غزل شماره ۴۳۸۴ از عود دل گرم من اخگربگریزداز بزم نفس سوخته مجمر بگریزداشکم چو عنان ریز نهد روی به دریادریا به نهانخانه گوهربگریزددر حشر چو آهم علم شعله فرازدخورشید به سرچشمه کوثربگریزدیک چشم زدن گر قدح از دست گذارمجان آبله پا تا لب ساغر بگریزداز گرمی خونم که دل سنگ گدازدچون برق نفس سوخته نشتر بگریزدخواری کش عشق تو به گل دست فشاندسرگرم تو از سایه افسر بگریزدگر سینه کند باز دل داغ فریبمداغ از جگر لاله احمر بگریزدچون شعله خوی تو کشد تیغ سیاستآتش به ته بال سمندر بگریزدچون دست گهربار برون آورد از جیباز پشت صدف نطفه گوهر بگریزدصائب چو شوم گرم به توصیف ظفرخاناز خامه من بال سمندر بگریزد
غزل شماره ۴۳۸۵ روزی که مرا موج نفس دام سخن شدشدطوطی چرخ آینه وواله من شدهر مد فغان کز دل پردرد کشیدمشد شاخ گل وسر خط مرغان چمن شددر خدمت آیینه دل صرف شدی کاشعمری که مرا صرف به پرداز سخن شدهر آه که بی خواست برآمدزدل مناز بهر برون آمدن از خویش رسن شدبرپیری من چرخ سیه کاسه نبخشیدهرچندکه هرموبه تنم تیغ وکفن شدهشدار که از باغ سرافکنده برون رفتهر کس که مقید به تماشای چمن شداز تبت وارونه خط هرشکن زلفآغوش وداع دل سرگشته من شدصائب گره دل به تکلف بگشایددستی که گرفتار سر زلف سخن شد
غزل شماره ۴۳۸۶ از حسن غریب تو جهان صبح وطن شداین شوره زمین از گل روی تو چمن شدکامت شکرین باد که هر رخنه ای از دلشیرین ز شکر خند تو چون کنج دهن شدبوی خوش آهوی تو بردشت گذرکردداغ جگر لاله ستان ناف ختن شدخاری که کشیدم ز قدم راهروان راچون شمع درین بادیه خضر ره من شدبرصومعه افتاد ز چشم تو نگاهیصد زاهد پیمانه شکن توبه شکن شدریحان که رخ گلشن ازو تازه وتر بوداز تازگی خط تو تقویم کهن شددر نشأه سردرگم جان را نبردمهرچند که در جام من این باده کهن شدهرقطره که در پرده شب ریخت ز چشممچون شبنم گل آینه روی چمن شدفریاد که یعقوب نظر بسته ما راپیراهن یوسف دوم بیت حزن شدعمری است که در بوته فکرست گدازانصائب عجبی نیست اگر پاک سخن شد
غزل شماره ۴۳۸۷ تیغ تو می وساقی وپیمانه من شدهر زخم نمایان در میخانه من شدگو شاخ گل آسوده شو از جلوه طرازیاکنون که ته بال پریخانه من شداز وحشت نخجیر شود دام پریشانزنجیر سرزلف تو دیوانه من شداز شوخی او زلزله در مغز زمین استآن خانه برانداز که همخانه من شددیگر نکشد منت خشک از لب دریاابری که تر از گریه مستانه من شدآوردم اگر روی به محراب عبادتاز بیخبری گوشه میخانه من شدهر خانه چشمی که شبستان جهان داشتدر بسته ز شیرینی افسانه من شدوحشت کند از کلبه ویرانه من سیلرحم است برآن جغد که همخانه من شدناز تو فزون گشت ز اظهار نیازمخواب تو گرانسنگ ز افسانه من شدراضی به قضا باش که کنج قفس تنگاز ریختن بال پریخانه من شدگرسرو به خوبی علم از فاخته گردیدشمع تو جهانسوز ز پروانه من شددر کلبه من گرد علایق نبود فرشسیلاب تهیدست ز کاشانه من شدبی برگی من از سخن سرد طمع بودمهری که زدم بر لب خود دانه من شددر دوستی ساخته صائب نبود فیضممنونم ازان شمع که بیگانه من شد
غزل شماره ۴۳۸۸ یوسف شود آن کس که خریدار تو باشدعیسی شود ان خسته که بیمارتو باشدگر خاک شود سرمه خاموشی سیل استآن سینه که گنجینه اسرار تو باشدچون برق سبکسیر بود شمع مزارشهر سوخته جانی که طلبکار تو باشدهر چاک قفس از تو خیابان بهشتی استخوش وقت اسیری که گرفتارتو باشدسیلاب قیامت به نظر موج سراب استآن را که نظرواله رفتار تو باشدبر چهره گل پای چوشبنم نگذاردآن راهروی را که به پاخار تو باشدخوابی که به از دولت بیدار توان گفتخوابی است که در سایه دیوارتو باشداز چشمه خورشید جگر سوخته آیدهر دیده که لب تشنه دیدارتو باشددر رشته کشد گوهر خورشید نگاهشچشمی که به رخسار گهربارتو باشدصائب اگر از خویش توانی بدر آمداین دایره ها نقطه پرگار تو باشد
غزل شماره ۴۳۸۹ در راه توهر کس دل ودین باخته باشداز زنگ خودی آینه پرداخته باشدچون تیر خدنگی که پر وبال نداردناقص بود آن سرو که بی فاخته باشددر بزم نگاری که ز خود صبر ندارددر خلوت آیینه چه پرداخته باشدپروای زبان بازی شمشیر نداردهر کس ز تحمل سپر انداخته باشددر عین تمامی بود آماده نقصانهر ساده عذاری که چو مه ساخته باشدچون سایه زمین گیر بود روز قیامتسروی که در اینجا علم افراخته باشداز عشق شود پاک دل ز قید علایقناقص بود آن سیم که نگداخته باشددر آب حیات آمده بر سنگ سبویشدر بحر حبابی که نفش باخته باشداز طایر بی بال وپر ما چه گشایدسیمرغ به جایی که پر انداخته باشدمعمور بود خاطر آن کس که چو صائببا گوشه ویرانه دل ساخته باشد
غزل شماره ۴۳۹۰ عاشق غم اسباب چرا داشته باشددارد همه چیز آن که تراداشته باشددل پیش تو مشکل سر ماداشته باشدما راچه کند آن که تراداشته باشدمجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پایاین سلسله را کیست بپاداشته باشددر مرتبه دوستی آن کس که تمام استبا دشمن خود کینه چراداشته باشدبر آینه خاطر ما نیست غباریگر یار سر صلح وصفاداشته باشدآن کس که دل از خلق رباید رخ کارشدر پرده که داند که چهاداشته باشدبا دانه محال است کند دست در آغوشکاه من اگر کاهربا داشته باشددولت نه چراغی است که خاموش شود زودفانوس اگر از دست دعا داشته باشدگفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رواین رابه کسی گوی که پا داشته باشدبی مغز بود دعوی آزادگی از سروتا پای به گل سر به هوا داشته باشدخار سر دیوار شود پنجه گلچینگر چهره گل رنگ حیا داشته باشدتا سنگ بود در بغل و دامن اطفالدیوانه غم رزق چرا داشته باشدزنگار کند در نظرش جلوه طویآیینه هر دل که جلا داشته باشدبی صحبت یاران موافق چه کند خضردر ساغر اگر آب بقا داشته باشدوارستگی سایه ز خورشید محال استمجنون تو زنجیر چرا داشته باشدصائب دو قیمت یک جلوه او نیستگر جلوه او روی نما داشته باشد
غزل شماره ۴۳۹۰ عاشق غم اسباب چرا داشته باشددارد همه چیز آن که تراداشته باشددل پیش تو مشکل سر ماداشته باشدما راچه کند آن که تراداشته باشدمجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پایاین سلسله را کیست بپاداشته باشددر مرتبه دوستی آن کس که تمام استبا دشمن خود کینه چراداشته باشدبر آینه خاطر ما نیست غباریگر یار سر صلح وصفاداشته باشدآن کس که دل از خلق رباید رخ کارشدر پرده که داند که چهاداشته باشدبا دانه محال است کند دست در آغوشکاه من اگر کاهربا داشته باشددولت نه چراغی است که خاموش شود زودفانوس اگر از دست دعا داشته باشدگفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رواین رابه کسی گوی که پا داشته باشدبی مغز بود دعوی آزادگی از سروتا پای به گل سر به هوا داشته باشدخار سر دیوار شود پنجه گلچینگر چهره گل رنگ حیا داشته باشدتا سنگ بود در بغل و دامن اطفالدیوانه غم رزق چرا داشته باشدزنگار کند در نظرش جلوه طویآیینه هر دل که جلا داشته باشدبی صحبت یاران موافق چه کند خضردر ساغر اگر آب بقا داشته باشدوارستگی سایه ز خورشید محال استمجنون تو زنجیر چرا داشته باشدصائب دو قیمت یک جلوه او نیستگر جلوه او روی نما داشته باشد
غزل شماره ۴۳۹۱ چشم تو ز دلها چه خبر داشته باشدآن بیخبر از ما چه خبر داشته باشداز ما دل شیدا چه خبر داشته باشدمشغول تو از ما چه خبر داشته باشدحیران تو یک عمر ابدهرکه نبوده استزان قامت رعنا چه خبر داشته باشددر عالم حیرت مبود تفرقه را راهمحو تو ز دنیا چه خبر داشته باشدکوتاه نظر رتبه حسن تو چه داندسوزن ز مسیحا چه خبر داشته باشدهر لحظه نسیم سحر امروز به رنگی استتا زان گل رعنا چه خبر داشته باشددر حلقه چشمی چه قدر جلوه کند حسنگرداب ز دریا چه خبر داشته باشدآن را که نبرده است برون بیخودی از خویشاز دامن صحرا چه خبرداشته باشدطفلی که بود بال وپرش دامن مادراز سیر و تماشا چه خبر داشته باشدبویی که جدا شد ز گل از گل نکند یاداز ما دل شیدا چه خبر داشته باشداز زاهد بی مغز مجو معرفت حقکف از دل دریا چه خبر داشته باشدهرکس که نداده است ز کف دامن فرصتاز گمشده ما چه خبر داشته باشدآن خواجه غافل که فرو رفته به دنیااز عالم بالا چه خبر داشته باشدآن چشم سیه مست که از خود خبرش نیستصائب ز دل ما چه خبر داشته باشد
غزل شماره ۴۳۹۲ این اشک جگرگون چه اثرداشته باشدپیداست که طفلی چه جگرداشته باشدبا هردوجهان عشق به یک دل نتوان باختیک خوشه محال است دو سرداشته باشدبی برگ توکل بودآن کس که نشینددر سایه نخلی که ثمر داشته باشدآن کس که زصاحب نظران است چونرگسبایدبه ته پای نظرداشته باشدمانند حباب آن که ندارد به گره هیچاز باد مخالف چه خطر داشته باشدمن بر سرآنم که به زلف تو زنم دستتا سنبل زلف تو چه سرداشته باشدبال قفس آلودسزاوارچمن نیستاین مرغ مگر بال دگرداشته باشدفردوس چه دارد که دهد عرض به عاشقنقشی مگر از روی تو برداشته باشدنسبت به بدان در چه شمارندنکویاندریا چه قدرآب گهرداشته باشدصائب خبرش هست ز حال من بیدلهرکس که عزیزی به سفر داشته باشد