انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 228 از 718:  « پیشین  1  ...  227  228  229  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۶

ماییم و خیال دهن یار و دگر هیچ
قانع شده با نقطه ز پرگار و دگر هیچ

از هر سخن نازک و هر نکته باریک
پیچیده به فکر کمر یار و دگر هیچ

در عالم افسرده ز نیکان اثری نیست
از لاله و گل مانده خس وخار و دگر هیچ

دلبستگیی نیست به کام دو جهانم
با من بگذارید غم یار و دگر هیچ

از بیخودی افتاد به جنت دل افگار
در خواب بود راحت بیمار و دگر هیچ

افسانه شیرین جهان هوش فریب است
خواب است ره آورد شب تار و دگر هیچ

در کار جهان صرف مکن عمر به امید
کافسوس بود حاصل این کار و دگر هیچ

یک چشم گرانخواب بود دایره چرخ
حرفی است بجا از دل بیدار و دگر هیچ

از زاهد شیاد مجو مغز که این پوچ
ریش است و همین جبه و دستار و دگر هیچ

بی ذکر، شود تار نفس رشته زنار
محکم سر این رشته نگه دار و دگر هیچ

دل باز چو شد، باز شود مشکل عالم
یک عقده سخت است بر این تار و دگر هیچ

از بنده دنیا نپذیرند عبادت
بردار دل از عالم غدار و دگر هیچ

صائب ز خوشیها که درین عالم فانی است
ماییم و همین لذت دیدار و دگر هیچ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۷

لب هیچ و دهان هیچ و کمر هیچ و میان هیچ
چون بید ندارد ثمر آن سرو روان هیچ

اندیشه جمعیت دل فکر محال است
شیرازه نگیرد به خود اوراق خزان هیچ

در چشم جهان ریخت نمک صبح قیامت
چشم تو نشد سیر ازین خواب گران هیچ

چون تاک درین باغچه چندان که گرستم
نگشود مرا عقده ای از رشته جان هیچ

هر چند که دندان تو از خوردن نان ریخت
حرص تو نشد سیر ز اندیشه نان هیچ

همچشم حبابم که ازین بحر گهرخیز
غیر از سخن پوچ ندارم به دهان هیچ

جز گریه بیحاصلی و جز ناله افسوس
نگشود مرا از دل و چشم نگران هیچ

با خصم زبون پنجه زدن نیست ز مردی
صائب سخن چرخ میاور به زبان هیچ
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 


ح


غزل شماره ۲۲۷۸

در جبین کس نمی بینیم انوار صلاح
ریش و دستاری بجا مانده است ز آثار صلاح

ای بسا میت که خواهد بی کفن رفتن به خاک
گر چنین خواهد بزرگی یافت دستار صلاح

نوبت پاکی ز دلها با لباس افتاده است
در گره افتاده از عمامه ها کار صلاح

جبهه پرهیزکاران نامه واکرده ای است
اهل دل باشند مستغنی ز گفتار صلاح

مهر زن بر لب ز اظهار صلاحیت، که نیست
شاهدی بر فسق گویاتر ز اظهار صلاح

سعی کن چون عارفان در پاکی باطن، که نیست
پاکی ظاهر متاع روی بازار صلاح

صائب آن جمعی که آگاهند ز آفات ریا
از نظر پوشیده می دارند آثار صلاح

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۷۹

تا به کی همچون سگان گیرد ترا در خواب، صبح؟
چون گل از شبنم بزن بر چهره خود آب، صبح

شیر مست فیض شو از جوی شیر روشنش
تا نگشته است از شفق چون دامن قصاب صبح

در وصال از عاشق صادق نمی داند اثر
چون شکر در شیر، گردد محو در مهتاب صبح

گر نداری زنده شب را از گرانخوابی چو شمع
سبحه گردان شو ز اشک گرم در محراب صبح


♤♤♤♤♤

غزل شماره ۲۲۸۰


چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح
رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح

سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست
در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح

بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را
عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح

من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟

عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح

صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام
خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۸۱

قرص خورشیدست اول لقمه مهمان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟

می توان اسباب مجلس را قیاس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعی است از ایوان صبح

صیقل روح است فیض صحبت اشراقیان
سینه خود را مصفا ساز از یونان صبح

می شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح

خضر ازین سرچشمه عمر جاودانی یافته است
ساغری بستان ز دست چشمه حیوان صبح

می شود سرپنجه خورشید تابان پنجه اش
هر که آویزد ز روی صدق در دامان صبح

مد احسانی که نامش بر زبانها مانده است
می کشد کلک قضا هر روز در دیوان صبح

عقده های مشکل خود را یکایک عرض کن
تا نگردیده است خونین از شفق دندان صبح

دیده بیدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صیدی توانی برد از میدان صبح

قوت بازوی توفیقی ز حق دریوزه کن
خوش برآر این گوی زر را از خم چوگان صبح

در لحد با خود مبر زنهار این مار سیاه
نامه خود را بشو در بحر بی پایان صبح

صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
سرمکش تا می توانی از خط فرمان صبح

هیچ کافر را الهی کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخویی من شیر در پستان صبح

زحمت روزی نباشد بر دل روشندلان
پخته می آید برون از خوان قسمت نان صبح

چون شدی محروم صائب از گل شب بوی فیض
برگ عیشی در گریبان ریز از بستان صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۸۲

عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح
گل به دامن چیند از خورشید تابان همچو صبح

از تنور سرد آرد گرم بیرون نان خویش
نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح

دیده هر کس که از انجم فشانی شد سفید
می شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح

هر که بر بالین او شمعی بود چون آفتاب
می کند جان را فدا با روی خندان همچو صبح

عالمی دارد نظر بر دست و تیغ آفتاب
تا که را قسمت شود زخم نمایان همچو صبح

می کند احیا جهانی را ز تأثیر نفس
هر که دارد شور عشقی در نمکدان همچو صبح

عاشق صادق کسی باشد که گیرد بی هراس
تیغ خورشید درخشان را به دندان همچو صبح

دایه گردون اگر خون را کند یک چند شیر
شیر را خون می کند آخر به پستان همچو صبح

اشتهای من ازان صادق بود دایم که من
قانعم از سفره گردون به یک نان همچو صبح

این جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم
آفتابش سربرآرد از گریبان همچو صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۸۳

خرده انجم ندارد رونقی در کوی صبح
مهره خورشید شایسته است بر بازوی صبح

گر چه می آید چو طفلان بوی شیرش از دهان
شکرستان می شود عالم ز گفت و گوی صبح

صادقان را می رسد از عالم بالا مدد
می دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوی صبح

در حریم پاکبازان بی وضو رفتن خطاست
تا نشویی دست از دنیا، مرو در کوی صبح

عشق دایم دستبازی با دل روشن کند
آفتاب عالم افروزست دستنبوی صبح

در مصیبت خانه دنیا دل بی داغ نیست
مهر تابان دست افسوسی است بر زانوی صبح

صیقل آیینه دلهای ظلمت دیده است
این اشارتها که پیوسته است با ابروی صبح

از نسیم صبح چون خورشید روشنتر شود
شمع هر کس یافت نور از چربی پهلوی صبح

دست از دامان این دریای رحمت برمدار
تا شود دستت ید بیضا ز آب روی صبح

چشم حیرت بس که بر روی عرقناک تو دوخت
زنگ بست آیینه خورشید بر زانوی صبح

تا غرور پاکدامانی نسازد گمرهش
پنجه خونین کشیدند از شفق بر روی صبح

تا ز نور جبهه ات روی زمین روشن شود
دست و رویی تازه کن چون آفتاب از جوی صبح

در تو تأثیر از دل تاریک نبود آه را
ورنه می گردد سفید از آه سردی موی صبح

صحبت روشن ضمیران ناقصان را کیمیاست
کلک صائب جوی شیری شد ز گفت و گوی صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۸۴

گر نه از فتنه ایام خبر دارد صبح
از چه بر دوش ز خورشید سپر دارد صبح؟

حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟
زره از دیده بیدار به بر دارد صبح

مغز بی پرده اش آشفته تر از دستارست
از کدامین قدح این نشأه به سر دارد صبح؟

چون گل از جای خود آغوش گشا می خیزد
قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟

گر چه خاکستر شب صیقل زنگار دل است
در صفاکاری دل، دست دگر دارد صبح

سینه صافان و سرانجام شکایت، هیهات
باورم نیست که آهی به جگر دارد صبح

نیست در پرده چشمش ز سیاهی اثری
می توان یافت عزیزی به سفر دارد صبح

برد از مغز زمین خشکی سودا بیرون
جوی شیری است که در پرده شکر دارد صبح

دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن
پنبه در گوش ازین راهگذار دارد صبح

در قدح خون شفق دارد و گل می خندد
مشرب مردم پاکیزه گهر دارد صبح

چون عرق کوکبش از طرف جبین می ریزد
تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟

روزگاری است که در خون شفق می غلطد
از که این زخم نمایان به جگر دارد صبح؟

با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمع
این نمک را ز نمکدان دگر دارد صبح

هر سحر می جهد از پرتو خورشید ز خواب
از شب تیره عاشق چه خبر دارد صبح؟

تا برد این غزل تازه صائب به بیاض
همچو خورشید به کف خامه زر دارد صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۸۵

نکشیدیم شرابی به رخ تازه صبح
سینه ای چاک نکردیم به اندازه صبح

عیش امروز علاج غم فردا نکند
مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح

هر سری را نکشد دار فنا در آغوش
سر خورشید سزد شمسه دروازه صبح

نکند طول امل چاره کوتاهی عمر
نشود تار نفس رشته شیرازه صبح

دولت سرد نفس زود به سر می آید
که بود یک دو نفس مستی جمازه صبح

پیش چشمی که دل زنده شب را دریافت
چون گل روی مزارست رخ تازه صبح

گر دل زنده چو خورشید تمنا داری
بشنو از صائب ما این غزل تازه صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۲۸۶

می زند موج پریزاد، صنمخانه صبح
فیض موجی است سبکسیر ز پیمانه صبح

می شود زود چو خورشید چراغش روشن
هر که جایی نرود غیر در خانه صبح

تخم اشکی بفشان، خوشه آهی برچین
مگذر بیخبر از مزرع بی دانه صبح

در محیطی که منم کشتی دریایی او
کف خشکی است نصیب لب دیوانه صبح

دل ما میکده خون جگر بد، که زدند
از شفق پنجه خونین به در خانه صبح

نیست در سینه ما هیچ به جز داغ جنون
جام خورشید زند دور به میخانه صبح

مرو از ره به سخن سازی هر سرد نفس
که شکرخواب بود حاصل افسانه صبح

مرو از راه چو اطفال به شیرینی خواب
دیده ای آب ده از گریه مستانه صبح

دام خورشید جهانتاب شود زنارش
هر که از صدق کند خدمت بتخانه صبح

ای که از دل سیهی تلختر از شب شده ای
می توان شد شکرستان به دو پیمانه صبح

سینه صاف، دل گرم مهیا دارد
مهر خورشید بود لازم پروانه صبح

خنده رو باش درین بزم که ذرات جهان
شیر مستند تمام از می پیمانه صبح

شسته رویان به (دو) صد خون جگر رام شوند
رام هر کس نشود معنی بیگانه صبح

هست در سینه ترا گر دل روشن صائب
می توان راست گذشت از در کاشانه صبح
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 228 از 718:  « پیشین  1  ...  227  228  229  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA