غزل شماره ۲۱۹۶ در خاک وطن چند توان ره به عصا رفت؟کو وادی غربت که توان رو به قفا رفتاز بس قدح تلخ مکافات کشیدماز خاطر من دغدغه روز جزا رفتخضر ره ارباب طلب، عزم درست استآواره شد آن کس که پی راهنما رفتتا چند توان دست دعا داشت بر افلاک؟این زور در ایام که بر دست دعا رفت؟آن روز که خورشید قدح چهره برافروخترنگ ادب از چهره گلزار حیا رفتبر حاصل ما چون جگر برق نسوزد؟از روی خزان رنگ ز بی برگی ما رفتچون از لب پیمانه من زهر نریزد؟صائب به من از گردش ایام چها رفت
غزل شماره ۲۱۹۷ ایام بهاران سبک از دیده ما رفتاز دست به هم سودنی این رنگ حنا رفتشد موسم گل طی به شکرخنده برقیبرگ طرب باغ به تاراج صبا رفتشیرازه مجموعه گلزار فرو ریختسنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفتنرگس ز نظر دور به یک چشم زدن شدهر چند که از راه بصیرت به عصا رفتآمد به چمن غنچه گل با کف پر زرچون برگ خزان دیده تهیدست و گدا رفتاز همرهیش در جگر لاله نفس سوختاز بس که به تعجیل گل لعل قبا رفتدر یک نفس از کیسه گلزار شکوفهچون سیم و زر از پنجه ارباب سخا رفتپیچید سراپرده خود ابر بهاراناز فرق چمن سایه اقبال هما رفتشد رفتن گل باعث خاموشی بلبلاز باغ به یکبار برون برگ و نوا رفتاز حیرت نظاره آن سرو گل انداماز خاطر اشجار چمن نشو و نما رفتصائب ز نظربازی بی پرده شبنماز چهره گلهای چمن رنگ حیا رفت
غزل شماره ۲۱۹۸ افسوس که ایام شریف رمضان رفتسی عید به یک مرتبه از دست جهان رفتافسوس که سی پاره این ماه مبارکاز دست به یکبار چو اوراق خزان رفتماه رمضان حافظ این گله بد از گرگفریاد که زود از سر این گله شبان رفتشد زیر و زبر چون صف مژگان، صف طاعتشیرازه جمعیت بیداردلان رفتبیقدری ما چون نشود فاش به عالم؟ماهی که شب قدر در او بود نهان، رفتبرخاست تمیز از بشر و سایر حیوانآن روز که این ماه مبارک ز میان رفتتا آتش جوع رمضان چهره برافروختاز نامه اعمال، سیاهی چو دخان رفتبا قامت چون تیر درین معرکه آمداز بار گنه با قد مانند کمان رفتبرداشت ز دوش همه کس بار گنه راچون باد، سبک آمد و چون کوه، گران رفتچون اشک غیوران به سراپرده مژگاندیر آمد و زود از نظر آن جان جهان رفتاز رفتن یوسف نرود بر دل یعقوبآنها که به صائب ز وداع رمضان رفت
غزل شماره ۲۱۹۹ از ناخن دخل آنچه به رخسار سخن رفتاز کاوش غم بر دل بی کینه من رفتزنهار خمش باش که چون خامه درین بزمکم عمر شد آن کس که به دنبال سخن رفتفریاد که گلبانگ پریشان من آخرچون بوی گل از کیسه گلهای چمن رفتبا برگ خزان دیده چه سازد نفس سرد؟ایمن شدم آن روز که رنگ از رخ من رفتز اقبال شکوفه است که در گلشن ایجادتا کرد نظرباز، در آغوش کفن رفتبس خون که کند در جگر سوزن عیسیخاری که ز راه تو به پای دل من رفتشد کاسه دریوزه همه ناف غزالانتا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفتاز سنگ، نگین چهره خراشیده برآیدآوازه لعل لب او تا به یمن رفتاز غیرت فکر چمن افروز تو صائبگل، اشک جگرگون شد و از چشم چمن رفت
غزل شماره ۲۲۰۰ ای زلف تو شیرازه دیوان قیامتهم سلسله، هم سلسله جنبان قیامتخاموشی و گفتار دهان تو دهد یاداز بست و گشاد در دکان قیامتچشم تو سیه خانه صحرای تجلیخال دهنت مهر نمکدان قیامتمژگان صف آرای تو همدوش صف حشرابروی تو هم پله میزان قیامتدامان قیامت بود آن زلف پریشانروی تو چراغ ته دامان قیامتمانند در گوش تو شده تازه و سیراباز صبح بناگوش تو ایمان قیامتوقت است که در دیده خفاش گریزداز شرم تو خورشید درخشان قیامتشد صبح قیامت ز لب لعل تو پرشورمی خواست نمکدان چنین خوان قیامتچون جلوه کنی از دو جهان گرد برآیدبسته است به دامان تو دامان قیامترسوایی معشوق نه جرمی است که بخشندعاشق نبرد شکوه به دیوان قیامتاز راه خطرناک تو ای کعبه امیدیک منزل کوتاه، بیابان قیامتصائب چه گشایی گره از طره دلدار؟نگشوده کسی فال ز دیوان قیامت
غزل شماره ۲۲۰۱ قد تو کجا و قد رعنای قیامتاین جامه بلندست به بالای قیامتای از مژه شوخ صف آرای قیامتوز زلف دلاویز دو بالای قیامتدر دامن کهسار کم از خنده کبک استدر پله تمکین تو غوغای قیامتهم جنتی از چهره و هم دوزخی از خوینقدست در ایام تو سودای قیامتخورشید تو چون از افق زلف برآیدریزد عرق شرم ز سیمای قیامتاز داغ بود گرمی هنگامه دلهاخورشید بود انجمن آرای قیامتدر سینه ما سوختگان نم نتوان یافتبی آب بود دامن صحرای قیامتاز شرم گنه بس که کشیدم به زمین خطمسطر زده شد دامن صحرای قیامتدر سایه کوه گنه ما ز بلندیآسوده بود خلق ز گرمای قیامتاز سینه آتش نفسان دود برآیدچون خامه صائب کند انشای قیامت
غزل شماره ۲۲۰۲ ای هر دو جهان خاک ره سرو روانتگردون مطوق یکی از فاختگانتبر کوتهی بینش خود داد گواهیآن کس که نشان داد برون از دو جهانتپنهانتر ازانی که توانت به نشان یافتپیداتر ازانی که بپرسند نشانتگردون که به گردش نرسد فکر جهانگردگردی است که برخاسته از راهروانتجوشیدن آب از جگر سنگ به تعجیلیک چشمه سهل است ز فرمان روانتفرعون که می زد لمن الملک ز نخوتدر بحر عدم غوطه زد از چوب شبانتعمری است فلک می خورد از جام شفق خونشاید که شمارند ز خونابه کشانتهر حلقه زلف تو پریخانه چینی استرحم است به چشمی که نگردد نگرانتچون حرف مکرر، سخن قند بود تلخآن را که شنیده است حدیثی ز دهانتتا حشر فراموش کند شیوه رفتارآبی که شود آینه سرو روانتسر حلقه باریک خیالان جهان شدپیچید به هر که غم موی میانتگر آب شود، موج بود بند زبانشهر دل که شود مخزن اسرار نهانتاین سرکشی نخل تو با خاک نشینانزان است که در خواب بهارست خزانتجولان سمند تو برون از دو جهان استچون دست زند صائب مسکین به عنانت؟
غزل شماره ۲۲۰۳ چرخ در تاب از تحمل ماستتیغ در آتش از تغافل ماستسر شبنم به آفتاب رسیددر ترقی همین تنزل ماستمی رسیم از شکستگی به کنارهمچو موج از شکستگی پل ماستشکوه تا چند از کشاکش دام؟این کشاکش نسیم سنبل ماستحلقه چشم دام در نظرستبیضه ماتم سرای بلبل ماستصائب از فکر ماست رنگین شعراین چمن سرخ رو ز بلبل ماست
غزل شماره ۲۲۰۴این چه خط است و این چه رخسارستاین چه آیینه، این چه زنگارستاین چه خال، این چه گوشه ابرواین چه مار، این چه مهره مارستاین چه ابروی سخت پیشانیاین چه لبهای نرم گفتارستاین چه چشم همیشه در خواب استاین چه شرم همیشه بیدارستاین چه تیغ زبان زهرآلوداین چه لعل لب شکربارستاین چه مژگان رخنه در دل کناین چه چشم همیشه بیمارستخانه هوش را به آب رسانداین چه پیشانی گهربارستچشم بد دور ازان چمن که در اومژه شوخ، خار دیوارستبه سخن های آتشین صائبسوختی عالم، این چه گفتارست
غزل شماره ۲۲۰۵در وطن جوهر سخن خوارستدر نگین نام رو به دیوارستدر غریبی کند سخن شهرستگل نمایان به طرف دستارستنیست از جذب کهربا نومیدکاه هر چند زیر دیوارستبر ندارد کسی که بار از دلدیدنش بر دل جهان بارستپاس رخسار گلعذاران راعرق شرم، چشم بیدارستبیکسان را غمی نمی باشدغم عالم به قدر غمخوارستدل عاشق کجا و کعبه و دیر؟کودک شوخ، خانه بیزارستهر بلندی که آخرش پستی استپیش صاحب بصیرتان دارستمور تلخی نمی کشد صائبخاک بر قانعان شکرزارست