غزل شماره ۲۴۶۶ از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نمانددر قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماندشوق دل را از حریم چشم تر بیرون کشیدکشتی ما از سبکباری درین دریا نماندتا خط بغداد جامم را ز می لبریز کردخونبهای توبه ام در گردن مینا نمانداز قماش پیرهن بی جلوه یوسف چه ذوق؟شیشه خالی بزن بر سنگ چون صهبا نماندچند ریزد صائب از کلک تو ابیات بلند؟در بیاض سینه احباب دیگر جا نماند
غزل شماره ۲۴۶۷ از دیار مردمی دیار در عالم نماندآشنارویی بجز دیوار در عالم نماندتیشه فولاد انگشت ندامت می گزدحیف یک فرهاد شیرین کار در عالم نماندهر کجا خاری است در پیراهن من می خلدگرچه از چشم تر من خار در عالم نمانداز بنای استوار شرع با آن محکمیغیر برفین گنبد دستار در عالم نماندگوشه چشمی نماند از مردمی در روزگارسرمه واری نرمی گفتار در عالم نماندطالب آمل گذشت و طبعها افسرده شدکز چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند
غزل شماره ۲۴۶۸ حیف کز آیینه رویان پاکدامانی نماندچشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماندسوخت چشم خیره خورشید هر شبنم که بودحسن را در پرده عصمت نگهبانی نماندتازه رویان گلستان غنچه پیشانی نشدنددر بساط لاله و گل روی خندانی نماندسینه روشندلان در گرد کلفت شد نهانطوطی ما را برای حرف میدانی نماندکرد ازبس سرمه سایی نغمه زاغ و زغنعندلیب خوش نوایی در گلستانی نماندپاک شد از آه خون آلود لوح سینه هادر سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماندکوه درد ما بساط آفرینش را گرفتاز برای دل تهی کردن بیابانی نماندصبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغقطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نمانددر بساط آسمان از چشم شور روزگاراز رگ ابر بهاران مد احسانی نماندسینه مجنون ما شد خارزار آرزودر میان نی سواران برق جولانی نمانددست ما و دامن شبها، که در روی زمیناز برای دادخواهی طرف دامانی نماندمژده باد سحر با گل نمی دانم چه بوداینقدر دانم درستی در گریبانی نماندجز حواس ما که هر ساعت به جایی می رودچهره آفاق را زلف پریشانی نماندبس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتنصائب از ابر سیه امید بارانی نماند
غزل شماره ۲۴۶۹ آبها آیینه سرو خرامان تواندبادها مشاطه زلف پریشان تواندرعدها آوازه احسان عالمگیر توابرها چتر پریزاد سلیمان تواندشاخ گلها دست گلچین بهارستان توغنچه ها از زله بندان سر خوان تواندسروها از طوق قمری سربسر گردیده چشمدست بر دل محو شمشاد خرامان تواندقدسیان پروانه شمع جهان افروز توآسمانها طوطیان شکرستان تواندشب نشینان عاشق افسانه های زلف توصبح خیزان واله چاک گریبان تواندسبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشیسبزه خوابیده طرف گلستان تواندنافه های مشک کز سودا بیابانی شدنداز هواخواهان زلف عنبر افشان تواندبی نیازانی که بر فردوس دست افشانده انددر هوای چیدن سیب زنخدان توانداز گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اندپرده فانوس شمع پاکدامان تواندسینه هایی کز خس و خار علایق پاک شدشاهراه جلوه سرو خرامان تواندآتشین رویان که می بردند از دلها قرارچون سپند امروز یکسر پایکوبان تواندچون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهنحلقه در گوش لب لعل سخندان تواندخوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاههمچو نقش پا سراسر محو جولان تواندمغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اندگردباد دامن پاک بیابان تواندصائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشقزین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
غزل شماره ۲۴۷۰ اهل همت بحر را از خار و خس پل بسته اندگوشه دامان به دامان توکل بسته انددر گلستانی که غیرت باغبانی می کندروی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته انداز غبار لشکر خط خال رو گردان شودخوش دلی این غافلان بر زلف و کاکل بسته اندفیض یکرنگی تماشاکن که گلچینان باغبارها از بال بلبل دسته گل بسته اندبر سفر کردن درین زودی دلیل روشن استاین که از شبنم جرس بر محمل گل بسته اندبر نیامد شور صائب از شکرزار سخنتا زبان طوطی خوش حرف آمل بسته اند
غزل شماره ۲۴۷۱ خاکسارانی که همت بر تحمل بسته انددست رستم را به تدبیر تنزل بسته انداز ثبات پای خود لنگر به دست آورده اندبادبان بر کشتی خود از توکل بسته انددر چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اندتا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخانسد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اندصائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کنروی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند
غزل شماره ۲۴۷۲ از سر زانوی خود آیینه دارت داده اندبنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اندتوشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اندمرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اندچون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفربادپایی همچو جان بیقرارت داده انداز گرانی لنگر دریای امکان کرده ایکشتی جسمی که از بهر گذارت داده اندتا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟این سگ نفسی که از بهر شکارت داده انددیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوارگرچه در ظاهر عنان اختیارت داده انددر گشاد غنچه دلهای خونین صرف کناین دم گرمی که چون باد بهارت داده اندسرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دارکز برای دیگران این برگ و بارت داده اندآنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دلکام بخشان فلک بی انتظارت داده اندگرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنیرخصت جولان برون زین نه حصارت داده اندچند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده انداز فراموشی به فکر کار خویش افتاده ایورنه در روز ازل سامان کارت داده انددر گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟خرده جانی که از بهر نثارت داده اندمی توانی دوزخ خود را بهشتی ساختنکوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اندطفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشیزان به دست گوشمال روزگارت داده اندیوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشتنیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اندبال پرواز ترا هر چند صائب بسته اندشکر لله خاطر معنی شکارت داده اند
غزل شماره ۲۴۷۳ بهر قطع گفتگو تیغ زبانت داده اندتو گمان داری که از بهر بیانت داده اندمهر زن بر لب چو مینا، معرفت کم خرج کناز چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اندشارع عام دو صد گفتار باطل کرده ایرخنه سهلی که از بهر بیانت داده اندچهره پردازان ترا پرگو اگر می خواستنداز چه رو پیمانه ای همچون دهانت داده اند؟پرده پوشیده رویان حقایق را مدرره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اندطفل را از بیضه عنقا تسلی کرده اندعافیت در زیر گردون گر نشانت داده اندگریقین گردد ترا، خواهی زخجلت آب شدآنچه از الوان نعمت بی گمانت داده اندتا ببینندت چه می سازی درین عبرت سراچند روزی سر برای امتحانت داده اندشکر حق کن، ذکر حق بشنو درین بستانسراچون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اندگر توانی سیر در مصر وجود خویش کردجنس یوسف کاروان در کاروانت داده انداز تو می بالد به خود صد پیرهن مصر وجودکز عزیزی این جهان و آن جهانت داده اندپا منه از راه بیرون همچو طفل نی سوارگر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اندزیر بال توست دولتها دل خود را مخورچون هما روزی اگر از استخوانت داده اندشکوه از بی حاصلی چون سرو کفر نعمت استخط آزادی ز تاراج خزانت داده اندآب اگر بر آتش شهوت زنی همچون خلیلدر دل دوزخ بهشت جاودانت داده اندگر نمی خواهند کز زیر فلک بیرون رویجا چرا چون تیر در بحر کمانت داده اند؟چون سکندر با سیاهی صلح کن از آب خضرکز فراق دوستان خط امانت داده اندنیست ممکن پخته گردد بی دویدن اسب خامسرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اندچند فرمانبر ترا ای بنده فرمان پذیراز حواس آشکارا و نهانت داده اندصائب از همصحبتان بگذر به تنهایی بسازکز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند
غزل شماره ۲۴۷۴ ناله ای گیراتر از چنگ عقابم داده اندگریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده انداز زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی استشکر لله درد و داغ بی حسابم داده اندسالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلفتا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اندخورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمنتا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اندگومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشمکز سر زانوی خود بالین خوابم داده اندشیوه من نیست چون گردنکشان استادگیسر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اندیک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اندمشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اندسایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ایگشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اندگریه خونین زخرسندی شراب من شده استتکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اندپرده شرم است سد راه، ورنه گلرخانرخصت نظاره زان روی نقابم داده اندکرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مراجا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اندبا دهان خشک قانع شو که من مانند تیغغوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اندتا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمینرخصت پابوس تا همچون رکابم داده اندآب حیوان را کند همکاسه بد ناگوارتنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند
غزل شماره ۲۴۷۵ عشق بالا دست وجان بیقرارم داده اندساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اندآفتاب عالم افروزم که از بیم گزندنیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده انداز سر هر خار صد زخم نمایان خورده امتا دم جان بخش چون باد بهارم داده امگرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهانهمتی چون گریه بی اختیارم داده اندچون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اندگر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستمبوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اندچون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟من که عمری خاکمال اعتبارم داده انداز رگ من نیشتر بی رنگ می آید برونتنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اندنزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرابا چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟کار من صائب چنین از بدگمانی درهم استورنه در روز ازل سامان کارم داده اند