غزل شماره ۲۰۳۵ مجروح عشق را سر و برگ علاج نیستاین خون گرفته را به طبیب احتیاج نیستبرق از زمین سوخته نومید می رودتاراج دیده را غم باج و خراج نیستدر وادیی که قطع امیدست چاره سازدردی که بی دوا نشد آن را علاج نیستمجنون چه خون که در دل لیلی نمی کنداز خود رمیده را به وصال احتیاج نیستراضی نمی شوند به گنج از دل خرابدر ملک عشق برده معمور باج نیستبر تخت دار، شوکت منصور را ببینکیفیت بلند کم از هیچ تاج نیستاین آن غزل که اهلی شیراز گفته استآن را که عقل نیست به هیچ احتیاج نیست
غزل شماره ۲۰۳۶ بیمار عشق را به دوا احتیاج نیستدل زنده را به آب بقا احتیاج نیستاز دستگیر، دست بریده است بی نیازاز سر گذشته را به هما احتیاج نیستاندیشه صواب و خطا فرع خواهش استتدبیر در مقام رضا احتیاج نیستشستم ز اختیار، به خون دست خویش رادیگر مرا به دست دعا احتیاج نیستصدق عزیمت است به منزل مرا دلیلگوش مرا به بانگ درا احتیاج نیستداغ جنون به افسر شاهی برابرستدیوانه را به بال هما احتیاج نیستاز پوست بی نیاز بود هر که مغز یافتحق جوی را به هر دو سرا احتیاج نیستبال من است پای به دامن کشیده امسیر مرا به جنبش پا احتیاج نیستز اوضاع ناگوار بس است آنچه دیده امآیینه مرا به جلا احتیاج نیستدر تنگی دل است شکرخنده ها نهاناین غنچه را به باد صبا احتیاج نیستافتاده است جذبه بحر کرم رساسیلاب را به راهنما احتیاج نیستپوشیده است راه حق از چشم باطلانبتخانه را به قبله نما احتیاج نیستبی تربیت رسانده به معراج، خویش راسرو ترا به نشو و نما احتیاج نیستخورشید از سیاهی لشکر بود غنیآن چهره را به زلف دو تا احتیاج نیستسر بر نیاورم چو حباب از دل محیطصائب مرا به کسب هوا احتیاج نیست
غزل شماره ۲۰۳۷ جز گریه چشم اشک فشان را علاج نیستجز صبر عاشق نگران را علاج نیستدرمانده ام به دست دل هرزه گرد خویشدر دست باد برگ خزان را علاج نیستتن در کشاکش فلک سفله داده امجز پیروی دست، کمان را علاج نیستعنقا اگر نه گرد فشاند ز بال خویشناسور زخم تیغ زبان را علاج نیستطوفان اگر نه شعله کشد از دل تنورخار و خس بسیط جهان را علاج نیستآن را که زد شراب، علاجش بود شرابدردسر فلک زدگان را علاج نیستصائب به دست باد بود تا عنان زلفجز پیچ و تاب رشته جان را علاج نیست
غزل شماره ۲۰۳۸ حسن ترا به نقش و نگار احتیاج نیستروی شکفته را به بهار احتیاج نیستاندیشه وصال ندارند عاشقاناز دست رفته را به کنار احتیاج نیستکان نمک کجا به نمکدان برد نیاز؟شور مرا به خنده یار احتیاج نیستما صلح کرده ایم به دل از جهان گلهر جا که مهره هست به مار احتیاج نیستگوش سخن شنو نکشد رنج گوشمالدلهای نرم را به فشار احتیاج نیستاز مشرب وسیع به جنت فتاده ایماین نخل موم را به بهار احتیاج نیستیک آینه است شش جهت از نور روی توحسن ترا به آینه دار احتیاج نیستاز بس هوای کشور مازندان ترستمخمور را به آب خمار احتیاج نیستاز جوش صید، پر نتواند گشود تیراینجا کمین برای شکار احتیاج نیسترنگینی کلام، گلستان من بس استصائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
غزل شماره ۲۰۳۹ در چار باغ دهر نسیم مراد نیستاز ششدر جهات، امید گشاد نیستدر راه ابر، تخم تمنا نکشته امکشت مرا ملاحظه از برق و باد نیستآسودگی ز عمر سبکرو طمع مداربر گردباد و سایه او اعتماد نیستآن را که جذب عشق برون آرد از وطنچون ماه مصر در گرو خیرباد نیستدر مکتبی که ساده دلان مشق می کنندرخسار صفحه نقش پذیر مداد نیستدر عهد شیب، شکوه نسیان چرا کنم؟کم نعمتی است این که جوانی به یاد نیست؟صائب تلاش صحبت پروانه می کندبیتابی چراغ ز سیلی باد نیست
غزل شماره ۲۰۴۰ دلهای غم ندیده پذیرای پند نیستآنجا که درد نیست، سخن سودمند نیستبسیار چاره هست که از درد بدترستصد چشم بد، برابر دود سپند نیستما را به بخت شور خود ای دوست واگذاربادام تلخ در خور آغوش قند نیستنتوان گرفت دامن معنی به دست نازجز پیچ و تاب، صید سخن را کمند نیستنگرفت پیش اشک مرا منع آستینسیلاب را ملاحظه از کوچه بند نیستلب بسته همچو غنچه تصویر زاده ایمما را خبر ز چاشنی نوشخند نیستصد دل چو تار سبحه به یک رشته می کشدکوتاهیی در آن مژه های بلند نیستامروز عیسیی که به درد سخن رسدصائب درین زمانه نادردمند نیست
