غزل شماره ۲۰۱۴ نتوان ز دل غبار ملال از شراب شستزنگ از جبین آینه نتوان به آب شستاز می خمار آن لب میگون ز دل نرفتداغ شراب را نتواند شراب شستصافی نمی شود دل صد پاره بی گدازگل رنگ خون ز چهره به اشک گلاب شستاز بخت تیرگی به گرستن نمی ردچون خط سرنوشت که نتوان به آب شستدر غیرتم که انجم شب زنده دار راتردستی خیال که از دیده خواب شست؟چندان ز شرم روی تو زد غوطه در عرقکز روی ماه داغ کلف آفتاب شستاز روی شرمگین تو گلگونه حیاهر چند خون خورد، نتواند شراب شستبا عشق هر که مسلک عقل اختیار کرداز آب خضر دست به موج سراب شستیک رشته تاب مهر تو از دل بجا نماندداغ از کتان من تری ماهتاب شستدر خون دل مرو که سیه روی می شودهر اخگری که چهره به اشک کباب شستاز دل به می نرفت کدورت که از گهرمشکل توان غبار یتیمی به آب شستصائب به می ز دل نتوان تیرگی زدوداز لاله داغ را نتواند سحاب شست
غزل شماره ۲۰۱۵ از لخت دل مرا مژه در چشم تر شکستچون شاخ نازکی که ز جوش ثمر شکستچون تیغ آب جوهر من شد زیادترچندان که روزگار مرا بیشتر شکستجای شراب عشق نگیرد شراب عقلنتوان خمار بحر به آب گهر شکستدر عاشقی همین دل بلبل شکسته نیستاول سبوی غنچه درین رهگذر شکستاز جام غیر، آن لب میگون زیاد نیستباید خمار خود ز شراب دگر شکستگردید توتیای قلم استخوان مناز بس مرا فراق تو بر یکدگر شکستمژگان اشکبار تو ای شمع انجمنصد تیغ آبدار مرا در جگر شکستخون می گشاید از رگ الماس سایه اشآن نیش غمزه ای که مرا در جگر شکستصائب چه شکرهاست که ما را چو زلف، یاردر هر شکستنی به طریق دگر شکست
غزل شماره ۲۰۱۶ چندین جمال هست نهان در جلال دوستخوشتر ز گوشوار بود گوشمال دوستپیوند نابریده میسر نمی شودموقوف انقطاع بود اتصال دوستدر پرده آب کرد دل کاینات راای وای اگر ز پرده برآید جمال دوستاوج وصال در خور پرواز ما نبودبی بال و پر شدیم به امید بال دوستپیوسته با محیط بود جویبار موجدل را که منع می کند از اتصال دوست؟بر سنگ زن که آهن زنگار خورده ای استآیینه ای که آب نشد از مثال دوستچون طفل روزه دار، سراپای دیده ایمتا از کدام ابر برآید هلال دوستمعنی ربوده است مرا بیشتر ز لفظپروای دوست نیست مرا از خیال دوستموج و حباب تیره کند بحر صاف راحاجت به خط و خال ندارد جمال دوستگردد ز خشکی و تری شاخ مختلفعام است ورنه فیض نسیم وصال دوستاز ناله و فغان نشود طبع من ملولجمع است خاطرم ز دل بی ملال دوستدر نوبهار حشر نیاید برون ز خاکهر دانه دلی که نشد پایمال دوستبگذر ز سر، که هر که درین راه سر نباختدر جیب خاک ماند سرش ز انفعال دوستهر ذره ای نو ای اناالشمس می زنددر خانه ام ز روشنی بی زوال دوستظرف حباب در خور بحر محیط زیستصائب مرا بس است امید وصال دوست
غزل شماره ۲۰۱۷ تا چند بشنوم ز رسولان پیام دوستگه دل به نامه شاد کنم، گه به نام دوستعارف ز جام مهر خموشی نیافته استکیفیتی که یافت دلم از کلام دوسترحم است بر کسی که ز کوتاه دیدگیدر جستجوی ماه برآید به بام دوستدشمن به بیقراری من رحم می کنددر خاطرم عبور کند چون خرام دوستگر میرم از خمار ز دل خون نمی خورممن کیستم که باده گسارم ز جام دوست؟هر چند ناقص است شود کار او تمامافتاد چشم هر که به ماه تمام دوستدر بزم ما به باده و جام احتیاج نیستما را بس است مستی ذکر مدام دوستاز داغ غربتش جگر سنگ خون شودآشفته خاطری که نداند مقام دوستخون می خورد ز ساغر آب حیات، خضرخوشتر ز لطف خاص بود لطف عام دوستناکامی است قسمت خودکام، زینهاربر کام خود مباش که باشی به کام دوستصائب فزون ز باده لعل است نشأه اشخونی که می خورم ز رخ لعل فام دوست
غزل شماره ۲۰۱۸ باریکتر چرا نشوم از میان دوست؟می بایدم گذشت ز تنگ دهان دوستهر کوچه کهکشانی و هر خانه مشرقی استاز فیض آفتاب ثریا فشان دوستنتوان به خامه دو زبان حرف دوست گفتلب بسته ایم یکقلم از داستان دوستاز گیرودار سبحه و زنار فارغ استدستی که ماند در ته رطل گران دوستمن کیستم که روی نتابم ازین مصاف؟گردون زره شده است ز زخم سنان دوستباید به زخم چنگل شهباز تن دهدچون بهله هر که دست کند در میان دوستیک موی در میان من و او نمانده استپیچیده ام چو تاب به موی میان دوستسنگ نشان ز حالت منزل چه آگه است؟از دیر و کعبه چند بپرسم نشان دوست؟عاشق به کعبه حاجت خود را نمی بردخاک مرا عشق بود آستان دوستبر هر که دست می زنم از دست رفته استدر حیرتم که از که بپرسم نشان دوست؟صائب زبان بگز که درین انجمن کلیمتا دست و لب نسوخت، نشد همزبان دوست
غزل شماره ۲۰۱۹ ما گر چه بسته ایم لب از گفتگوی دوستآیینه دار راز نهان است روی دوستاز بوی پیرهن گذرد آستین فشاندر مغز هر که ریشه دوانید بوی دوستمحو کدام آیینه سیما شود کسی؟آیینه خانه ای است دو عالم ز روی دوسترهبر چه حاجت است، که هر خار دشت عشقبرداشته است دست اشارت به سوی دوستدر پرده سوخت شهپر مرغ نگاه راآه آن زمان که پرده برافتد ز روی دوستدرد طلب کجاست، که هر ذره خاک منچون مور پر برآورد از جستجوی دوستهر چند دوست را سر ما نیست از غرورما هم ز انفعال نداریم روی دوستاوراق دل ز منت شیرازه فارغ استتا کوچه گرد زلف حواس است بوی دوستاز سیل فتنه زیر و زبر گر شود جهانصائب برون نمی رود از خاک کوی دوست
غزل شماره ۲۰۲۰ از شش جهت به کعبه مقصد سبیل هستدر هر زمین که جاده نباشد دلیل هستدل را ز دوستان گرانجان نگاه داربر گرد کعبه تو هم اصحاب فیل هستبی شمع آه، راه طلب طی نمی شودچون آفتاب و ماهت اگر صد دلیل هستدر خون دل مضایقه با غم نمی کنیمدایم درین پیاله شراب سبیل هستغیر از دل گرامی ارباب عشق نیستگر بیضه ای به زیر پر جبرئیل هستدر حشر، کار تشنه دیدار مشکل استورنه برای تشنه لبان سلسبیل هستافکار مولوی و سنایی است، بی سخنگر زان که فکر صائب ما را عدیل هست
غزل شماره ۲۰۲۱ نابسته رخنه نظر از هر عیان که هستاز پرده جلوه گر نشود هر نهان که هستهر مو زبان نکته سرایی نمی شودتا ترک گفتگو نکند این زبان که هستچندین هزار جامه بدل کرد هر حبابدریای بیکران حقیقت همان که هستباور که می کند، که ازان گنج سر به مهرآفاق پر گهر شد و او همچنان که هستاز سرنوشت هر دو جهان سربرآوردخود را اگر کسی بشناسد چنان که هستسنگ نشان به کعبه رسانید حاج راحق را نیافتی تو به چندین نشان که هستکار جهان چنان که تو خواهی اگر شودایمان نیاوری به خدای جهان که هستصائب چسان به حمد تو رطب اللسان شود؟ای عاجز از ثنای تو هر نکته دان که هست
غزل شماره ۲۰۲۲ رزق دهن تیغ بود هر گلو که هستقالب تهی ز سنگ کند هر سبو که هستنتوان به هر دو دست سر خود نگاهداشتبازیچه محیط شود هر کدو که هستواصل به بحر می شود این جویبارهادر پای خم شکسته شود هر سبو که هستچون غنچه هر قدر که گره سخت تر کنیآخر به باد می رود این رنگ و بو که هستچندان که می برند فرورفتگان به خاکیک ذره کم نمی شود این آرزو که هستاز بحر، بی طلب صدفت پر گهر شودگردآوری اگر کنی این آبرو که هستما از وضو به شستن دست از جهان خوشیمپیوسته تازه روی بود این وضو که هستچندان که مردمان به سخن دل نمی دهندما بس نمی کنیم ازین گفتگو که هستصائب ز ناز و نعمت دنیای پر فریبما را بس است این دل بی آرزو که هست
غزل شماره ۲۰۲۳ دلبستگی است مادر هر ماتمی که هستمی زاید از تعلق ما، هر غمی که هستخود را ز واصلان دیار فنا شمارتا بر دل تو سور شود ماتمی که هستبا تشنگی باز که در زیر آسماندلهای آب کرده بود، شبنمی که هستاز خود رمیده ای است که خود را نیافته استامروز در بساط جهان بیغمی که هستهر چند در دهان تو خاک سیه زنندچون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هستزخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شودتا صرف دیگران نکنی مرهمی که هستآتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اندمحکم بگیر دامن کوه غمی که هستبر مهلت زمانه دون اعتماد نیستچون صبح در خوشی به سر آور دمی که هستسالک اگر به دامن خود پای بشکنددر دل کند مشاهده هر عالمی که هستهرگز سری ز روزن دل برنکرده اندجمعی که قانعند به این عالمی که هستبا خامشی بساز که در خاکدان دهرچاه فرامشی است همین محرمی که هستصائب دو شش زدند درین عالم سپنجآنها که ساختند به نقش کسی که هست