غزل شماره ۲۴۹۶ اهل همت جنس خواری را به عزت می خرندخاک راه را از تهیدستان به قیمت می خرنداز کسادی نیشکر انگشت حسرت می مکدمردم از کام مگس شهد حلاوت می خرندآه از این افسردگان، فریاد ازین دلمردگانشمع کافوری پی گرمی صحبت می خرندبا کباب تر نمک را التیام دیگرستسینه مجروحان به جان شور قیامت می خرندناامید از آبروی جبهه خجلت مباشکاین متاع ناروا را در قیامت می خرندحج خریدن در دیار عشقبازان رسم نیستهر که مرد اینجا، برای او شهادت می خرندگوهر سیراب را صائب درین خاک سیاهگر به نرخ خاک بفروشی، به نفرت می خرند
غزل شماره ۲۴۹۷ هر که بر دار فنا مردانه پشت پا زندچون سر منصور مهر خویش بر بالا زندپشت پا بر جسم زد جان تا هوای عشق کردجامه را بخشد به ساحل هر که بر دریا زنداز که دیگر می توان چشم نوازش داشتن؟چون تجلی سنگ بر هنگامه موسی زندکند سازد تیغ دشمن را سپر انداختنبحر در شورش بود تا غرقه دست و پا زنددامن دشت قناعت باغ و بستان من استمی تپم گر گل کسی بر خار این صحرا زندبر نیاید دوزخ سوزان به روی سخت ماطاعت ما را مگر ایزد به روی ما زندچون قلم شق در سر فرهاد سنگین دل فتاداین سزای آن که ناحق تیشه بر خارا زندعشق و تعمیر دل عاشق، چه امیدست این؟بخیه چون سیلاب بر چاک دل دریا زند؟سر به یک بالین فرو ناید غیوران را، مگردار دیگر عشق از بهر فنای ما زندکلک گوهر بار صائب چون گهرریزی کندگوشها چون گوش ماهی غوطه در دریا زند
غزل شماره ۲۴۹۸ در دل شب هر که جامی از می احمر زندصبحدم با آفتاب از یک گریبان سرزندوقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاکهر که چون خورشید تابان حلقه بر هر در زندبایدش اول به گردن خون صدبلبل گرفتکوته اندیشی که در گلزار گل بر سر زندداغ محرومی بر آرد دود از خرمن مراشمع چون پروانه را آتش به بال و پر زندناامیدی را به خود خواند به آواز بلندجز در دل حلقه هر کس بر در دیگر زندآب حیوان شهنشاهان بود اجرای حکمقطره بیهوده در ظلمات اسکندر زندخشک چون موج سراب از شوره زار آید برونغوطه گر لب تشنه دیدار در کوثر زندطی شد ایام جوانی از بناگوش سفیدشب شود کوتاه چون صبح از دو جانب سرزندسگ به یک در قانع از درها شد و نفس خسیسحلقه دم لا به هر دم بر در دیگر زندصائب از تیغ زبان هر جا شود گوهرفشانمهر خاموشی به لب شمشیر از جوهر زند
غزل شماره ۲۴۹۹ ناله ممکن نیست از دلهای پرخون سرزندچون شود لبریز جام، از وی صدا چون سرزنداز مزار ما حجاب آلودگان معصیتسرو موزون در لباس بید مجنون سرزندصلح می باید به روی تازه از حاصل کندمصرعی چون سرو از هر کس که موزون سرزندمی توان تا در ته یک پیرهن با گنج بوداز ضمیر خاک هیهات است قارون سرزندسبزه می آید به دشواری برون از زیر سنگاز لب لعل تو حیرانم که خط چون سرزندچون شراب پشت دار افزون شود کیفیتشخط مشکین چون از آن لبهای میگون سرزندبر کبودی می زند چون رنگ آتش صاف شدورنه خط زودست ازان رخسار گلگون سرزندحسن خواهد مهربان شد بر سیه روزان خویشچون ازان رخسار صائب خط شبگون سرزند
غزل شماره ۲۵۰۰ جام خالی غوطه در خم بی محابا می زندابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زنددر زوال خویش چون خورشید می سوزد نفسمهر خود از نامجویان هر که بالا می زندمی کند طی راه چندین ساله را در یک قدمراه پیمایی که پشت پا به دنیا می زندچون خروس بی محل بر تیغ می مالد گلوهر که در بزم بزرگان حرف بیجا می زنددر دل شیرین به زور دست نتوان جای کردتیشه بیجا کوهکن بر سنگ خارا می زندباخت سر زلف ایاز از سرکشی با خسرواندل سیه بر دولت خود عاقبت پا می زندبیقراری در حریم وصل عاشق را بجاستموج، پیچ و تاب در آغوش دریا می زندهر که بردارد به دوش از بردباری بار خلقسینه چون کشتی به دریا بی محابا می زندسوخت مجنون مرا سودا و عشق سنگدلهمچنان بر آتشم دامان صحرا می زندمی کند ضبط نفس در زیر آب زندگیصائب از تیغ شهادت هر که سروا می زند
غزل شماره ۲۵۰۱ نه همین بر قلب ایمان یا دل ما می زنددزد خال او شبی خود را به صد جا می زندجام چون خالی شود سر می نهد در پای خمابر چون بی آب شد بر قلب دریا می زنداینقدرها شوربختی را اثر می بوده است؟می شود هشیار هر کس باده با ما می زندجان مشتاقان نمی سازد به زندان بدنوحشی ما زود بر دامان صحرا می زندکشتن ما نیست مطلب از شکست آستیندامنی بر آتش بیتابی ما می زندگرچه هر بندم زبار درد کوه آهنی استباز عشق بدگمانم بند بر پا می زندمدتی شد خط او فرمان عزل آورده استهمچنان خال لب او مهر بالا می زندمی تواند گل زروی دولت بیدار چیدهر که چون صائب می روشن به شبها می زند
غزل شماره ۲۵۰۲ در گلستانی که بلبل جوش غیرت می زندباغبان در سایه گل خواب راحت می زندمی شود از سنگ طفلان چون تن مجنون کبودخال لیلی جامه در نیل مصیبت می زنددر شبستانی که می سوزد برون در سپندبی ادب پروانه ما بال جرأت می زندعشق از هر کس که می خواهد حدیثی وا کشدخامه اش را شق به شمشیر شهادت می زندهر که چون عنقا کنار از مردم عالم گرفتدر لباس گوشه گیری فال شهرت می زندمی شود چون لاله روشن شمع امیدش زسنگکاسه در خون جگر هر کس به رغبت می زندهر که در دولت نبیند پیش پای خویش راگر سراپا چشم گردد پا به دولت می زندگرچه از طوفان کثرت هر زمان در عالمی استقطره ما ساغر از دریای وحدت می زندهر که را چون خال، حسن عنبرین خط روی دادمهر بر بالای خورشید قیامت می زندابر رحمت شست صائب نامه اعمال مناشک گرم من همان جوش ندامت می زند
غزل شماره ۲۵۰۳ با دهان خشک هر کس خنده تر می زندساغر تبخاله اش پهلو به کوثر می زندسیر چشمان را نسازد تنگدستی دربدرحلقه خود را از تهی چشمی به هر در می زندمی کند خاکسترم در لامکان پرواز و شوقهمچنان بر آتشم دامان محشر می زندشد زسودا استخوان پهلوی من بس که خشکگر کنم بستر زسنگ خاره مسطر می زنددر زمان عقد دندان و لب جان بخش تودر صدفها پیچ و تاب رشته گوهر می زندمی فزاید حرص را نعمت که در دریای شهددست و پا مور حریص از بهر شکر می زندآن که گل بر سر زند، غافل که هنگام زدندست را با شاخ گل یکبار بر سر می زندچون علم در راستی هر کس سرآمد گشته استبی محابا غوطه در دریای لشکر می زندهر که می گوید حدیث عشق با افسردگاناز تهی مغزی به خون مرده نشتر می زندگرچه صائب بستر و بالین من از آتش استمرغ روح من زخامی همچنان پر می زند
غزل شماره ۲۵۰۴ هر که دامن بر میان در چیدن گل می زندآستین بر شعله آواز بلبل می زندهر که بر خود تلخ می سازد شکر خواب صبوحبوسه تر همچو شبنم بر رخ گل می زندنغمه اش از بس گلوسوزست در دلهای شببوسه ها پروانه بر منقار بلبل می زندهمتی در کار ما ای عارفان و عاشقانبر در دل حلقه شوق سیر کابل می زندهر که چون صائب به طرز تازه، دیرین آشناستدم به ذوق عندلیب باغ آمل می زند
غزل شماره ۲۵۰۵ با لب خاموش هر کس غوطه در خون می زندبوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زندنیست لیلی را بغیر از پرده دل محملیدر بیابان قطره بیهوده مجنون می زندگوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر راجوش صهبا در خم خالی فلاطون می زندسرو را هر چند آورده است زیر بال و پرهمچنان قمری زکوکو نعل وارون می زندمهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کردتب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زندمی کند بیدار صائب فتنه خوابیده راکوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند