غزل شماره۲۴۴۶غافلی کز دل نفس بی یاد یزدان می کشددلو خود خالی برون از چاه کنعان می کشددر بیابانی که ما سرگشتگان افتاده ایمپای حیرت گردباد آنجا به دامان می کشدگر به ظاهر زاهد از دنیا کند پهلو تهیاز فریب او مشو غافل که میدان می کشداز تزلزل قدر آسایش شود ظاهر که خاکتوتیا گردد به چشم هر که طوفان می کشددیده مغرور ما مشکل پسند افتاده استورنه مجنون ناز لیلی از غزالان می کشدآتش یاقوت را دست تظلم کوته استاز چه قاتل دامن از خاک شهیدان می کشد؟تا نگردد غافل از حال گرفتاران خویشعشق چندی ماه کنعان را به زندان می کشدرو نمی گرداند از چین جبین نفس خسیساین گدای خیره چوب از دست دربان می کشدنخل بارآور ز زیر بار می آید برونجذبه دیوانه سنگ از دست طفلان می کشدمی رسد آزار بد گوهر به روشن گوهرانپنجه خونین به روی بحر مرجان می کشدتا صف مژگان آهو چشم ما را دیده استخط زمژگان بر زمین خورشید تابان می کشدناتوانان بر زبردستان عالم غالبندآب خود از زهره شیر این نیستان می کشدهر که صائب همچو مجنون ذوق رسوایی چشیدمنت رطل گران از سنگ طفلان می کشد
غزل شماره ۲۴۴۷بر زمین از ناز زلف او چو دامان می کشدبوی پیراهن سر خود در گریبان می کشدطره شمشاد را در خاک و خون خواهم کشیدشانه پردستی در آن زلف پریشان می کشدگر خزان بر چهره رنگی دارد از گلزار عشقانتقام عندلیبان از گلستان می کشدما سبکروحان به بوی سیب غبغب زنده ایمسبزه ما آب از چاه زنخدان می کشدتا نمی باقی بود در جویبار آبلهپای ما کی دست از خار مغیلان می کشد؟یاد مژگان تو هر شب در حریم سینه امشانه از نشتر به زلف رشته جان می کشددر حریم خلد اگر با حور همزانو شودخاطر صائب به خوبان صفاهان می کشد
غزل شماره ۲۴۴۸کی سر از تیغ شهادت جان روشن می کشد؟شمع در راه نسیم صبح گردن می کشدنیست مانع حسن را مستوری از خون ریختنگل به خون بلبلان در غنچه دامن می کشدیار را از اوج استغنا فرود آورد عجزاز گریبان مسیح این خار سوزن می کشدبیدلی ما را گریزان دارد از تیغ اجلورنه خار از انتظار برق گردن می کشداز رفیقان گرانجان تا چها خواهد کشیدرهروی کز سایه خود کوه آهن می کشدعشق اگر آشفته گردید از دل پرداغ ماستنور خورشید این پریشانی زروزن می کشدمنعمان را حرص روزی گرچنین خواهد فزودمور را گر دانه ای باشد به خرمن می کشدنیست غیر از آه غمخواری دل تنگ مرارشته گاهی آستین بر چشم سوزن می کشدحسن از آیینه های پاک نتواند گذشتچشم حیران ماه را در دام روزن می کشدنیست غافل آفتاب از حال دورافتادگانشبنم افتاده را بیرون زگلشن می کشدتا به فکر حسن عالمسوز گل افتاده استصائب از هر خار ناز نخل ایمن می کشد
غزل شماره ۲۴۴۹ تیرگی از مد احسان جان روشن می کشدرشته میل آتشین در چشم سوزن می کشدنیست خرمن را وجود برگ کاهی پیش حرصقانع از هر دانه جو، ناز خرمن می کشدبس که دارد وحشت از زخم زبان ناصحاناز دهان شیر، مجنون ناز مأمن می کشدمی کند سنگین دلان را نرم آه عجز منخشک مغزیهای من از ریگ روغن می کشدبا تو سرکش برنمی آیم، وگرنه شوق منآتش سوزان زسنگ و آب از آهن می کشدمی فتد در اوج عزت طشتش از بام زوالبر زمین چون آفتاب آن کس که دامن می کشددیده ای کز سرمه توحید روشن گشته استاز سر هر خار، ناز نخل ایمن می کشدزیر شمشیرست صائب جایش از گردنکشیاز خط فرمان سبک مغزی که گردن می کشد
غزل شماره ۲۴۵۰ گرچه عمری شد صبا مشق ریاحین می کشدخجلت روی زمین زان خط مشکین می کشدبوالهوس را روی دادن، خون عصمت خوردن استوای بر آن گل که خار از دست گلچین می کشدمی کند بالین ز زانو خاکساران تراچرخ کز زیر سر بیمار، بالین می کشدچون فلک هر سبزه شوخی که می خیزد زخاکگردنی در راه آن آهوی مشکین می کشدنقش شیرین را به خون خسرو زلوح خاک شستهمچنان فرهاد غافل مشق شیرین می کشدزود خواهد شد نهان در زیر دامان زمینآن که دامن بر زمین از راه تمکین می کشددر سواری حسن می آید دو بالا در نظراین نهال شوخ، قد در خانه زین می کشدحرف گیران از خموشیهای ما خونین دلندبی زبانی سرمه در کام سخن چین می کشدصائب از در یوزه تحسین یاران فارغ استاین کلام از دشمن خونخوار تحسین می کشد
غزل شماره ۲۴۵۱ سر و بالای تو فریاد از لب جو می کشدآب را بر خاک از رفتار دلجو می کشدبر سر مجنون نمی آید دگر لیلی ز نازگردن بیهوده ای از دور آهو می کشددیده هر کس نشد حیران درین عبرت سرااز سبک سنگی گرانی چون ترازو می کشدبیشتر از طول چون مارست عرض راه تومستی غفلت ترا ازبس به هر سو می کشدصائب ماه نور در دلبری گرچه طاق افتاد(ه)بر زمین خط پیش آن محراب ابرو می کشد
غزل شماره ۲۴۵۲ از سر پر آرزو دل زردرویی می کشدعاقل از بالای جاهل زردرویی می کشدقسمت دنیا ز اهل آخرت شرمندگی استحق چو شد بی پرده، باطل زردرویی می کشددر پری بیش است خجلت کاسه دریوزه راماه نو چون گشت کامل زردرویی می کشدآبروی خاکساری از گهر افزونترستبحر پرگوهر ز ساحل زردرویی می کشدرنگ در خونم نماند ازبس که کاهیدم زعشقصید من از تیغ قال زردرویی می کشدچون چراغ صبح می میرد برای خامشیبس کز آن رو شمع محفل زردرویی می کشدشرم همت بین که با بخشیدن سربی دریغهمچنان از داس، حاصل زردرویی می کشدمی کند پیوند بی نسبت عزیزان را ذلیلبرگ سبز از دست سایل زردرویی می کشدنیست تا آیینه، هر زشتی بود صائب نکواز دل آگاه، غافل زردرویی می کشد
غزل شماره ۲۴۵۳ آن رخ گلرنگ می باید زصهبا بشکفدسهل باشد غنچه گل بشکفد یا نشکفدگر به ظاهر سرکش افتاده است، اما در لباسیوسف مغرور بر روی زلیخا بشکفدعیش این گلشن به خون دل چو گل آمیخته استغوطه در خون می زند هر کس که اینجا بشکفدمی ربایندش زدست یکدگر گلهای باغچون نسیم صبحدم از هر که دلها بشکفدحرص نوش از نیش گردیده است چشمش را حجابکوته اندیشی که از لذات دنیا بشکفدخنده های بی تأمل را ندامت در قفاستزود بی گل گردد آن گلبن که یکجا بشکفدعیش چون شد عام، گردد پرده چشم حسودوای بر آن گل که در گلزار تنها بشکفدگر به خاکم بگذری ای نوبهار زندگیاستخوانم همچو شاخ گل سراپا بشکفدگوشه گیرانند باغ دلگشا صائب مراغنچه من از نسیم بال عنقا بشکفد
غزل شماره ۲۴۵۴ حسرت از منقار خون آلود بلبل می چکدپاکدامانی چون شبنم از رخ گل می چکدآب و رنگ گلستان حسن افزون می شودهر قدر خون بیش از تیغ تغافل می چکدگر نصیب خار می گردد گناه قسمت استاشک شبنم در هوای دامن گل می چکدنسبت آن طره شاداب با سنبل خطاستآب کی در پیچ و تاب از زلف سنبل می چکد؟حیرت سرشار، ثابت می کند سیاره راچون عرق از روی ساقی بی تأمل می چکدآنچه از گیرایی آن زلف و کاکل دیده امخون دل کی بر زمین زان زلف و کاکل می چکد؟زیر طاق آسمانها جای خواب امن نیستبیم سیل نوبهار از سایه پل می چکدوسمه بر ابروی تلخ آن نگار تندخوزهر خونخواری است کز تیغ تغافل می چکدزود خواهد دست گلچین را گرفتن در نگارلاله های خون که از منقار بلبل می چکداز عرق هر دم دهد شهری به طوفان چهره اششبنمی گر وقت صبح از چهره گل می چکدبا تو کل تشنگان را گر بود بیعت درستآب خضر از پنجه خشک توکل می چکدصائب از کلک سخن پرداز ما در آتش استخون گرمی کز سر منقار بلبل می چکد
غزل شماره ۲۴۵۵ نه همین از حرف دردآلود من خون می چکدکز نگاه حسرتم بیش از سخن خون می چکدلاله زاری می شود گر بگذرد بر شوره زاربس که از دامان آن پیمان شکن خون می چکدتا که از داغ غریبی غوطه در خون زد، که بازهمچو زخم تازه از صبح وطن خون می چکدگر یمن را نیست دل خون زان عقیق آبداراز چه از هر پاره سنگی در یمن خون می چکد؟بلبل یکرنگ را گر در جگر خاری خلدشاهدان باغ را از پیرهن خون می چکدزینهار اندیشه چیدن به خاطر مگذرانکز نگاه تند ازان سیب ذقن خون می چکدهر کجا بی پرده گردد روی آتشناک اوجای اشک از چشم شمع انجمن خون می چکدتا کدامین سنگدل امروز می آید به باغکز فغان عندلیبان چمن خون می چکدمی شود فواره خون خامه صائب در کفمبس که از گفتار دردآلود من خون می چکد