انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 247 از 718:  « پیشین  1  ...  246  247  248  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۶۶

از هجوم اشک دل در چشم خونپالا نماند
در قفس از جوش گل از بهر بلبل جا نماند

شوق دل را از حریم چشم تر بیرون کشید
کشتی ما از سبکباری درین دریا نماند

تا خط بغداد جامم را ز می لبریز کرد
خونبهای توبه ام در گردن مینا نماند

از قماش پیرهن بی جلوه یوسف چه ذوق؟
شیشه خالی بزن بر سنگ چون صهبا نماند

چند ریزد صائب از کلک تو ابیات بلند؟
در بیاض سینه احباب دیگر جا نماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۶۷

از دیار مردمی دیار در عالم نماند
آشنارویی بجز دیوار در عالم نماند

تیشه فولاد انگشت ندامت می گزد
حیف یک فرهاد شیرین کار در عالم نماند

هر کجا خاری است در پیراهن من می خلد
گرچه از چشم تر من خار در عالم نماند

از بنای استوار شرع با آن محکمی
غیر برفین گنبد دستار در عالم نماند

گوشه چشمی نماند از مردمی در روزگار
سرمه واری نرمی گفتار در عالم نماند

طالب آمل گذشت و طبعها افسرده شد
کز چه رو آن آتشین گفتار در عالم نماند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۶۸

حیف کز آیینه رویان پاکدامانی نماند
چشم شرم آلود و روی گوهرافشانی نماند

سوخت چشم خیره خورشید هر شبنم که بود
حسن را در پرده عصمت نگهبانی نماند

تازه رویان گلستان غنچه پیشانی نشدند
در بساط لاله و گل روی خندانی نماند

سینه روشندلان در گرد کلفت شد نهان
طوطی ما را برای حرف میدانی نماند

کرد ازبس سرمه سایی نغمه زاغ و زغن
عندلیب خوش نوایی در گلستانی نماند

پاک شد از آه خون آلود لوح سینه ها
در سفال خشک مغز خاک، ریحانی نماند

کوه درد ما بساط آفرینش را گرفت
از برای دل تهی کردن بیابانی نماند

صبح دارد فیض خود را از سحر خیزان دریغ
قطره ای شیر کرم در هیچ پستانی نماند

در بساط آسمان از چشم شور روزگار
از رگ ابر بهاران مد احسانی نماند

سینه مجنون ما شد خارزار آرزو
در میان نی سواران برق جولانی نماند

دست ما و دامن شبها، که در روی زمین
از برای دادخواهی طرف دامانی نماند

مژده باد سحر با گل نمی دانم چه بود
اینقدر دانم درستی در گریبانی نماند

جز حواس ما که هر ساعت به جایی می رود
چهره آفاق را زلف پریشانی نماند

بس که خشکی دیدم از بخت سیاه خویشتن
صائب از ابر سیه امید بارانی نماند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۶۹

آبها آیینه سرو خرامان تواند
بادها مشاطه زلف پریشان تواند

رعدها آوازه احسان عالمگیر تو
ابرها چتر پریزاد سلیمان تواند

شاخ گلها دست گلچین بهارستان تو
غنچه ها از زله بندان سر خوان تواند

سروها از طوق قمری سربسر گردیده چشم
دست بر دل محو شمشاد خرامان تواند

قدسیان پروانه شمع جهان افروز تو
آسمانها طوطیان شکرستان تواند

شب نشینان عاشق افسانه های زلف تو
صبح خیزان واله چاک گریبان تواند

سبزپوشان فلک چون سرو با این سرکشی
سبزه خوابیده طرف گلستان تواند

نافه های مشک کز سودا بیابانی شدند
از هواخواهان زلف عنبر افشان تواند

بی نیازانی که بر فردوس دست افشانده اند
در هوای چیدن سیب زنخدان تواند

از گداز عشق، دلهایی که نازک گشته اند
پرده فانوس شمع پاکدامان تواند

سینه هایی کز خس و خار علایق پاک شد
شاهراه جلوه سرو خرامان تواند

آتشین رویان که می بردند از دلها قرار
چون سپند امروز یکسر پایکوبان تواند

چون صدف جمعی که گوهر می فشاندند از دهن
حلقه در گوش لب لعل سخندان تواند

خوش خرامانی که زیر پا نکردندی نگاه
همچو نقش پا سراسر محو جولان تواند

مغزهایی کز پریشانی به خود پیچیده اند
گردباد دامن پاک بیابان تواند

صائب افکار تو دل را زنده می سازد به عشق
زین سبب صاحبدلان جویای دیوان تواند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۷۰

اهل همت بحر را از خار و خس پل بسته اند
گوشه دامان به دامان توکل بسته اند

در گلستانی که غیرت باغبانی می کند
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند

از غبار لشکر خط خال رو گردان شود
خوش دلی این غافلان بر زلف و کاکل بسته اند

فیض یکرنگی تماشاکن که گلچینان باغ
بارها از بال بلبل دسته گل بسته اند

بر سفر کردن درین زودی دلیل روشن است
این که از شبنم جرس بر محمل گل بسته اند

بر نیامد شور صائب از شکرزار سخن
تا زبان طوطی خوش حرف آمل بسته اند

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۷۱

خاکسارانی که همت بر تحمل بسته اند
دست رستم را به تدبیر تنزل بسته اند

از ثبات پای خود لنگر به دست آورده اند
بادبان بر کشتی خود از توکل بسته اند

در چه ساعت در چمن رنگ محبت ریختند؟
غنچه ها یکسر کمر در خون بلبل بسته اند

تا زیاجوج هوس باشند ایمن گلرخان
سد آهن در ره از تیغ تغافل بسته اند

صائب امشب در چمن چندان که خواهی عیش کن
روی گل وا کرده اند و چشم بلبل بسته اند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۷۲

از سر زانوی خود آیینه دارت داده اند
بنگر این آیینه از بهر چه کارت داده اند

توشه ای چون پاره دل بر میانت بسته اند
مرکبی چون ابلق لیل و نهارت داده اند

چون پذیرند از تو عذر لنگ، کز بهر سفر
بادپایی همچو جان بیقرارت داده اند

از گرانی لنگر دریای امکان کرده ای
کشتی جسمی که از بهر گذارت داده اند

تا به کی در پوستین بیگناهان افکنی؟
این سگ نفسی که از بهر شکارت داده اند

دیگری دارد عنانت را چو طفل نوسوار
گرچه در ظاهر عنان اختیارت داده اند

در گشاد غنچه دلهای خونین صرف کن
این دم گرمی که چون باد بهارت داده اند

سرمپیچ از سنگ طفلان چون درخت میوه دار
کز برای دیگران این برگ و بارت داده اند

آنچه نتوان یافت با صد انتظار از کام دل
کام بخشان فلک بی انتظارت داده اند

گرچه در ظاهر اسیر چاردیوار تنی
رخصت جولان برون زین نه حصارت داده اند

چند چون نادیدگان دام تماشا می کنی؟
حلقه چشمی که بهر اعتبارت داده اند

از فراموشی به فکر کار خویش افتاده ای
ورنه در روز ازل سامان کارت داده اند

در گره تا چند خواهی بستن از طبع لئیم؟
خرده جانی که از بهر نثارت داده اند

می توانی دوزخ خود را بهشتی ساختن
کوثر نقدی زچشم اشکبارت داده اند

طفل و بازیگوش و بی پروا و خام و سرکشی
زان به دست گوشمال روزگارت داده اند

یوسف این حسن بسامان ترا هرگز نداشت
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارت داده اند

بال پرواز ترا هر چند صائب بسته اند
شکر لله خاطر معنی شکارت داده اند



بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۷۳

بهر قطع گفتگو تیغ زبانت داده اند
تو گمان داری که از بهر بیانت داده اند

مهر زن بر لب چو مینا، معرفت کم خرج کن
از چه رو بنگر به این تنگی دهانت داده اند

شارع عام دو صد گفتار باطل کرده ای
رخنه سهلی که از بهر بیانت داده اند

چهره پردازان ترا پرگو اگر می خواستند
از چه رو پیمانه ای همچون دهانت داده اند؟

پرده پوشیده رویان حقایق را مدر
ره چو باد صبح اگر در گلستانت داده اند

طفل را از بیضه عنقا تسلی کرده اند
عافیت در زیر گردون گر نشانت داده اند

گریقین گردد ترا، خواهی زخجلت آب شد
آنچه از الوان نعمت بی گمانت داده اند

تا ببینندت چه می سازی درین عبرت سرا
چند روزی سر برای امتحانت داده اند

شکر حق کن، ذکر حق بشنو درین بستانسرا
چون گل و سوسن ازان گوش و زبانت داده اند

گر توانی سیر در مصر وجود خویش کرد
جنس یوسف کاروان در کاروانت داده اند

از تو می بالد به خود صد پیرهن مصر وجود
کز عزیزی این جهان و آن جهانت داده اند

پا منه از راه بیرون همچو طفل نی سوار
گر به ظاهر در کف خواهش عنانت داده اند

زیر بال توست دولتها دل خود را مخور
چون هما روزی اگر از استخوانت داده اند

شکوه از بی حاصلی چون سرو کفر نعمت است
خط آزادی ز تاراج خزانت داده اند

آب اگر بر آتش شهوت زنی همچون خلیل
در دل دوزخ بهشت جاودانت داده اند

گر نمی خواهند کز زیر فلک بیرون روی
جا چرا چون تیر در بحر کمانت داده اند؟

چون سکندر با سیاهی صلح کن از آب خضر
کز فراق دوستان خط امانت داده اند

نیست ممکن پخته گردد بی دویدن اسب خام
سرمکش چندی گر از خامی عنانت داده اند

چند فرمانبر ترا ای بنده فرمان پذیر
از حواس آشکارا و نهانت داده اند

صائب از همصحبتان بگذر به تنهایی بساز
کز قلم در کنج خلوت همزبانت داده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۷۴

ناله ای گیراتر از چنگ عقابم داده اند
گریه ای سوزانتر از اشک کبابم داده اند

از زر و سیم جهان گر دست و دامانم تهی است
شکر لله درد و داغ بی حسابم داده اند

سالها ته کرده ام زانو در آتش همچو زلف
تا به کف سر رشته ای از پیچ و تابم داده اند

خورده ام صد کاسه خون از دست گلهای چمن
تا چو شبنم ره به بزم آفتابم داده اند

گومکن نازک به من بالین مخمل پشت چشم
کز سر زانوی خود بالین خوابم داده اند

شیوه من نیست چون گردنکشان استادگی
سر چو موج از خوش عنانی در سرابم داده اند

یک جهان لب تشنه را بر من حوالت کرده اند
مشت آبی گر زدریا چون سحابم داده اند

سایل مغرورم، از قسمت ندارم شکوه ای
گشته ام ممنون به تلخی گر جوابم داده اند

گریه خونین زخرسندی شراب من شده است
تکیه گر بر روی آتش چون کبابم داده اند

پرده شرم است سد راه، ورنه گلرخان
رخصت نظاره زان روی نقابم داده اند

کرده اند ایمن زبیداد غلط خوانان مرا
جا اگر بر طاق نسیان چون کتابم داده اند

با دهان خشک قانع شو که من مانند تیغ
غوطه در خون خورده ام تا یک دم آبم داده اند

تا قیامت پایم از شادی نیاید بر زمین
رخصت پابوس تا همچون رکابم داده اند

آب حیوان را کند همکاسه بد ناگوار
تنگ ظرفان توبه صائب از شرابم داده اند


بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۲۴۷۵


عشق بالا دست وجان بیقرارم داده اند
ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند

آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند

از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام

گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان
همتی چون گریه بی اختیارم داده اند

چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟
با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند

گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند

چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟
من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند

از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون
تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند

نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا
با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟

کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است
ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
صفحه  صفحه 247 از 718:  « پیشین  1  ...  246  247  248  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA