غزل شمارهٔ ۱۴۲۱ از لب خشک صدف ریزش نیسان پیداستخشکی بحر ز سر پنجه مرجان پیداستنامه ای نیست که عنوان نشود غمازشکرم و بخل ز پیشانی دربان پیداستداغ سودای تو از سینه سودازدگانچون سیه خیمه لیلی ز بیابان پیداستآنقدرها که نگین دان به نگین مشتاق استبوسه را جای در آن غنچه خندان پیداستمی دهد رخنه دیوار ز گلزار خبرلطف اندام تو از چاک گریبان پیداستاز دل سوخته ما اثری پیدا نیستدانه هر چند ازان سیب زنخدان پیداستهر که دیده است ترا، قدر مرا می داندحسن سعی چمن آرا ز گلستان پیداستشبنمی را نتوانست نهان کردن گلاز گل روی تو می خوردن پنهان پیداستخبر از وحشت نخجیر دهد جنبش دامپیچ و تاب دل ازان طره پیچان پیداستدر دل خم می پر زور نگیرد آرامجوش گل از سر دیوار گلستان پیداستنشود پرتو خورشید نهان در ته ابرنور واجب ز سراپرده امکان نیسترتبه عاشق از ارباب هوس معلوم استدیده شیر چو آتش ز نیستان پیداستنور فیض است که بر زنده دلان می بارداین نه شمع است که از خاک شهیدان پیداستبستن لب نشود مانع اظهار کمالدر صدف رتبه این گوهر غلطان پیداستبسته است آینه موی شکافان زنگارورنه از جبهه من حال پریشان پیداستدل آزاده درین باغ اقامت نکندوحشت سرو ز برچیدن دامان پیداستمیزبانی سفره دعوی نکند بیهده بازشکوه و شکر ز پیشانی مهمان پیداستمی دهد سادگی دل خبر از آزادیصافی شست ز بیرنگی پیکان پیداستفکر رنگین تو صائب ز خیالات دگرچون گل سرخ ز خاروخس بستان پیداست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲ خط نارسته ازان چهره گلگون پیداستمشک خالص شدن از صافی این خون پیداستهمچو داغ از جگر لاله و چون درد از میخون ما سوختگان زان لب میگون پیداستمی توان خواند ز سیمای علم آیه فتحعالم آشوبی ازان قامت موزون پیداستخط ننوشته ز سیمای رخ روشن اوهمچو موج از قدح باده گلگون پیداستچون نباشد جگر لعل ز رشک تو کباب؟شوخی نشأه می زان لب میگون پیداستهمچو آبی که نمایان شود از پرده لعلتن سیمین تو از جامه گلگون پیداستمن گرفتم نفس سوخته را ضبط کنمداغ من چون جگر لاله ز بیرون پیداستبه خموشی نشود راز محبت مستورچه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟پیش روشن گهران آبله پر خونی استلعل و یاقوت که از تاج فریدون پیداستروح سرگشته مجنون غبارآلودستگردبادی که ازین دامن هامون پیداستچه ضرورست به میزان خرد سنجیدن؟ثقل دنیا ز فرو رفتن قارون پیداستخبر از روشنی سینه خم می بخشدنور حکمت که ز سیمای فلاطون پیداستشوخی نرگس لیلی ز سراپرده شرمپیش صاحب نظران از رم مجنون پیداستنیست صائب خط ازان صفحه رخسار پدیدسرنوشت من ازان چهره گلگون پیداست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳ شور در دل فکند لعل خموشی که تراستخواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراستاز لطافت، سخنی چند که در دل داریمی توان خواند ز لبهای خموشی که تراستخواب را شوخی چشم تو رم آهو کردچه کند باده گلرنگ به هوشی که تراست؟صرف خمیازه آغوش شود اوقاتشهر که را چشم فتد بر بر و دوشی که تراستای بسا روز عزیزان که سیه خواهد کرداز خط و زلف، رخ غالیه پوشی که تراستسبزه تربتش از آب گهر سبز شودهر که چشم آب دهد از در گوشی که تراستچه بهشتی است که ایمان به گرو می گیرداز فقیران، نگه باده فروشی که تراستطرف دعوی صائب مشو ای بلبل مستکه دو هفته است همین جوش و خروشی که تراستنیست ممکن که ترا پخته نسازد صائبچون می تلخ درین میکده جوشی که تراست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴ در کمین این فلک سخت کمانی که تراستعاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراستنعمت روی زمین چشم ترا سیر نکردچه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیریمشرق شکر نگردید دهانی که تراستقامتت بید موله شد و چون سرو کشدسر به عیوق، تمنای جوانی که تراستدر ریاضی که بود دولت گل پا به رکابچه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدنتوتیا می کند این خواب گرانی که تراستصرف کن چون مه نو توشه خود را زنهارتا شود قرص تمام این لب نانی که تراستقامتت خم شد و هموار نگشتی صائبدم شمشیر بود پشت کمانی که تراست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵ بی طراوت نشود سرو جوانی که تراستدر شکر خواب بهارست خزانی که تراستبرنیاید به زبان با تو کس از خوش سخنانمی کند قطع سخن تیغ زبانی که تراستگل چسان چهره شود با تو، که یاقوت بودسنگداغ از رخ چون لاله ستانی که تراستچین ز ابروی گرهگیر تو خط هم نگشودکار شمشیر کند موی میانی که تراستادب عشق مگر مانع جرأت گرددورنه پر بوسه فریب است دهانی که تراستتشنه فکر تو صائب جگری نیست که نیستتا به جوی که رود آب روانی که تراست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶ اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراستبحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراستحرف حق گر چه بلندست ز من چون منصورسردارست بسامانتر ازین سر که مراستهر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگرچشم بد دور ازین باده احمر که مراستبهر کاهش بود افزایش من چون مه نوکز دل خویش بود رزق مقدر که مراستداغ بالین من و درد بود بستر منچون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟مگر از جاذبه عشق به جایی برسمورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراستنیست ممکن که کند دانه من نشو و نماگر رگ ابر شود هر مژه تر که مراستآن که جان دو جهان را به نگاهی نخردکی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟نیست در میکده عشق کسی را صائباز دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷ پرده شب بود ایام شبابی که مراسترگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراستدارد از کوی خرابات مرا مستغنیاز دل و دیده شرابی و کبابی که مراستنیست در جستن درمان دل کم حوصله رادر طلبکاری درد تو شتابی که مراستبا لب خشک کند شکر تراوش از منپرده آب حیات است سرابی که مراستچون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟گره خاطر بحرست حبابی که مراستبرده است از دل من وحشت تنهایی رابا خیال تو سؤالی و جوابی که مراستنیست زان طرف بناگوش، در گوش ترااز تماشای رخت چشم پر آبی که مراستهر که افتاد، ز افتادگی ایمن گرددچه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟نیست با دیده بیدار تن آسانان رابا شکرخواب فراغت شکرابی که مراستخضر را می کند از چشمه حیوان دلسرداز دم تیغ شهادت دم آبی که مراستمی کند زود حساب من و هستی را پاکهمچو صبح این نفس پا به رکابی که مراستنکند آتش خونگرم اگر دلسوزیکیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟عشرت نسیه روشن گهران نقد من استدر رگ تاک زند جوش، شرابی که مراستروزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیستزان عذار عرق آلود گلابی که مراستچه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟در نظر از دل صد پاره کتابی که مراستاز شمار نفس خویش نگردم غافلهر نفس نقد بود روز حسابی که مراستنیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملالصائب از طبع روان این لب آبی که مراست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸ از زمین اوج گرفته است غباری که مراستایمن از سیلی موج است کناری که مراستچشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هستچه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟کار زنگار کند با دل چون آینه امگر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراستنیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیباز سر زانوی خود آینه داری که مراستجان غربت زده را زود به پابوس وطنمی رساند نفس برق سواری که مراستدارد از گلشن فردوس مرا مستغنیزیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراستنیست از خاک گرانسنگ به دل قارون رابر دل از رهگذر جسم غباری که مراستخضر را می کند از چشمه حیوان دلسرددر سراپرده شب آب خماری که مراستید بیضا سیهی از دل فرعون نبردصبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگاندر دل سنگ شد افسرده، شراری که مراستگل بی خار ز خار سر دیوار شکفتتا چها گل کند از بوته خاری که مراستمی کنم خوش دل خود را به تمنای وصالسایه مرغ هوایی است شکاری که مراستنیست در عالم ایجاد فضایی صائبکه نفس راست کند مشت غباری که مراست
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹ کار سرجوش کند درد ایاغی که مراستپر طاوس بود پای چراغی که مراستنکند شبنم گل ریگ روان را سیرابتر نگردد ز می ناب دماغی که مراستخانه خلق اگر از روزنه روشن گردددل سیه می شود از روزن داغی که مراستنیست محتاج به شمع دگران خانه منهم ز سرگرمی خویش است چراغی که مراستنیست چون لاله مرا چشم به دست دگرانمی برون آورد از خویش ایاغی که مراستقسمت خال ز کنج دهن خوبان نیستصائب از روی زمین کنج فراغی که مراست
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰ در لحد گل نکند شعله داغی که مراستروغن از ریگ کند جذب چراغی که مراستدرنگیرد نفس شعله به خاکستر سردمی خونگرم چه سازد به دماغی که مراستنکند شبنم گل ریگ روان را سیرابچه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟دل من گرم نگردد به سخن با هر کسندهد نور به هر بزم چراغی که مراستنیست در زیر فلک پادشهان را صائباز غم و محنت ایام فراغی که مراست