی گلزار رنگین را به از گلدسته نیست

پیش ما صائب که هر صیدی به دام آورده ایم
هیچ صیدی در جهان چون معنی برجسته نیست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 131 از 718:  « پیشین  1  ...  130  131  132  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA