انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 435 از 718:  « پیشین  1  ...  434  435  436  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۴

از خال توان راه به آن کنج دهان برد
بی خضر به سرچشمه جان پی نتوان برد

بیرون سری از سبزه خط تو نبردم
هر چند سوادم سبق از آب روان برد

چون کار برآن کنج دهن تنگ نگردد
مور خط اوره به شکر خند نهان برد

غم از دل ما کم نکند خنده که تلخی
از طینت بادام به شکر نتوان برد

از من قدمی چند بود سنگ نشان پیش
از بس به رهش پای مرا خواب گران برد

تا چند بود گوش برآواز شکستن
رنگ از رخ من شکوه به دیوان خزان برد

روزی که کمر بست میانش به نزاکت
آن روز دل صائب مسکین ز میان برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۵

آسایش تن غافلم از یاد خداکرد
از طینت بادام به شکر نتوان برد

این خانه خرابی به حباب است سزاوار
از آب روان خانه نبایست جداکرد

بی جذبه به جایی نرسد کوشش رهرو
برگردم ازان ره که توان رو به قفاکرد

چون نافه نفس در جگر باد صبا سوخت
تا یک گره از زلف گرهگیر تو واکرد

در رهگذرش چاه شود دیده حسرت
از راستی آن کس که درین راه عصا کرد

بی رنج طلب روی دهد آنچه نخواهی
دولت عجبی نیست اگر روی به ما کرد

در معرکه عشق دلیرانه متازید
بر صفحه دریا نتوان مشق شناکرد

اقرار نکردن به گنه عین گناه است
قایل نشد آن کس که به تقصیر خطا کرد

قایل به خطا باش که مردود جهان شد
هر کس گنه خویش حوالت به قضا کرد

دور فلک از زمزمه عشق تهی بود
این دایره را خامه صائب به نوا کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۶

ساقی دهن شیشه ما باز به لب کرد
جان عجبی در تن ارباب طرب کرد

دریا نه کریمی است که بی خواست نبخشد
بیهوده صدف باز دهن را به طلب کرد

خامش منشینید که از خامشی شمع
پروانه بی غیرت ما روز به شب کرد

با کوزه سربسته ز دریا چه توان برد
محروم ز وصل تو مرا شرم وادب کرد

برگی است خزان دیده که از ثمرش نیست
دستی که طمعکار بدآموز طلب کرد

بی ابر صدف قطره ای از بحر نیابد
درعالم امکان نتوان ترک سبب کرد

پیوست به گل خورشید جهان روشنی شمع
زان گریه جانسوز که در دامن شب کرد

از چوب گل آتش ننهد سرکشی از سر
عاقل نتوان اهل جنون رابه ادب کرد

در خواب زد از دولت بیدار جهان دست
از ساده دلی هر که تفاخر به نسب کرد

آراست نسب نامه خود را به دو مطلع
هر کس نسب خویش مزین به حسب کرد

در خلوت خورشید ز خمیازه آغوش
بیطاقتی صبح مرا مست طلب کرد

صائب چه کند باده ننوشد که درین بزم
هشیار ز جانان نتوان بوسه طلب کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۷

از بس عرق از چهره گلفام تو گل کرد
چون پشت لب سبزخطان بام تو گل کرد

خونم چو می از لعل می آشام تو گل کرد
در شیشه من جوش زد از جام تو گل کرد

در پرده پیغام کسی بوسه نداده است
این معنی پوشیده ز پیغام تو گل کرد

در لعل بتان آب شد از شرم شکر خند
زین نوش که از تلخی دشنام تو گل کرد

خار سردیوار به بی بردگی من نیست
از گریه من گرچه دروبام تو گل کرد

داغ جگر تشنه ما سوخته جانان
تبخال شد از لعل می آشام تو گل کرد

هرچند که از خواب شود فتنه زمین گیر
صد فتنه خوابیده ز بام تو گل کرد

رحمی به تهیدستی ما ساده دلان کن
کز شوره زمین تخم در ایام تو گل کرد

مپسند به من تهمت آزادی ازین بیش
کز دانه اشکم قفس ودام تو گل کرد

در فکر سرانجام من سوخته دل باش
اکنون که خط نیک سرانجام تو گل کرد

در قبضه فرمان نبود توسن سرکش
ناکامی من از دل خودکام تو گل کرد

هرچند که در پرده الفاظ نهفتم
از نامه سربسته من نام تو گل کرد

نیلی ز تماشا نشود هیچ سمنبر
این فاخته از سرو گل اندام تو گل کرد

صائب همه رنگین سخنان مست وخرابند
زین باده گلرنگ که از جام تو گل کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۸

خط از لب لعل گهرافشان تو گل کرد
یا خضر ز سرچشمه حیوان تو گل کرد

چشم تو شد از گریه مستانه گهرریز
یا خون من از نشتر مژگان تو گل کرد

پردر پر هم بافت چو خط گرد دهانت
حرفی که ز لعل گهرافشان تو گل کرد

در شوره زمین تخم فشاند چمن آرا
تا آن خط ریحان ز نمکدان تو گل کرد

هر غنچه دهانی چو زر گل به گره بست
هر نکته که از غنچه خندان تو گل کرد

از خون دلم شانه چو سرپنجه مرجان
رنگین شد واز زلف پریشان تو گل کرد

از زلف شد آن طرف بناگوش نمایان
صبح وطن از شام غریبان تو گل کرد

روشن گهری پرده در راز نهان است
از چشم تو می خوردن پنهان توگل کرد

در پرده شب جام چو خورشید کشیدن
چون صبح ز دستار پریشان توگل کرد

شبهای درازی که به صحبت گذراندی
از کوتهی شمع شبستان توگل کرد

در پرده هر آن جرعه که چون ابر کشیدی
یک یک ز عذار عرق افشان توگل کرد

دل باز کند صحبت یاران موافق
در خلوت دل غنچه پیکان توگل کرد

بود از نظر خلق نهان خاک مزارم
چون سرو ز برچیدن دامان توگل کرد

از سینه هرکس که دل خونشده گم شد
چون تکمه گوهر ز گریبان توگل کرد

چون غنچه به دل خرده رازی که نهفتم
آخر ز شکر خنده پنهان توگل کرد

از کاوش مژگان تو وا شد گره دل
این غنچه لب بسته به دوران توگل کرد

از گریه شادی ز جگر شست سیاهی
هر لاله که از خاک شهیدان توگل کرد

یک بار کند هر ثمری گل ز لطافت
در هر نظری سیب زنخدان توگل کرد

صائب چمن از زمزمه عشق تهی بود
این نغمه جانسوز به دوران توگل کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۹

رخسار جهانسوز تو بی پا و سرم کرد
نظاره زلف تو پریشان نظرم کرد

امید نجات من ازان زلف به خط بود
سر زد خط بیرحم و گرفتارترم کرد

فریاد که پیراهن نادیده یوسف
از شوخی نکهت چو صبا دربدرم کرد

فریاد ازان نرگس مستانه که هر گاه
رفتم که خبر یابم ازو بیخبرم کرد

شد مردمک دیده من گردش افلاک
تا تربیت عشق تو صاحب نظرم کرد

خورشید قیامت چگر تشنه لبان را
سیراب ز افشردن دامان ترم کرد

زان روز که افتاد به بالای تو چشمم
هر موی سنانی شد واز خود بدرم کرد

هرگز نشد از جلوه او سیر دو چشمم
این آب روان هر نفسی تشنه ترم کرد

از مرگ محال است شود تلخ دهانم
زان قند که لطف تو در آب گهرم کرد

از روسیهی نیست سزاوار سفیدی
چشمی که بد آموز به خواب سحرم کرد

هر خال ز رخساره او داغ غریبی است
آن حسن غریبی که چنین دربدرم کرد

دانسته قدم بر سرموری ننهادم
صائب فلک سفله چرا بی سپرم کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۷۰

رخسار ترا خط نتوانست نهان کرد
بی پرده تر این آینه را آینه دان کرد

می شد به شکر پسته ازین پیش حصاری
شکر لب نو خط تودر پسته نهان کرد

رفتار تو از آب روان گرد بر آورد
رخسار تو خون در جگر لاله ستان کرد

بر تنگ شکر غیرت من تلخ کند عیش
هر چند مرا تنگدل آن غنچه دهان کرد

روشن شد ازان صفحه رخسار سوادم
آن خط بنا گوش مرا حاشیه دان کرد

فریاد که نتوان دل صد پاره مارا
شیرازه درین باغ چو اوراق خزان کرد

حاشا که پر از گوهر سیراب نسازد
صائب چو صدف آن که مرا پاک دهان کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۷۱

دل را چه خیال است به می شاد توان کرد
این غمکده ای نیست که آباد توان کرد

گر دامن وحشت ادب عشق نگیرد
خون در دل بیرحمی صیاد توان کرد

معذور بود هر که فراموش کند از من
وحشی تر ازانم که مرا یاد توان کرد

از ناله جرس را نگشاید گره دل
دل چون تهی از درد به فریاد توان کرد

هرگز نشود تیر کج از زور کمان راست
ما را چه خیال است که ارشاد توان کرد

چون شعله خس نیم نفس بیش نباشد
از مستی اگر وقت خوش ایجاد توان کرد

از فکر کنی خالی اگر شیشه دل را
از ذکر خدا پر ز پریزاد توان کرد

فریاد که در سینه من بر سر هم غم
چندان نفتاده است که فریاد توان کرد

دل نیز خنک می شود از آه سحرگاه
صائب اگر آتش خمش از باد توان کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۷۲

دل چون تهی از دردوغم یار توان کرد
این ظلم چسان بر دل افگار توان کرد

هر دل که پرازخون شود از داغ عزیزان
از گریه محال است سبکبار توان کرد

این درد نه دردی است که بیرون رود از دل
این داغ نه داغی است که هموار توان کرد

آن صبر نداریم که خاموش نشینیم
آن زهره نداریم که اظهار توان کرد

ما بیخبران نقش سراپرده خوابیم
ماراچه خیال است که بیدار توان کرد

چون لاله درین سبز چمن داغ جگر سوز
تحصیل به خونابه بسیار توان کرد

اکنون که خبر دارشد از چاشنی درد
مشکل که علاج دل بیمار توان کرد

دستی که گل آلود شد از سبحه تزویر
چون در کمر رشته زنار توان کرد

در معرکه عشق که گردون سپر انداخت
با بیجگری صبر چه مقدار توان کرد

قرب خس و خارست جگرسوز وگرنه
سیر چمن از رخنه دیوار توان کرد

از روزنه عالم غیب است فتوحات
چون قطع امید از دهن یار توان کرد

غم نیز ز بیتابی ما روی نهان کرد
صائب به چه تسکین دل زار توان کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۷۳

از مستی چشم تو چه تقریر توان کرد
این خواب نه خوابی است که تعبیر توان کرد

با دل نگرانی چه قدر راه توان رفت
با پای گرانخواب چه شبگیر توان کرد

کوته بود از ساده دلان خامه تکلیف
بر صفحه آیینه چه تحریر توان کرد

شیرازه سیلاب نگردد خس و خاشاک
ما را چه خیال است که زنجیر توان کرد

می شبنم تلخ است و جگر ریگ روان است
از باده محال است مرا سیر توان کرد

گر جوشن تسلیم بود خواب فراغت
در کام نهنگ و دهن شیر توان کرد

چون اهل دلی نیست درین غمکده صائب
درد دل خود را به که تقریر توان کرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 435 از 718:  « پیشین  1  ...  434  435  436  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA