انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 143 از 718:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۱

از لب خشک صدف ریزش نیسان پیداست
خشکی بحر ز سر پنجه مرجان پیداست

نامه ای نیست که عنوان نشود غمازش
کرم و بخل ز پیشانی دربان پیداست

داغ سودای تو از سینه سودازدگان
چون سیه خیمه لیلی ز بیابان پیداست

آنقدرها که نگین دان به نگین مشتاق است
بوسه را جای در آن غنچه خندان پیداست

می دهد رخنه دیوار ز گلزار خبر
لطف اندام تو از چاک گریبان پیداست

از دل سوخته ما اثری پیدا نیست
دانه هر چند ازان سیب زنخدان پیداست

هر که دیده است ترا، قدر مرا می داند
حسن سعی چمن آرا ز گلستان پیداست

شبنمی را نتوانست نهان کردن گل
از گل روی تو می خوردن پنهان پیداست

خبر از وحشت نخجیر دهد جنبش دام
پیچ و تاب دل ازان طره پیچان پیداست

در دل خم می پر زور نگیرد آرام
جوش گل از سر دیوار گلستان پیداست

نشود پرتو خورشید نهان در ته ابر
نور واجب ز سراپرده امکان نیست

رتبه عاشق از ارباب هوس معلوم است
دیده شیر چو آتش ز نیستان پیداست

نور فیض است که بر زنده دلان می بارد
این نه شمع است که از خاک شهیدان پیداست

بستن لب نشود مانع اظهار کمال
در صدف رتبه این گوهر غلطان پیداست

بسته است آینه موی شکافان زنگار
ورنه از جبهه من حال پریشان پیداست

دل آزاده درین باغ اقامت نکند
وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست

میزبانی سفره دعوی نکند بیهده باز
شکوه و شکر ز پیشانی مهمان پیداست

می دهد سادگی دل خبر از آزادی
صافی شست ز بیرنگی پیکان پیداست

فکر رنگین تو صائب ز خیالات دگر
چون گل سرخ ز خاروخس بستان پیداست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲

خط نارسته ازان چهره گلگون پیداست
مشک خالص شدن از صافی این خون پیداست

همچو داغ از جگر لاله و چون درد از می
خون ما سوختگان زان لب میگون پیداست

می توان خواند ز سیمای علم آیه فتح
عالم آشوبی ازان قامت موزون پیداست

خط ننوشته ز سیمای رخ روشن او
همچو موج از قدح باده گلگون پیداست

چون نباشد جگر لعل ز رشک تو کباب؟
شوخی نشأه می زان لب میگون پیداست

همچو آبی که نمایان شود از پرده لعل
تن سیمین تو از جامه گلگون پیداست

من گرفتم نفس سوخته را ضبط کنم
داغ من چون جگر لاله ز بیرون پیداست

به خموشی نشود راز محبت مستور
چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست؟

پیش روشن گهران آبله پر خونی است
لعل و یاقوت که از تاج فریدون پیداست

روح سرگشته مجنون غبارآلودست
گردبادی که ازین دامن هامون پیداست

چه ضرورست به میزان خرد سنجیدن؟
ثقل دنیا ز فرو رفتن قارون پیداست

خبر از روشنی سینه خم می بخشد
نور حکمت که ز سیمای فلاطون پیداست

شوخی نرگس لیلی ز سراپرده شرم
پیش صاحب نظران از رم مجنون پیداست

نیست صائب خط ازان صفحه رخسار پدید
سرنوشت من ازان چهره گلگون پیداست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳

شور در دل فکند لعل خموشی که تراست
خواب را تلخ کند چشمه نوشی که تراست

از لطافت، سخنی چند که در دل داری
می توان خواند ز لبهای خموشی که تراست

خواب را شوخی چشم تو رم آهو کرد
چه کند باده گلرنگ به هوشی که تراست؟

صرف خمیازه آغوش شود اوقاتش
هر که را چشم فتد بر بر و دوشی که تراست

ای بسا روز عزیزان که سیه خواهد کرد
از خط و زلف، رخ غالیه پوشی که تراست

سبزه تربتش از آب گهر سبز شود
هر که چشم آب دهد از در گوشی که تراست

چه بهشتی است که ایمان به گرو می گیرد
از فقیران، نگه باده فروشی که تراست

طرف دعوی صائب مشو ای بلبل مست
که دو هفته است همین جوش و خروشی که تراست

نیست ممکن که ترا پخته نسازد صائب
چون می تلخ درین میکده جوشی که تراست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴

در کمین این فلک سخت کمانی که تراست
عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست

نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد
چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟

ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری
مشرق شکر نگردید دهانی که تراست

قامتت بید موله شد و چون سرو کشد
سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست

در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب
چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟

استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن
توتیا می کند این خواب گرانی که تراست

صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار
تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست

قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب
دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۵

بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست
در شکر خواب بهارست خزانی که تراست

برنیاید به زبان با تو کس از خوش سخنان
می کند قطع سخن تیغ زبانی که تراست

گل چسان چهره شود با تو، که یاقوت بود
سنگداغ از رخ چون لاله ستانی که تراست

چین ز ابروی گرهگیر تو خط هم نگشود
کار شمشیر کند موی میانی که تراست

ادب عشق مگر مانع جرأت گردد
ورنه پر بوسه فریب است دهانی که تراست

تشنه فکر تو صائب جگری نیست که نیست
تا به جوی که رود آب روانی که تراست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۶

اشک لعلی است روان بر رخ چون زر که مراست
بحر و کان را نبود این زر و گوهر که مراست

حرف حق گر چه بلندست ز من چون منصور
سردارست بسامانتر ازین سر که مراست

هر قدر بیش خورم، کم نشود خون جگر
چشم بد دور ازین باده احمر که مراست

بهر کاهش بود افزایش من چون مه نو
کز دل خویش بود رزق مقدر که مراست

داغ بالین من و درد بود بستر من
چون کنم خواب به این بالش و بستر که مراست؟

مگر از جاذبه عشق به جایی برسم
ورنه پیداست کجا می رسد این پر که مراست

نیست ممکن که کند دانه من نشو و نما
گر رگ ابر شود هر مژه تر که مراست

آن که جان دو جهان را به نگاهی نخرد
کی به چشم آیدش این جان محقر که مراست؟

نیست در میکده عشق کسی را صائب
از دل و چشم خود این شیشه و ساغر که مراست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۷

پرده شب بود ایام شبابی که مراست
رگ سنگ است ز غفلت رگ خوابی که مراست

دارد از کوی خرابات مرا مستغنی
از دل و دیده شرابی و کبابی که مراست

نیست در جستن درمان دل کم حوصله را
در طلبکاری درد تو شتابی که مراست

با لب خشک کند شکر تراوش از من
پرده آب حیات است سرابی که مراست

چون نبندم کمر خصمی این هستی پوچ؟
گره خاطر بحرست حبابی که مراست

برده است از دل من وحشت تنهایی را
با خیال تو سؤالی و جوابی که مراست

نیست زان طرف بناگوش، در گوش ترا
از تماشای رخت چشم پر آبی که مراست

هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد
چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست؟

نیست با دیده بیدار تن آسانان را
با شکرخواب فراغت شکرابی که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
از دم تیغ شهادت دم آبی که مراست

می کند زود حساب من و هستی را پاک
همچو صبح این نفس پا به رکابی که مراست

نکند آتش خونگرم اگر دلسوزی
کیست تا خشک کند اشک کبابی که مراست؟

عشرت نسیه روشن گهران نقد من است
در رگ تاک زند جوش، شرابی که مراست

روزی مرغ چمن از گل شبنم زده نیست
زان عذار عرق آلود گلابی که مراست

چه ضرورست بر اوراق جهان گردیدن؟
در نظر از دل صد پاره کتابی که مراست

از شمار نفس خویش نگردم غافل
هر نفس نقد بود روز حسابی که مراست

نیست ممکن که نشوید ز دلم گرد ملال
صائب از طبع روان این لب آبی که مراست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۸

از زمین اوج گرفته است غباری که مراست
ایمن از سیلی موج است کناری که مراست

چشم پوشیده ام از هر چه درین عالم هست
چه کند سیل حوادث به حصاری که مراست؟

کار زنگار کند با دل چون آینه ام
گر چه هست از دگران نقش و نگاری که مراست

نیست ممکن که مرا پاک نسازد از عیب
از سر زانوی خود آینه داری که مراست

جان غربت زده را زود به پابوس وطن
می رساند نفس برق سواری که مراست

دارد از گلشن فردوس مرا مستغنی
زیر بال و پر خود باغ و بهاری که مراست

نیست از خاک گرانسنگ به دل قارون را
بر دل از رهگذر جسم غباری که مراست

خضر را می کند از چشمه حیوان دلسرد
در سراپرده شب آب خماری که مراست

ید بیضا سیهی از دل فرعون نبرد
صبح روشن چه کند با شب تاری که مراست؟

حیف و صد حیف که از قحط جگرسوختگان
در دل سنگ شد افسرده، شراری که مراست

گل بی خار ز خار سر دیوار شکفت
تا چها گل کند از بوته خاری که مراست

می کنم خوش دل خود را به تمنای وصال
سایه مرغ هوایی است شکاری که مراست

نیست در عالم ایجاد فضایی صائب
که نفس راست کند مشت غباری که مراست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۲۹

کار سرجوش کند درد ایاغی که مراست
پر طاوس بود پای چراغی که مراست

نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
تر نگردد ز می ناب دماغی که مراست

خانه خلق اگر از روزنه روشن گردد
دل سیه می شود از روزن داغی که مراست

نیست محتاج به شمع دگران خانه من
هم ز سرگرمی خویش است چراغی که مراست

نیست چون لاله مرا چشم به دست دگران
می برون آورد از خویش ایاغی که مراست

قسمت خال ز کنج دهن خوبان نیست
صائب از روی زمین کنج فراغی که مراست
ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شمارهٔ ۱۴۳۰

در لحد گل نکند شعله داغی که مراست
روغن از ریگ کند جذب چراغی که مراست

درنگیرد نفس شعله به خاکستر سرد
می خونگرم چه سازد به دماغی که مراست

نکند شبنم گل ریگ روان را سیراب
چه کند می به لب خشک ایاغی که مراست؟

دل من گرم نگردد به سخن با هر کس
ندهد نور به هر بزم چراغی که مراست

نیست در زیر فلک پادشهان را صائب
از غم و محنت ایام فراغی که مراست

ناگهان رسیدی
و خوشبختی شیشه ی عطری بود
که از دستم افتاد
و در تمام زندگیم پخش شد!
     
  
صفحه  صفحه 143 از 718:  « پیشین  1  ...  142  143  144  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti.net Forum is not responsible for the content of external sites

RTA