غزل شماره ۲۲۷۶ماییم و خیال دهن یار و دگر هیچقانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچاز هر سخن نازک و هر نکته باریکپیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچدر عالم افسرده ز نیکان اثری نیستاز لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچدلبستگیی نیست به کام دو جهانمبا من بگذارید غم یار و دگر هیچاز بیخودی افتاد به جنت دل افگاردر خواب بود راحت بیمار و دگر هیچافسانه شیرین جهان هوش فریب استخواب است ره آورد شب تار و دگر هیچدر کار جهان صرف مکن عمر به امیدکافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچیک چشم گرانخواب بود دایره چرخحرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچاز زاهد شیاد مجو مغز که این پوچریش است و همین جبه و دستار و دگر هیچبی ذکر، شود تار نفس رشته زنارمحکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچدل باز چو شد، باز شود مشکل عالمیک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچاز بنده دنیا نپذیرند عبادتبردار دل از عالم غدار و دگر هیچصائب ز خوشیها که درین عالم فانی استماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ
غزل شماره ۲۲۷۷ لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچچون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچاندیشه جمعیت دل فکر محال استشیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچدر چشم جهان ریخت نمک صبح قیامتچشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچچون تاک درین باغچه چندان که گرستمنگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچهر چند که دندان تو از خوردن نان ریختحرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچهمچشم حبابم که ازین بحر گهرخیزغیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچجز گریه بیحاصلی و جز ناله افسوسنگشود مرا از دل و چشم نگران هیچبا خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردیصائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ
ح غزل شماره ۲۲۷۸در جبین کس نمی بینیم انوار صلاحریش و دستاری بجا مانده است ز آثار صلاحای بسا میت که خواهد بی کفن رفتن به خاکگر چنین خواهد بزرگی یافت دستار صلاحنوبت پاکی ز دلها با لباس افتاده استدر گره افتاده از عمامه ها کار صلاحجبهه پرهیزکاران نامه واکرده ای استاهل دل باشند مستغنی ز گفتار صلاحمهر زن بر لب ز اظهار صلاحیت، که نیستشاهدی بر فسق گویاتر ز اظهار صلاحسعی کن چون عارفان در پاکی باطن، که نیستپاکی ظاهر متاع روی بازار صلاحصائب آن جمعی که آگاهند ز آفات ریااز نظر پوشیده می دارند آثار صلاح
غزل شماره ۲۲۷۹تا به کی همچون سگان گیرد ترا در خواب، صبح؟چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبحشیر مست فیض شو از جوی شیر روشنشتا نگشته است از شفق چون دامن قصاب صبحدر وصال از عاشق صادق نمی داند اثرچون شکر در شیر، گردد محو در مهتاب صبحگر نداری زنده شب را از گرانخوابی چو شمعسبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح♤♤♤♤♤ غزل شماره ۲۲۸۰ چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبحرفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبحسینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیستدر صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبحبی تکلف باز کن بند نقاب سینه راعاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبحمن که نور صدق می تابد ز گفتارم، چراشمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکنجنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبحصائب از روزی که آن خورشید رو را دیده امخوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح
غزل شماره ۲۲۸۱قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبحچون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کردآفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبحصیقل روح است فیض صحبت اشراقیانسینه خود را مصفا ساز از یونان صبحمی شود در شش جهت حکمش روان چون آفتابهر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبحخضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته استساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبحمی شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اشهر که آویزد ز روی صدق در دامان صبحمد احسانی که نامش بر زبانها مانده استمی کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبحعقده های مشکل خود را یکایک عرض کنتا نگردیده است خونین از شفق دندان صبحدیده بیدار خود را حلقه فتراک کنتا مگر صیدی توانی برد از میدان صبحقوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کنخوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبحدر لحد با خود مبر زنهار این مار سیاهنامه خود را بشو در بحر بی پایان صبحصحبت روشن ضمیران کیمیای دولت استسرمکش تا می توانی از خط فرمان صبحهیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبحزحمت روزی نباشد بر دل روشندلانپخته می آید برون از خوان قسمت نان صبحچون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیضبرگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
