انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 434 از 718:  « پیشین  1  ...  433  434  435  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵۳

صبح ازل این طرف بنا گوش ندارد
شام ابد این زلف سیه پوش ندارد

در پله بینایی آشوب شناسان
دریا خطر سینه پر جوش ندارد

از خامشی من جگرخصم دو نیم است
شمشیر شکوه لب خاموش ندارد

بردار کلاه نمدی از سر بی مغز
کاین خوان تهی حاجت سر پوش ندارد

ای شمع ز پیراهن فانوس برون آی
پروانه ما جرات آغوش ندارد

صائب چه عجب گر سخن از لاف نگوید
می پخته چو گردید سر جوش ندارد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵۴

بیگانه معنی لب خاموش ندارد
خالی بود آن ظرف که سرپوش ندارد

دعوی ثمر پیشرس خامی فکرست
می پخته چو گردید سر جوش ندارد

آنجا که بود بیخبری انجمن آرا
هر کس که دم از عقل زند هوش ندارد

آهوی ترا گرد خط از جای نیانگیخت
این خواب گران دیده خرگوش ندارد

از عرض تجلی نشود کار به دل تنگ
آیینه غم تنگی آغوش ندارد

بالین طلبان در خم دارند چو منصور
ورنه سر عاشق خبر از دوش ندارد

صائب ز تماشای چمن چون نگریزد
این غمکده یک سرو قباپوش ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵۵

از تلخی می ساغر ما باک ندارد
این حوصله را هیچ کف خاک ندارد

گردن مکش از تیغ که این خانه تاریک
راهی به جز از روزن فتراک ندارد

تلخی بنه از سر که ندارد خطر از تیغ
آن قبه خشخاش که تریاک ندارد

در قلزم هستی نشود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد

از دل گره غم نگشاید می گلرنگ
از گریه گشایش گره تاک ندارد

دایم ز دل خویش بود رزق حریصان
قارون به کف از گنج بجز خاک ندارد

هم محمل لیلی نشود ناله زارش
هر کس چو جرس سینه صد چاک ندارد

در کام نهنگ ودهن شیر گریزد
صائب سر این مردم بیباک ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵۶

آن سنگدل از شکوه ما باک ندارد
آتش غمی از ناله خاشاک ندارد

از دیده شورست نگهبان دل چاک
در ظاهر اگر سینه ما چاک ندارد

محتاج به زیور نبود حسن خداداد
دندان گهر حاجت مسواک ندارد

آلوده به تهمت نشود پرده عصمت
یوسف غمی از پیرهن چاک ندارد

اندیشه ز خواری نکند حرص تهی چشم
آرامگهی دام به از خاک ندارد

گردن به چه امید کشم من که درین دشت
آهوی حرم طالع فتراک ندارد

صائب چه خیال است شود مخزن گوهر
هر کس دهن خود چو صدف پاک ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵۷

زهرازقدح صافدلان رنگ ندارد
آیینه گوهر خطر از زنگ ندارد

دل در خم آن زلف ندانم به چه روزست
در خانه تاریک گهر رنگ ندارد

قد تو نهالی است که همدوش ندیده است
تمکین تو کوهی است که همسنگ ندارد

نخلی که ندارد ثمری دوری ازو به
بگریز ز طفلی که به کف سنگ ندارد

هر چشم زدن چشم کبود تو به رنگی است
نیلوفر چرخ این همه نیرنگ ندارد

از دشمن پرخاش طلب هیچ میندیش
زان خصم حذر کن که سر جنگ ندارد

در هر قدم راه خرد کعبه ودیری است
سر تا سر صحرای جنون سنگ ندارد

صائب که گلاب از گل خورشید گرفته است
یک بوسه ز لعل لب او رنگ ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵۸

پروای خط آن عارض گلفام ندارد
از سادگی این صبح غم شام ندارد

پاس دل خود دار که آن زلف گرهگیر
یک دانه بغیر از گره دام ندارد

با دوری دلها چه کند قرب مکانی
شکر خبر از تلخی بادام ندارد

شمشیر کشیدی وبه خونم ننشاندی
افسوس که آغاز تو انجام ندارد

غافل مشو ای نخل امید از ثمرخویش
حرفی است که عاشق طمع خام ندارد

از شرم در بسته روزی نگشاید
این قفل کلیدی بجز ابرام ندارد

از نقش برون آی که آن کعبه مقصود
جز ساده دل جامه احرام ندارد

از پایه خود هر که نهد پای فراتر
مستی است که پروای لب بام ندارد

ما در هوس نام چه خونها که نخوردیم
آسوده عقیقی که سر نام ندارد

در خانه دلگیر فلک چند توان بود
فریاد که خانه ره بام ندارد

از تلخی می شکوه مخمور محال است
صائب گله از تلخی دشنام ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۵۹

در سینه عشاق هوس راه ندارد
در مجمر ما شعله خس راه ندارد

تسلیم شو آن آینه تیغ چو دیدی
اینجا دم بیراه نفس راه ندارد

اندیشه تکلیف در اقلیم جنون نیست
در کوچه زنجیر عسس راه ندارد

ای هرزه درا در گذر از همرهی ما
در قافله عشق جرس راه ندارد

صائب من واندیشه آغوش محال است
در خلوت عشاق هوس راه ندارد




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-


غزل شماره ۴۳۶۰

مفت است اگر سنگدلیهای معلم
دلجویی اطفال به آدینه گذارد

صائب سخن از مهر همان به که نگوید
هر کس که به دلها اثر از کینه گذارد

بی روی تو دل روی به آیینه گذارد
چون تشنه که بر ریگ جوان سینه گذارد

هر دست نگارین که برآرد ز بغل سرو
پیش قد رعنای تو بر سینه گذارد

هر روز نهد بر دل من سنگ ملامت
دستی که گهر بر دل گنجینه گذارد

عاشق نشود دور ز معشوق که طوطی
زنگار شود روی به آیینه گذارد

این دست که عشق تو به تاراج برآورد
مشکل که به ما خرقه پشمینه گذارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۱

نتوان به فلک شکوه ز بیداد قضا برد
از شیشه ما دهشت این سنگ صدا برد

مرغ قفس این بخت برومند ندارد
باد سحر این دامن گل را به کجا برد

در خدمتش استاده بپا دار مکافات
سهل است اگر فوطه ربا فوطه مابرد

جست از خم چوگان حوادث سر منصور
این گوی سعادت ز میان دار فنا برد

قسمت به طلب نیست که با همرهی خضر
در خاک سکندر هوس آب بقا برد

عشق از دل بی نام ونشان گرد برآورد
این سیل کجا راه به ویرانه ما برد

شکر قدح تلخ مکافات چه گویم
کز خاطر من دغدغه روز جزا برد

در دست تو چون مهره مومیم وگرنه
سر پنجه ما آب ز شمشیر قضا برد

دل بیهوده دارد ز سخن چشم سعادت
از سایه خود فیض کجا بال هما برد

تا هست به جا رسم جگر کاوی بلبل
از ناخن گلها نتوان رنگ حنابرد

بی زحمت شبگیر رسیدیم به منزل
افتادگی ما گرو از باد صبا برد

چون خضر چرا زنده جاوید نباشد
صائب به سخن آب رخ آب بقا برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۲

تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد

تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد

شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد

محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد

در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد

تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد

افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد

ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد

از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد

باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۶۳

آن شوخ چه گویم که دل از دست چسان برد
نامد به کنار من ودل را زمیان برد

دل خون شد وآن ترک جفاکیش نیامد
در خاک هدف حسرت آن سخت کمان برد

در رشته جان تاب فتاده است ز غیرت
تا دست تصور که به آن موی میان برد

کیفیت چشم تو اثر کرد به دلها
غماز خبر راه به اسرار نهان برد

از برق حوادث نکند پاک گهر بیم
رنگ از رخ یاقوت به آتش نتوان برد

چون سیل گرانسنگ که از کوه بغلطد
صد کوه غم از سینه من رطل گران برد

از سطر شماری قدمی پیشترک نه
پی زین ره باریک به مقصد نتوان برد

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 434 از 718:  « پیشین  1  ...  433  434  435  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA