غزل شماره ۲۱۷۶ خام است شرابی که در او غلغله ای هستپوچ است زمینی که در او زلزله ای هستگل می شکفد از مژه خار مغیلانتا در قدم گرمروان آبله ای هستبا گل همه شب دست و گریبان وصال استچون خار کسی را که زبان گله ای هستچون معنی بیتیم یکی، از ره معنیدر صورت اگر ما و ترا فاصله ای هستارباب جنون را ز کشاکش خبری نیستدر گردن عقل است اگر سلسله ای هستهمره چه ضرورست، که از سنگ ملامتدر هر قدم راه جنون قافله ای هستصائب برد از صحبت گل فیض چو بلبلآن را که درین باغ زبان گله ای هست
غزل شماره ۲۱۷۷ در نقطه خاک است نهان، گر خبری هستدر پرده این گرد یتیمی گهری هستابلیس ز آدم قد افراخته ای دیدغافل که درین پای علم، تاجوری هستجز رخنه دل نیست، اگر راه شناسیگرزان که درین خانه تاریک، دری هستدر هر شرری دوزخ نقدی است مهیاایمن نتوان شد، ز خودی تا اثری هستپرگار ترا نقطه بود گوهر مقصوددر خویش چو گرداب ترا تا سفری هستهر موج خطرناک، کلید در فیضی استزین بحر منه پای برون، تا خطری هستچون نخل برومند ز خود رزق ندارممهر دگران است مرا گر ثمری هستزینسان که منم محو حضور قفس و دامصیاد چه داند که مرا بال و پری هست؟صد چشم بد از قطره شبنم به کمین استآن را که درین باغ چو گل مشت زری هستدر کوفتن آهن سردست گشادشدر سینه هر سنگ که پنهان شرری هستبر طوطی ما شکر اگر کار کند تنگچون خوش سخنی، طوطی ما را شکری هستگر سنگ ببارد، نتوان قطع طمع کردصائب ز نهالی که امید ثمری هست
غزل شماره ۲۱۷۸ در زیر فلک نیست اگر همنفسی هستدر پرده غیب است اگر دادرسی هستبیرون چه کشی دلو تهی از چه کنعان؟غافل مشو از یاد خدا تا نفسی هستزخمی است که الماس در او ریشه دوانده استتا در دل مجروح، هوا و هوسی هستزنهار چو صید حرم از کوی خراباتمگذار برون پای طلب تا عسسی هستبر مرغ گرفتار، فضای قفس تنگگلزار بهشت است اگر هم قفسی هستبر سیل سبکسیر شود خار پر و بالسهل است اگر در ره ما خار و خسی هستدر ترک تمنا بود آسودگی دلتلخ است شکر خواب به هر جا مگسی هستبی جذبه محال است ز دل ناله برآیدفریاد، دلیل است که فریادرسی هستچون مهلت اوراق خزان دیده دو روزی استدر قافله عمر اگر پیش و پسی هستاین است که گاهی به دعا یاد نماینداز مستمعان صائب اگر ملتمسی هست
غزل شماره ۲۱۷۹ هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هستدر هر شکن زلف تو بیت الصنمی هستدر هر چه کند صرف به جز آه، حرام استچون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هستدر دایره قسمت بیشی طلبان استدر مهره افلاک اگر نقش کمی هستگنج است، اگر هست به ویرانه خراجیتیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هستچون لاله درین دامن صحراست فروزاناز گرمروانی که نشان قدمی هستزان است که بر خویش نمودی تو ستمهااز لشکر بیگانه ترا گر ستمی هستآن را که ز حرفش نتوان سربدر آورددر پرده دل، زلف پریشان رقمی هستاز گرد خودی چهره جان پاک بشوییدتا در جگر شیشه و پیمانه نمی هستزندان عدم، رخنه امید نداددر عالم ایجاد، امید عدمی هستچون سرو درین باغچه دست طلب ماشد خشک و ندانست که صاحب کرمی هستصائب دل جمعی است که خرسند به فقرندگر زان که در آفاق دل محتشمی هست
غزل شماره ۲۱۸۰ با ما سبب کینه گردون دغا چیست؟تقصیر چه و جرم کدام است و خطا چیست؟امید خطا نیست چو در شست کمانداراندیشه جستن ز سر تیر قضا چیست؟آن غنچه اگر چاک گریبان نگشایددر جیب نسیم سحر و باد صبا چیست؟چون وعده سست تو به امید خلاف استچندین گره سخت بر آن بند قبا چیست؟در دست دوا چاره هر درد نهان استدردی که دوا باعث آن است دوا چیست؟شد ریگ زمین گیر درین وادی پر خارای راهروان چاره این آبله پا چیست؟عسی به یکی سوزن ازین راه فرو ماندمسواک و عصا، شانه و تسبیح و ردا چیست؟بی درد طلب، همرهی خضر وبال استگر درد طلب هست، غم راهنما چیست؟رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خمای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست؟چون بوسه حرام است به کیش تو ستمگرای دشمن دین این دو لب بوسه ربا چیست؟کاهی که بود در ته دیوار، چه داندکاندازه بیطاقتی کاهربا چیست؟صائب ز گل و خار جهان دست نگه داردر دامن این دشت به جز زهرگیا چیست؟
غزل شماره ۲۱۸۱ دلبستگی خلق به عمر گذران چیست؟استادگی عکس درین آب روان چیست؟پیش و پس اوراق خزان نیم نفس نیستآسودگی خلق ز مرگ دگران چیست؟آسوده شود سیل چو پیوست به دریااز بیم اجل این همه فریاد و فغان چیست؟جز خواهش الوان که کشیده است به خونتدیگر ثمر نعمت الوان جهان چیست؟تخمی بفشان، توشه راهی به کف آورحاصل ز دل و دیده خونابه فشان چیست؟چون دیده ارباب هوس، روز قیامتدر پله اعمال تو جز خواب گران چیست؟ای سرو که عمری به رعونت گذراندیجز دست تهی، حاصلت از باغ جهان چیست؟مردم همه مهمان لب کشته خویشنداز گردش چرخ این همه فریاد و فغان چیست؟حق رزق تو بر سفره افلاک نوشته استای سست یقین این همه اندیشه نان چیست؟تا چند به گرد سخن خلق برآیی؟جز ذکر خدا صیقل شمشیر زبان چیست؟صائب قدم از دایره چرخ برون نهجز نیش درین کارگه شیشه گران چیست؟
غزل شماره ۲۱۸۲ خورشید نقاب رخ چون یاسمن کیست؟پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟چون راه سخن نیست در آن غنچه مستورگوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟رخسار که روشنگر آیینه روزست؟شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یادپیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشیداز حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاکلبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟دریای وجود و عدم آمیخته با همچون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟از نکهت پیراهن یوسف گله دارداین مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرمروشن نتوان گفت که در انجمن کیستجز زلف تو ای صف شکن صبر و تحملافتادن و افکندن عشاق فن کیست؟دست و دهن موسی ازین مایده شد داغاین لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته استتا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟سودای تو در انجمن آرایی دلهاستتا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟دلها شده از پرده فانوس تنکترتا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟در گلشن جنت ننشیند دل صائبتا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟
غزل شماره ۲۱۸۳گر دل نکشد دست ز زلف تو عجب نیستگنجینه این راز به غیر از دل شب نیستآرامش سیماب بر آیینه محال استگر چر ترا روی دهد جای طرب نیستخاری که نسازی ترش از دیدن آن، رویدر چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیستشمعی که به منت دل بیمار نسوزددر عالم ایجاد به جز گرمی تب نیستدر خاطر عاشق نبود را تردددر دیده حیرت زده وسواس طلب نیستبا دامن خلق است ترا دست بدآموزورنه چه مرادست که در دامن شب نیست؟هر چند که زندان فرنگ است جگرخواراما به جگرخواری زندان ادب نیستخون جگرست آنچه به ابرام ستانیرزق تو همان است که موقوف طلب نیستدر کار بود سلسله، زندانی تن رااز خویش برون آمده در بند نسب نیستمردم ز تکلف همه در قید فرنگندهر جا که تکلف نبود هیچ تعب نیستصائب اگر ازگوشه پرستان جهانیچون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
غزل شماره ۲۱۸۴در دیده بی شرم و حیا نور ادب نیستبی رویی از آیینه بی پشت، عجب نیستغیر از نگه دور، چو خار سر دیواراز گلشن حسن تو مرا برگ طرب نیستاز فکر خط و خال تو بیرون نرود دلگنجینه این راز به غیر از دل شب نیستدر مشرب دیوانه من، سنگ ملامتدر چاشنی فیض کم از هیچ رطب نیستصائب اگرت هست سر گوشه نشینیچون خال، ترا جا به ازان گوشه لب نیست
غزل شماره ۲۱۸۵چون سرو به غیر از کف افسوس برم نیستاز توشه به جز دامن خود بر کمرم نیستبال و پر من چون شرر از سوختگان استهر جا نبود سوخته ای بال و پرم نیستچون تیغ، مرا سختی ایام فسان استهر سنگ، کم از دست نوازش به سرم نیستچون سیل درین دامن صحرای غریبیغیر از کشش بحر دگر راهبرم نیستاز فرد روان خجلت صد قافله دارمهر چند به جز درد طلب همسفرم نیستچون آینه و آب نیم تشنه هر عکسنقشی که ز دل محو شود در نظرم نیستهر کس که مرا دید چو من سوخته دل شدداغی که نسوزد جگری بر جگرم نیستچون غنچه تصویر، دلم جمع ز تنگی استامید گشایش ز نسیم سحرم نیستاز دست عنان داده تر از موج سرابمهر چند که از منزل و مقصد خبرم نیستزندان فراموشی من رخنه ندارددر مصرم و هرگز ز عزیزان خبرم نیستصائب همه کس می برد از شعر ترم فیضاستادگی بخل در آب گهرم نیست