غزل شماره ۲۲۸۲عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبحگل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبحاز تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویشنور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبحدیده هر کس که از انجم فشانی شد سفیدمی شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبحهر که بر بالین او شمعی بود چون آفتابمی کند جان را فدا با روی خندان همچو صبحعالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتابتا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبحمی کند احیا جهانی را ز تأثیر نفسهر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبحعاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراستیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبحدایه گردون اگر خون را کند یک چند شیرشیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبحاشتهای من ازان صادق بود دایم که منقانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبحاین جواب آن غزل صائب که می گوید حکیمآفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح
غزل شماره ۲۲۸۳خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبحمهره خورشید شایسته است بر بازوی صبحگر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهانشکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبحصادقان را می رسد از عالم بالا مددمی دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبحدر حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاستتا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبحعشق دایم دستبازی با دل روشن کندآفتاب عالم افروزست دستنبوی صبحدر مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیستمهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبحصیقل آیینه دلهای ظلمت دیده استاین اشارتها که پیوسته است با ابروی صبحاز نسیم صبح چون خورشید روشنتر شودشمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبحدست از دامان این دریای رحمت برمدارتا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبحچشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوختزنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبحتا غرور پاکدامانی نسازد گمرهشپنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبحتا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شوددست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبحدر تو تأثیر از دل تاریک نبود آه راورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبحصحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاستکلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح
غزل شماره ۲۲۸۴گر نه از فتنه ایام خبر دارد صبحاز چه بر دوش ز خورشید سپر دارد صبح؟حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟زره از دیده بیدار به بر دارد صبحمغز بی پرده اش آشفته تر از دستارستاز کدامین قدح این نشأه به سر دارد صبح؟چون گل از جای خود آغوش گشا می خیزدقد موزون که در مد نظر دارد صبح؟گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل استدر صفاکاری دل، دست دگر دارد صبحسینه صافان و سرانجام شکایت، هیهاتباورم نیست که آهی به جگر دارد صبحنیست در پرده چشمش ز سیاهی اثریمی توان یافت عزیزی به سفر دارد صبحبرد از مغز زمین خشکی سودا بیرونجوی شیری است که در پرده شکر دارد صبحدل سنگ آب کند ناله مرغان چمنپنبه در گوش ازین راهگذار دارد صبحدر قدح خون شفق دارد و گل می خنددمشرب مردم پاکیزه گهر دارد صبحچون عرق کوکبش از طرف جبین می ریزدتا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟روزگاری است که در خون شفق می غلطداز که این زخم نمایان به جگر دارد صبح؟با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمعاین نمک را ز نمکدان دگر دارد صبحهر سحر می جهد از پرتو خورشید ز خواباز شب تیره عاشق چه خبر دارد صبح؟تا برد این غزل تازه صائب به بیاضهمچو خورشید به کف خامه زر دارد صبح
غزل شماره ۲۲۸۵نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبحسینه ای چاک نکردیم به اندازه صبحعیش امروز علاج غم فردا نکندمستی شب ندهد سود به خمیازه صبحهر سری را نکشد دار فنا در آغوشسر خورشید سزد شمسه دروازه صبحنکند طول امل چاره کوتاهی عمرنشود تار نفس رشته شیرازه صبحدولت سرد نفس زود به سر می آیدکه بود یک دو نفس مستی جمازه صبحپیش چشمی که دل زنده شب را دریافتچون گل روی مزارست رخ تازه صبحگر دل زنده چو خورشید تمنا داریبشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
غزل شماره ۲۲۸۶می زند موج پریزاد، صنمخانه صبحفیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبحمی شود زود چو خورشید چراغش روشنهر که جایی نرود غیر در خانه صبحتخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچینمگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبحدر محیطی که منم کشتی دریایی اوکف خشکی است نصیب لب دیوانه صبحدل ما میکده خون جگر بد، که زدنداز شفق پنجه خونین به در خانه صبحنیست در سینه ما هیچ به جز داغ جنونجام خورشید زند دور به میخانه صبحمرو از ره به سخن سازی هر سرد نفسکه شکرخواب بود حاصل افسانه صبحمرو از راه چو اطفال به شیرینی خوابدیده ای آب ده از گریه مستانه صبحدام خورشید جهانتاب شود زنارشهر که از صدق کند خدمت بتخانه صبحای که از دل سیهی تلختر از شب شده ایمی توان شد شکرستان به دو پیمانه صبحسینه صاف، دل گرم مهیا داردمهر خورشید بود لازم پروانه صبحخنده رو باش درین بزم که ذرات جهانشیر مستند تمام از می پیمانه صبحشسته رویان به (دو) صد خون جگر رام شوندرام هر کس نشود معنی بیگانه صبحهست در سینه ترا گر دل روشن صائبمی توان راست گذشت از در کاشانه صبح