غزل شماره ۴۳۶۴ از خال توان راه به آن کنج دهان بردبی خضر به سرچشمه جان پی نتوان بردبیرون سری از سبزه خط تو نبردمهر چند سوادم سبق از آب روان بردچون کار برآن کنج دهن تنگ نگرددمور خط اوره به شکر خند نهان بردغم از دل ما کم نکند خنده که تلخیاز طینت بادام به شکر نتوان برداز من قدمی چند بود سنگ نشان پیشاز بس به رهش پای مرا خواب گران بردتا چند بود گوش برآواز شکستنرنگ از رخ من شکوه به دیوان خزان بردروزی که کمر بست میانش به نزاکتآن روز دل صائب مسکین ز میان برد
غزل شماره ۴۳۶۵ آسایش تن غافلم از یاد خداکرداز طینت بادام به شکر نتوان برداین خانه خرابی به حباب است سزاواراز آب روان خانه نبایست جداکردبی جذبه به جایی نرسد کوشش رهروبرگردم ازان ره که توان رو به قفاکردچون نافه نفس در جگر باد صبا سوختتا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرددر رهگذرش چاه شود دیده حسرتاز راستی آن کس که درین راه عصا کردبی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهیدولت عجبی نیست اگر روی به ما کرددر معرکه عشق دلیرانه متازیدبر صفحه دریا نتوان مشق شناکرداقرار نکردن به گنه عین گناه استقایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کردقایل به خطا باش که مردود جهان شدهر کس گنه خویش حوالت به قضا کرددور فلک از زمزمه عشق تهی بوداین دایره را خامه صائب به نوا کرد
غزل شماره ۴۳۶۶ ساقی دهن شیشه ما باز به لب کردجان عجبی در تن ارباب طرب کرددریا نه کریمی است که بی خواست نبخشدبیهوده صدف باز دهن را به طلب کردخامش منشینید که از خامشی شمعپروانه بی غیرت ما روز به شب کردبا کوزه سربسته ز دریا چه توان بردمحروم ز وصل تو مرا شرم وادب کردبرگی است خزان دیده که از ثمرش نیستدستی که طمعکار بدآموز طلب کردبی ابر صدف قطره ای از بحر نیابددرعالم امکان نتوان ترک سبب کردپیوست به گل خورشید جهان روشنی شمعزان گریه جانسوز که در دامن شب کرداز چوب گل آتش ننهد سرکشی از سرعاقل نتوان اهل جنون رابه ادب کرددر خواب زد از دولت بیدار جهان دستاز ساده دلی هر که تفاخر به نسب کردآراست نسب نامه خود را به دو مطلعهر کس نسب خویش مزین به حسب کرددر خلوت خورشید ز خمیازه آغوشبیطاقتی صبح مرا مست طلب کردصائب چه کند باده ننوشد که درین بزمهشیار ز جانان نتوان بوسه طلب کرد
غزل شماره ۴۳۶۷ از بس عرق از چهره گلفام تو گل کردچون پشت لب سبزخطان بام تو گل کردخونم چو می از لعل می آشام تو گل کرددر شیشه من جوش زد از جام تو گل کرددر پرده پیغام کسی بوسه نداده استاین معنی پوشیده ز پیغام تو گل کرددر لعل بتان آب شد از شرم شکر خندزین نوش که از تلخی دشنام تو گل کردخار سردیوار به بی بردگی من نیستاز گریه من گرچه دروبام تو گل کردداغ جگر تشنه ما سوخته جانانتبخال شد از لعل می آشام تو گل کردهرچند که از خواب شود فتنه زمین گیرصد فتنه خوابیده ز بام تو گل کردرحمی به تهیدستی ما ساده دلان کنکز شوره زمین تخم در ایام تو گل کردمپسند به من تهمت آزادی ازین بیشکز دانه اشکم قفس ودام تو گل کرددر فکر سرانجام من سوخته دل باشاکنون که خط نیک سرانجام تو گل کرددر قبضه فرمان نبود توسن سرکشناکامی من از دل خودکام تو گل کردهرچند که در پرده الفاظ نهفتماز نامه سربسته من نام تو گل کردنیلی ز تماشا نشود هیچ سمنبراین فاخته از سرو گل اندام تو گل کردصائب همه رنگین سخنان مست وخرابندزین باده گلرنگ که از جام تو گل کرد
غزل شماره ۴۳۶۸ خط از لب لعل گهرافشان تو گل کردیا خضر ز سرچشمه حیوان تو گل کردچشم تو شد از گریه مستانه گهرریزیا خون من از نشتر مژگان تو گل کردپردر پر هم بافت چو خط گرد دهانتحرفی که ز لعل گهرافشان تو گل کرددر شوره زمین تخم فشاند چمن آراتا آن خط ریحان ز نمکدان تو گل کردهر غنچه دهانی چو زر گل به گره بستهر نکته که از غنچه خندان تو گل کرداز خون دلم شانه چو سرپنجه مرجانرنگین شد واز زلف پریشان تو گل کرداز زلف شد آن طرف بناگوش نمایانصبح وطن از شام غریبان تو گل کردروشن گهری پرده در راز نهان استاز چشم تو می خوردن پنهان توگل کرددر پرده شب جام چو خورشید کشیدنچون صبح ز دستار پریشان توگل کردشبهای درازی که به صحبت گذراندیاز کوتهی شمع شبستان توگل کرددر پرده هر آن جرعه که چون ابر کشیدییک یک ز عذار عرق افشان توگل کرددل باز کند صحبت یاران موافقدر خلوت دل غنچه پیکان توگل کردبود از نظر خلق نهان خاک مزارمچون سرو ز برچیدن دامان توگل کرداز سینه هرکس که دل خونشده گم شدچون تکمه گوهر ز گریبان توگل کردچون غنچه به دل خرده رازی که نهفتمآخر ز شکر خنده پنهان توگل کرداز کاوش مژگان تو وا شد گره دلاین غنچه لب بسته به دوران توگل کرداز گریه شادی ز جگر شست سیاهیهر لاله که از خاک شهیدان توگل کردیک بار کند هر ثمری گل ز لطافتدر هر نظری سیب زنخدان توگل کردصائب چمن از زمزمه عشق تهی بوداین نغمه جانسوز به دوران توگل کرد
غزل شماره ۴۳۶۹ رخسار جهانسوز تو بی پا و سرم کردنظاره زلف تو پریشان نظرم کردامید نجات من ازان زلف به خط بودسر زد خط بیرحم و گرفتارترم کردفریاد که پیراهن نادیده یوسفاز شوخی نکهت چو صبا دربدرم کردفریاد ازان نرگس مستانه که هر گاهرفتم که خبر یابم ازو بیخبرم کردشد مردمک دیده من گردش افلاکتا تربیت عشق تو صاحب نظرم کردخورشید قیامت چگر تشنه لبان راسیراب ز افشردن دامان ترم کردزان روز که افتاد به بالای تو چشممهر موی سنانی شد واز خود بدرم کردهرگز نشد از جلوه او سیر دو چشمماین آب روان هر نفسی تشنه ترم کرداز مرگ محال است شود تلخ دهانمزان قند که لطف تو در آب گهرم کرداز روسیهی نیست سزاوار سفیدیچشمی که بد آموز به خواب سحرم کردهر خال ز رخساره او داغ غریبی استآن حسن غریبی که چنین دربدرم کرددانسته قدم بر سرموری ننهادمصائب فلک سفله چرا بی سپرم کرد
غزل شماره ۴۳۷۰ رخسار ترا خط نتوانست نهان کردبی پرده تر این آینه را آینه دان کردمی شد به شکر پسته ازین پیش حصاریشکر لب نو خط تودر پسته نهان کردرفتار تو از آب روان گرد بر آوردرخسار تو خون در جگر لاله ستان کردبر تنگ شکر غیرت من تلخ کند عیشهر چند مرا تنگدل آن غنچه دهان کردروشن شد ازان صفحه رخسار سوادمآن خط بنا گوش مرا حاشیه دان کردفریاد که نتوان دل صد پاره ماراشیرازه درین باغ چو اوراق خزان کردحاشا که پر از گوهر سیراب نسازدصائب چو صدف آن که مرا پاک دهان کرد
غزل شماره ۴۳۷۱ دل را چه خیال است به می شاد توان کرداین غمکده ای نیست که آباد توان کردگر دامن وحشت ادب عشق نگیردخون در دل بیرحمی صیاد توان کردمعذور بود هر که فراموش کند از منوحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرداز ناله جرس را نگشاید گره دلدل چون تهی از درد به فریاد توان کردهرگز نشود تیر کج از زور کمان راستما را چه خیال است که ارشاد توان کردچون شعله خس نیم نفس بیش نباشداز مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرداز فکر کنی خالی اگر شیشه دل رااز ذکر خدا پر ز پریزاد توان کردفریاد که در سینه من بر سر هم غمچندان نفتاده است که فریاد توان کرددل نیز خنک می شود از آه سحرگاهصائب اگر آتش خمش از باد توان کرد
غزل شماره ۴۳۷۲ دل چون تهی از دردوغم یار توان کرداین ظلم چسان بر دل افگار توان کردهر دل که پرازخون شود از داغ عزیزاناز گریه محال است سبکبار توان کرداین درد نه دردی است که بیرون رود از دلاین داغ نه داغی است که هموار توان کردآن صبر نداریم که خاموش نشینیمآن زهره نداریم که اظهار توان کردما بیخبران نقش سراپرده خوابیمماراچه خیال است که بیدار توان کردچون لاله درین سبز چمن داغ جگر سوزتحصیل به خونابه بسیار توان کرداکنون که خبر دارشد از چاشنی دردمشکل که علاج دل بیمار توان کرددستی که گل آلود شد از سبحه تزویرچون در کمر رشته زنار توان کرددر معرکه عشق که گردون سپر انداختبا بیجگری صبر چه مقدار توان کردقرب خس و خارست جگرسوز وگرنهسیر چمن از رخنه دیوار توان کرداز روزنه عالم غیب است فتوحاتچون قطع امید از دهن یار توان کردغم نیز ز بیتابی ما روی نهان کردصائب به چه تسکین دل زار توان کرد
غزل شماره ۴۳۷۳ از مستی چشم تو چه تقریر توان کرداین خواب نه خوابی است که تعبیر توان کردبا دل نگرانی چه قدر راه توان رفتبا پای گرانخواب چه شبگیر توان کردکوته بود از ساده دلان خامه تکلیفبر صفحه آیینه چه تحریر توان کردشیرازه سیلاب نگردد خس و خاشاکما را چه خیال است که زنجیر توان کردمی شبنم تلخ است و جگر ریگ روان استاز باده محال است مرا سیر توان کردگر جوشن تسلیم بود خواب فراغتدر کام نهنگ و دهن شیر توان کردچون اهل دلی نیست درین غمکده صائبدرد دل خود را به که تقریر توان کرد