غزل شماره ۲۰۴۱ از فکر زلف یار رهایی امید نیستسودای او شبی است که صبحش پدید نیستباشد نصیب بی ثمران حسن عاقبتشیرازه نبات بجز چوب بید نیستدر چشم عاشقی که زبان دان ناز شدچین جبین یار، کم از ماه عید نیستدر سوختن بلند نشد دود این سپندچون من کسی ز نشو و نما ناامید نیستمحرومیم ز دل ز غبار علایق استاز گرد کاروان رخ یوسف پدید نیستصائب دلش سیاه ازین صبح کاذب استهر چند موی نافه ز پیری سفید نیست
غزل شماره ۲۰۴۲ امید دلگشاییم از ماه عید نیستاین قفل بست گوش به زنگ کلید نیستقطع نظر ز بنده و آزاد کرده امامید میوه و گلم از سرو و بید نیستاز صد یکی به پایه منصور می رسدچون لاله هر که بگذرد از سر شهید نیستزان دم که ریشه کرد به دل ذوق کاوکاوناخن به چشم داغ کم از ماه عید نیستچشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟روزم سیاه باد که چشمم سفید نیستزینسان که ناامید ز نشو و نما منمبرگ خزان رسیدن چنین ناامید نیستصائب به شکر این که فراموش نیستندگر یاد ما کنند عزیزان بعید نیست
غزل شماره ۲۰۴۳ آفاق روشن و مه تابان پدید نیستپر شور عالمی و نمکدان پدید نیستاز مهر تا به ذره و از قطره تا محیطچون گوی در تردد و چوگان پدید نیستدر موج خیز گل چمن آرا نهان شده استآب از هجوم سنبل و ریحان پدید نیستپوشیده است سبزه بیگانه باغ راجز بوی خوش اثر ز گلستان پدید نیستهر برگ سبز، طوطی شیرین تکلمی استگردی اگر چه از شکرستان پدید نیستچندین هزار صید درین دشت پر فریبدر خاک و خون تپیده و پیکان پدید نیستدر جوش و ذره، چشمه خورشید گم شده استاز موج تشنه، چشمه حیوان پدید نیستدل واله نظاره و دلدار در حجابآیینه محو و چهره جانان پدید نیستاز انتظار آب گهر خلق چون صدفیکسر دهن گشاده و نیسان پدید نیستمصر از هجوم مشتریان تنگ گشته استهر چند جلوه مه کنعان پدید نیستمی خون و شمع آه جگرسوز و دل کباببزم نشاط چیده و مهمان پدید نیستاین جلوه گاه کیست که تا می کنی نگاهچیزی بغیر دیده حیران پدید نیستآورده است چشم جهان بین من غبار؟یا از غبار خط رخ جانان پدید نیستتا پا کشند بیجگران از طریق عشقاز کعبه غیر خار مغیلان پدید نیستدل در میان داغ جگرسوز گم شده استاز جوش لعل، کوه بدخشان پدید نیستبیرون بر از سپهر مرا، روشنی ببیننور چراغ در ته دامان پدید نیستبند خموشی از دهن من گرفته انددر عالمی که هیچ زبان دان پدید نیستصائب به شهرهای دگر رو مرا ببیناین سرمه در سواد صفاهان پدید نیست
غزل شماره ۲۰۴۴ ما را دماغ جنگ و سر کارزار نیستورنه دل دو نیم کم از ذوالفقار نیستدیوانه ای که می رمد از سنگ کودکانبیرون کنش ز شهر که کامل عیار نیستاز خواب درگذر که سپهر وجود راانجم بغیر دیده شب زنده دار نیستچون موجه سراب اسیر کشاکش استپایی که در مقام رضا استوار نیستپیداست چیست لنگر مشت غبار مادر عالمی که کوه گران پایدار نیستبا زاهدان خشک مکن گفتگوی عشقشمشیر چوب را جگر کارزار نیستاز دل برون نمی رود امید بخت سبزهر چند تخم سوخته را نوبهار نیستچون وا نمی کند گره از کار هیچ کس؟دست فلک اگر ز شفق در نگار نیستاز هیزم است آتش سوزنده را حیاتمنصور را ملاحظه از چوب دار نیستچون ماهی ضعیف که افتد در آب تنددر اختیار خویش مرا اختیار نیستاز حال هم ز مرده دلی خلق غافلندورنه کدام سینه که لوح مزار نیست؟خمیازه را به خنده غلط کرده اند خلقورنه گل شکفت درین خارزار نیستبا حکمم ایزدی چه بود گیر و دار خلق؟خاشاک را در آب روان اختیار نیستدر هیچ سینه نیست که نشکسته ناخنییک داغ سر به مهر درین لاله زار نیستریحان زلف اگر چه ز دل زنگ می بردصائب به دلنشینی خط غبار نیست