غزل شماره ۲۵۰۶ چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زندغنچه در پیش گل روی تو زانو می زندچون شود از عارضش آب طراوت موج زناز خجالت دست خود آیینه بر رو می زنداز شبیخون خزان سنگش به مینا می خوردباغ کز بادام خواب چارپهلو می زنددر خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته استدر کجیها این ترازو راستی مو می زندکیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زندپاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایمپیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
غزل شماره ۲۵۰۷ شانه چون بر زلف خود آن عنبرین مو می زنددر بیابان داغهای لاله را بو می زنددر تپیدنهای دل عاشق ندارد اختیاربال و پر در شیشه دل آن پریرو می زندهمچو مژگان هر که را دل می دهد آن چشم مستبی محابا سینه بر شمشیر ابرو می زندسرو را در حلقه آغوش دارد گرچه تنگنعل وارون همچنان قمری زکوکو می زندعاشقان پنهان نمی سازند داغ عشق راهر که از فرماندهان شد مهر بر رو می زنداز نزول آیه رحمت بود در پیچ و تابهر که زیر تیغ جانان چین بر ابرو می زنداز نظر بازان نگردد حسن اگر صائب تمامگرد مجنون حلقه از بهر چه آهو می زند؟
غزل شماره ۲۵۰۸ دامن آنها کز گرانجانان دنیا می کشندبار کوه قاف آسان همچو عنقا می کشندهمچو بار طرح می باشند بر دلها گرانشوره پشتانی که دست از کار دنیا می کشندمی کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق راسر برون از یک گریبان با مسیحا می کشندمی دهندش همچو مژگان جا به چشم خویشتنعاشقان گر خار راه عشق از پا می کشندحسرت عشاق افزون می شود در عین وصلموجها خمیازه در آغوش دریا می کشندگرچه لیلی عمرها شد تا ازین صحرا گذشتآهوان گردن همان بهر تماشا می کشندداده ام تا نسبت آن قامت موزون به سروقمریان از جلوه اش ناز دو بالا می کشندنیست صائب رنگی از می زاهدان خشک راگردنی از دور گاهی همچو مینا می کشند
غزل شماره ۲۵۰۹ می پرستان در بهشت نقد ساغر می کشنددور گردان انتظار آب کوثر می کشندخود حسابان از کتاب و از حساب آسوده اندساده لوحان انتظار صبح محشر می کشندحسن را با بی سروپایان بود روی نیازذره ها از پنجه خورشید ساغر می کشندخامشان را هست در میخوارگی ظرف دگرماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشندغافل از شیرینی گفتار خود افتاده اندطوطیان از ساده لوحی ناز شکر می کشندپاکبازانی که دست از رشته جان شسته اندبی تکلف بحر را چون موج در بر می کشندمی رسانند از دل دریا به ساحل نامه هاموجها گاهی زدست بحر اگر سر می کشندچون صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کنکآبرو را با گهر اینجا برابر می کشندحسن عالمسوز را بی پرده دیدن مشکل استشعله رویان روغن از چشم سمندر می کشنددر ترازو عارفان را نیست صائب سنگ کمکعبه و بتخانه را اینجا برابر می کشند
غزل شماره ۲۵۱۰ پرده پوشی عشق عالمسوز را پیدا کندپرده تبخال تب را بیشتر رسوا کندخرده راز محبت می شکافد سینه رااین شرار شوخ کار تیشه با خارا کندبر نیاید هر تنک ظرفی به حفظ راز عشقباده پرزور کار سنگ را مینا کندتنگدستی نفس سرکش را شود رهبر به حقابر چون بی آب گردد روی در دریا کندکی خیالش می شود در دل مصور بی نقاب؟حسن محجوبی که بر آیینه استغنا کندنیست از عرض تجمل تنگ چشمان را گزیردانه صد تیغ زبان در خوشه ای پیدا کند
غزل شماره ۲۵۱۱ عشق شورانگیز اگر جا در دل خارا کندکعبه را چون محمل لیلی جهان پیما کنددر سر اندیشه او عقل آخر سرگذاشتدر دل دریا شناور چند دست و پا کند؟جرأت بر گرد سر گردیدن شکر کجاست؟من گرفتم مور عاجز بال و پر پیدا کندجان مشتاقان به پابوس قیامت می رسدیار بی پروای ما تا آستین بالا کنداز لباس ظاهر آزادم، سبکدستی کجاستکز سرم اندیشه دستار را هم وا کندرتبه آزادگی بنگر که نخل میوه داراز حجاب سرو نتوانست سر بالا کنددر فضای لامکان از تنگی جا شکوه داشتدل چه بال و پر درین دامان صحرا واکند؟شیخ شهر از گوشه گیری شهره آفاق شدسر به جیب خاک بردن دانه را رسوا کندسوزن عیسی تواند لاف بینایی زدنرشته سردرگم ما را اگر پیدا کندتیغ بردارد به انداز سرش هر موجه ایخودنمایی چون حباب آن کس که در دریا کندگرنگردد از شنیدن طبع اهل دل ملولصائب از هر قطره خون دفتری انشا کند
غزل شماره ۲۵۱۲ هر که بال و پر چو سرو از همت والا کندسیر با استادگی در عالم بالا کنداز دل پرخون بود در گریه چشم من دلیردخل دریا ابر را در خرج بی پروا کندکار چون افتاد شیرین، کارفرما می شودتیشه فرهاد ممکن نیست سر بالا کنددرفشاندن گر کند تقصیر از دون همتی استهر که احسان همچو ابر از کیسه دریا کندمنع دلهای دونیم از ناله کردن مشکل استشق زبان خامه لب بسته را گویا کندمی کند یاد گرانجانان سبک چون برگ کاهقاف اگر گاهی گرانی بر دل عنقا کندمی تواند کرد بر گردن فرازان سروریهر که در هنگام ریزش خنده چون مینا کندنیست عیب خویش دیدن کار هر نادیده ایسرمه توفیق تا چشم که را بینا کنداین دم گرمی که من از چرب نرمی دیده امنخل مومین می تواند ریشه در خارا کندشهر زندان می شود صائب به چشم وحشتمگردبادی چون نفس را راست در صحرا کند
غزل شماره ۲۵۱۳ می به جرأت در قدح در پای خم مینا کنددخل دریا ابر را در خرج بی پروا کنداز حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوزبید مجنون را میسر نیست سر بالا کندمی کند همواری من خصم را شیرین زبانزنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کندرهنورد شوق را منزل شود سنگ فسانموج هیهات است در ساحل میان راوا کندنفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیسمشت خاری آتش افسرده را رعنا کندسر گرانی لازم حسن است در هر صورتینقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کندآن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زرکاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کندگر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشقکیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟
غزل شماره ۲۵۱۴ پیش ابر نوبهاران چون صدف لب وا کندشور غیرت زندگی را تلخ بر دریا کندزود عالم را کند زنگار در چشمش سیاههر که چون آیینه عیب خلق را پیدا کندمی دهد داد سراسر، دشت پیمای جنونگر غبار خاطرم را دامن صحرا کندمی کند تأثیر در دلهای سنگین اشک و آهآب و آتش جای خود در سنگ و آهن وا کندنیست میدان جنون ما جهان تنگ راکشتی طوفانی ما رقص در دریا کندشاهد آیینه رخساری درین بازار نیستطوطی ما را مگر ذوق سخن گویا کندسرو سرتاپا زطوق قمریان گشته است چشمتا مگر نظاره آن قامت رعنا کندلاله زاری شد به چشم من جهان از نور عشقکیمیای شعله خس را آتشین سیما کندبا من رسوا چه سازد پرده سوزیهای حسن؟ساده لوح آن کس که خواهد مشک را رسوا کندشمع کافوری فروزد پیش راه جان منچون به قصد کشتن من آستین بالا کندگفتم از خط رحم او افزون شود، غافل که خطجوهر دیگر فزون بر تیغ استغنا کندتا نفس را راست سازد بلبل آتش زبانکلک صائب می تواند صد غزل انشا کند
غزل شماره ۲۵۱۵ آه ازان روزی که عاشق شکوه را سروا کندمهر بردارد زلب دیوان محشر وا کندگل درین گلزار می ریزد زاستغنا به خاکنامه ما را که از بال کبوتر وا کند؟می توان زیر فلک آهی به کام دل کشیدبال اگر در بیضه فولاد، جوهر وا کندبر شکوه دل فلک در غنچه خسبی تنگ بودآه ازان روزی که این سیمرغ شهپر وا کندفرد شب را گرچه از مشق گنه کردم سیاهمد آهی می کشم چون صبح دفتر وا کندگوهر دل تا بود در قید تن ناسفته استاز صدف بیرون چو آید چشم گوهر وا کندمن گرفتم بحر سر تا پا شود ناخن زموجنیست ممکن عقده ای از کار گوهر وا کندکاروان شوق هیهات است از هم بگسلدموج در هر جنبشی آغوش دیگر وا کندهر طرف موری کمند جذبه ای چین کرده استدر نیستان چون میان خویش شکر وا کند؟دستگاه شکوه ما نیست این غمخانه رادل مگر این بار در صحرای محشر وا کندزین جهان نگشود کار دل، مگر این عقده راناخن ماه نو و دندان اختر وا کندشد زخط سبز، لعل یار صاحب دستگاهبال پروازی مگر از اوج، شهپر وا کندشوق عالم گرد در جایی نمی گیرد قرارابر هر دم بال در صحرای دیگر وا کندحسن عالم سوز را دود سپندی لازم استچشم هیهات است در بزم تو مجمر وا کندشکوه دل را به آه سرد صائب می برمغنچه در پیش نسیم صبح دفتر وا کند