غزل شماره ۴۳۵۳ صبح ازل این طرف بنا گوش نداردشام ابد این زلف سیه پوش ندارددر پله بینایی آشوب شناساندریا خطر سینه پر جوش ندارداز خامشی من جگرخصم دو نیم استشمشیر شکوه لب خاموش نداردبردار کلاه نمدی از سر بی مغزکاین خوان تهی حاجت سر پوش نداردای شمع ز پیراهن فانوس برون آیپروانه ما جرات آغوش نداردصائب چه عجب گر سخن از لاف نگویدمی پخته چو گردید سر جوش ندارد
غزل شماره ۴۳۵۴ بیگانه معنی لب خاموش نداردخالی بود آن ظرف که سرپوش ندارددعوی ثمر پیشرس خامی فکرستمی پخته چو گردید سر جوش نداردآنجا که بود بیخبری انجمن آراهر کس که دم از عقل زند هوش نداردآهوی ترا گرد خط از جای نیانگیختاین خواب گران دیده خرگوش ندارداز عرض تجلی نشود کار به دل تنگآیینه غم تنگی آغوش نداردبالین طلبان در خم دارند چو منصورورنه سر عاشق خبر از دوش نداردصائب ز تماشای چمن چون نگریزداین غمکده یک سرو قباپوش ندارد
غزل شماره ۴۳۵۵ از تلخی می ساغر ما باک ندارداین حوصله را هیچ کف خاک نداردگردن مکش از تیغ که این خانه تاریکراهی به جز از روزن فتراک نداردتلخی بنه از سر که ندارد خطر از تیغآن قبه خشخاش که تریاک ندارددر قلزم هستی نشود مخزن گوهرهر کس دهن خود چو صدف پاک ندارداز دل گره غم نگشاید می گلرنگاز گریه گشایش گره تاک ندارددایم ز دل خویش بود رزق حریصانقارون به کف از گنج بجز خاک نداردهم محمل لیلی نشود ناله زارشهر کس چو جرس سینه صد چاک ندارددر کام نهنگ ودهن شیر گریزدصائب سر این مردم بیباک ندارد
غزل شماره ۴۳۵۶ آن سنگدل از شکوه ما باک نداردآتش غمی از ناله خاشاک ندارداز دیده شورست نگهبان دل چاکدر ظاهر اگر سینه ما چاک نداردمحتاج به زیور نبود حسن خداداددندان گهر حاجت مسواک نداردآلوده به تهمت نشود پرده عصمتیوسف غمی از پیرهن چاک ندارداندیشه ز خواری نکند حرص تهی چشمآرامگهی دام به از خاک نداردگردن به چه امید کشم من که درین دشتآهوی حرم طالع فتراک نداردصائب چه خیال است شود مخزن گوهرهر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
غزل شماره ۴۳۵۷ زهرازقدح صافدلان رنگ نداردآیینه گوهر خطر از زنگ ندارددل در خم آن زلف ندانم به چه روزستدر خانه تاریک گهر رنگ نداردقد تو نهالی است که همدوش ندیده استتمکین تو کوهی است که همسنگ نداردنخلی که ندارد ثمری دوری ازو بهبگریز ز طفلی که به کف سنگ نداردهر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی استنیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارداز دشمن پرخاش طلب هیچ میندیشزان خصم حذر کن که سر جنگ ندارددر هر قدم راه خرد کعبه ودیری استسر تا سر صحرای جنون سنگ نداردصائب که گلاب از گل خورشید گرفته استیک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
غزل شماره ۴۳۵۸ پروای خط آن عارض گلفام ندارداز سادگی این صبح غم شام نداردپاس دل خود دار که آن زلف گرهگیریک دانه بغیر از گره دام نداردبا دوری دلها چه کند قرب مکانیشکر خبر از تلخی بادام نداردشمشیر کشیدی وبه خونم ننشاندیافسوس که آغاز تو انجام نداردغافل مشو ای نخل امید از ثمرخویشحرفی است که عاشق طمع خام ندارداز شرم در بسته روزی نگشایداین قفل کلیدی بجز ابرام ندارداز نقش برون آی که آن کعبه مقصودجز ساده دل جامه احرام ندارداز پایه خود هر که نهد پای فراترمستی است که پروای لب بام نداردما در هوس نام چه خونها که نخوردیمآسوده عقیقی که سر نام ندارددر خانه دلگیر فلک چند توان بودفریاد که خانه ره بام ندارداز تلخی می شکوه مخمور محال استصائب گله از تلخی دشنام ندارد
غزل شماره ۴۳۵۹ در سینه عشاق هوس راه ندارددر مجمر ما شعله خس راه نداردتسلیم شو آن آینه تیغ چو دیدیاینجا دم بیراه نفس راه ندارداندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیستدر کوچه زنجیر عسس راه نداردای هرزه درا در گذر از همرهی مادر قافله عشق جرس راه نداردصائب من واندیشه آغوش محال استدر خلوت عشاق هوس راه ندارد·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۳۶۰ مفت است اگر سنگدلیهای معلمدلجویی اطفال به آدینه گذاردصائب سخن از مهر همان به که نگویدهر کس که به دلها اثر از کینه گذاردبی روی تو دل روی به آیینه گذاردچون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذاردهر دست نگارین که برآرد ز بغل سروپیش قد رعنای تو بر سینه گذاردهر روز نهد بر دل من سنگ ملامتدستی که گهر بر دل گنجینه گذاردعاشق نشود دور ز معشوق که طوطیزنگار شود روی به آیینه گذارداین دست که عشق تو به تاراج برآوردمشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
غزل شماره ۴۳۶۱ نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برداز شیشه ما دهشت این سنگ صدا بردمرغ قفس این بخت برومند نداردباد سحر این دامن گل را به کجا برددر خدمتش استاده بپا دار مکافاتسهل است اگر فوطه ربا فوطه مابردجست از خم چوگان حوادث سر منصوراین گوی سعادت ز میان دار فنا بردقسمت به طلب نیست که با همرهی خضردر خاک سکندر هوس آب بقا بردعشق از دل بی نام ونشان گرد برآورداین سیل کجا راه به ویرانه ما بردشکر قدح تلخ مکافات چه گویمکز خاطر من دغدغه روز جزا برددر دست تو چون مهره مومیم وگرنهسر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برددل بیهوده دارد ز سخن چشم سعادتاز سایه خود فیض کجا بال هما بردتا هست به جا رسم جگر کاوی بلبلاز ناخن گلها نتوان رنگ حنابردبی زحمت شبگیر رسیدیم به منزلافتادگی ما گرو از باد صبا بردچون خضر چرا زنده جاوید نباشدصائب به سخن آب رخ آب بقا برد
غزل شماره ۴۳۶۲ تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان بردکاین مور حلاوت ز شکر خند نهان بردتمکین تو از کوه گران گرد برآوردرفتار تو آسودگی از سرو روان بردشد جوشن داودی ما لاغری از تیغاین موج خطر کشتی ما را به کران بردمحشور شود رو به قفا روز قیامتهرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برددر دایره چرخ ز اسباب فراغتآسودگیی بود که مرکز ز میان بردتا شوق مرا سر به بیابان جنون داددرد طلب آسودگی از سنگ نشان دادافتاد به زندان مه مصر از چه کنعاناز منزل اول به دوم راه توان بردممنون پر وبال چو تیریم ز غفلتهر چند که ما را به هدف زور کمان برداز عمر سبکسیر نشد غفلت من کمدر رهگذر سیل مرا خواب گران بردباریک نگردیده چو موی کمر از فکرصائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
غزل شماره ۴۳۶۳ آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان بردنامد به کنار من ودل را زمیان برددل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامددر خاک هدف حسرت آن سخت کمان برددر رشته جان تاب فتاده است ز غیرتتا دست تصور که به آن موی میان بردکیفیت چشم تو اثر کرد به دلهاغماز خبر راه به اسرار نهان برداز برق حوادث نکند پاک گهر بیمرنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان بردچون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطدصد کوه غم از سینه من رطل گران برداز سطر شماری قدمی پیشترک نهپی زین ره باریک به مقصد نتوان برد