انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 437 از 718:  « پیشین  1  ...  436  437  438  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۸۴

از عود دل گرم من اخگربگریزد
از بزم نفس سوخته مجمر بگریزد

اشکم چو عنان ریز نهد روی به دریا
دریا به نهانخانه گوهربگریزد

در حشر چو آهم علم شعله فرازد
خورشید به سرچشمه کوثربگریزد

یک چشم زدن گر قدح از دست گذارم
جان آبله پا تا لب ساغر بگریزد

از گرمی خونم که دل سنگ گدازد
چون برق نفس سوخته نشتر بگریزد

خواری کش عشق تو به گل دست فشاند
سرگرم تو از سایه افسر بگریزد

گر سینه کند باز دل داغ فریبم
داغ از جگر لاله احمر بگریزد

چون شعله خوی تو کشد تیغ سیاست
آتش به ته بال سمندر بگریزد

چون دست گهربار برون آورد از جیب
از پشت صدف نطفه گوهر بگریزد

صائب چو شوم گرم به توصیف ظفرخان
از خامه من بال سمندر بگریزد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۸۵

روزی که مرا موج نفس دام سخن شد
شدطوطی چرخ آینه وواله من شد

هر مد فغان کز دل پردرد کشیدم
شد شاخ گل وسر خط مرغان چمن شد

در خدمت آیینه دل صرف شدی کاش
عمری که مرا صرف به پرداز سخن شد

هر آه که بی خواست برآمدزدل من
از بهر برون آمدن از خویش رسن شد

برپیری من چرخ سیه کاسه نبخشید
هرچندکه هرموبه تنم تیغ وکفن شد

هشدار که از باغ سرافکنده برون رفت
هر کس که مقید به تماشای چمن شد

از تبت وارونه خط هرشکن زلف
آغوش وداع دل سرگشته من شد

صائب گره دل به تکلف بگشاید
دستی که گرفتار سر زلف سخن شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۸۶

از حسن غریب تو جهان صبح وطن شد
این شوره زمین از گل روی تو چمن شد

کامت شکرین باد که هر رخنه ای از دل
شیرین ز شکر خند تو چون کنج دهن شد

بوی خوش آهوی تو بردشت گذرکرد
داغ جگر لاله ستان ناف ختن شد

خاری که کشیدم ز قدم راهروان را
چون شمع درین بادیه خضر ره من شد

برصومعه افتاد ز چشم تو نگاهی
صد زاهد پیمانه شکن توبه شکن شد

ریحان که رخ گلشن ازو تازه وتر بود
از تازگی خط تو تقویم کهن شد

در نشأه سردرگم جان را نبردم
هرچند که در جام من این باده کهن شد

هرقطره که در پرده شب ریخت ز چشمم
چون شبنم گل آینه روی چمن شد

فریاد که یعقوب نظر بسته ما را
پیراهن یوسف دوم بیت حزن شد

عمری است که در بوته فکرست گدازان
صائب عجبی نیست اگر پاک سخن شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۸۷

تیغ تو می وساقی وپیمانه من شد
هر زخم نمایان در میخانه من شد

گو شاخ گل آسوده شو از جلوه طرازی
اکنون که ته بال پریخانه من شد

از وحشت نخجیر شود دام پریشان
زنجیر سرزلف تو دیوانه من شد

از شوخی او زلزله در مغز زمین است
آن خانه برانداز که همخانه من شد

دیگر نکشد منت خشک از لب دریا
ابری که تر از گریه مستانه من شد

آوردم اگر روی به محراب عبادت
از بیخبری گوشه میخانه من شد

هر خانه چشمی که شبستان جهان داشت
در بسته ز شیرینی افسانه من شد

وحشت کند از کلبه ویرانه من سیل
رحم است برآن جغد که همخانه من شد

ناز تو فزون گشت ز اظهار نیازم
خواب تو گرانسنگ ز افسانه من شد

راضی به قضا باش که کنج قفس تنگ
از ریختن بال پریخانه من شد

گرسرو به خوبی علم از فاخته گردید
شمع تو جهانسوز ز پروانه من شد

در کلبه من گرد علایق نبود فرش
سیلاب تهیدست ز کاشانه من شد

بی برگی من از سخن سرد طمع بود
مهری که زدم بر لب خود دانه من شد

در دوستی ساخته صائب نبود فیض
ممنونم ازان شمع که بیگانه من شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۸۸

یوسف شود آن کس که خریدار تو باشد
عیسی شود ان خسته که بیمارتو باشد

گر خاک شود سرمه خاموشی سیل است
آن سینه که گنجینه اسرار تو باشد

چون برق سبکسیر بود شمع مزارش
هر سوخته جانی که طلبکار تو باشد

هر چاک قفس از تو خیابان بهشتی است
خوش وقت اسیری که گرفتارتو باشد

سیلاب قیامت به نظر موج سراب است
آن را که نظرواله رفتار تو باشد

بر چهره گل پای چوشبنم نگذارد
آن راهروی را که به پاخار تو باشد

خوابی که به از دولت بیدار توان گفت
خوابی است که در سایه دیوارتو باشد

از چشمه خورشید جگر سوخته آید
هر دیده که لب تشنه دیدارتو باشد

در رشته کشد گوهر خورشید نگاهش
چشمی که به رخسار گهربارتو باشد

صائب اگر از خویش توانی بدر آمد
این دایره ها نقطه پرگار تو باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۸۹

در راه توهر کس دل ودین باخته باشد
از زنگ خودی آینه پرداخته باشد

چون تیر خدنگی که پر وبال ندارد
ناقص بود آن سرو که بی فاخته باشد

در بزم نگاری که ز خود صبر ندارد
در خلوت آیینه چه پرداخته باشد

پروای زبان بازی شمشیر ندارد
هر کس ز تحمل سپر انداخته باشد

در عین تمامی بود آماده نقصان
هر ساده عذاری که چو مه ساخته باشد

چون سایه زمین گیر بود روز قیامت
سروی که در اینجا علم افراخته باشد

از عشق شود پاک دل ز قید علایق
ناقص بود آن سیم که نگداخته باشد

در آب حیات آمده بر سنگ سبویش
در بحر حبابی که نفش باخته باشد

از طایر بی بال وپر ما چه گشاید
سیمرغ به جایی که پر انداخته باشد

معمور بود خاطر آن کس که چو صائب
با گوشه ویرانه دل ساخته باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۹۰

عاشق غم اسباب چرا داشته باشد
دارد همه چیز آن که تراداشته باشد

دل پیش تو مشکل سر ماداشته باشد
ما راچه کند آن که تراداشته باشد

مجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پای
این سلسله را کیست بپاداشته باشد

در مرتبه دوستی آن کس که تمام است
با دشمن خود کینه چراداشته باشد

بر آینه خاطر ما نیست غباری
گر یار سر صلح وصفاداشته باشد

آن کس که دل از خلق رباید رخ کارش
در پرده که داند که چهاداشته باشد

با دانه محال است کند دست در آغوش
کاه من اگر کاهربا داشته باشد

دولت نه چراغی است که خاموش شود زود
فانوس اگر از دست دعا داشته باشد

گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو
این رابه کسی گوی که پا داشته باشد

بی مغز بود دعوی آزادگی از سرو
تا پای به گل سر به هوا داشته باشد

خار سر دیوار شود پنجه گلچین
گر چهره گل رنگ حیا داشته باشد

تا سنگ بود در بغل و دامن اطفال
دیوانه غم رزق چرا داشته باشد

زنگار کند در نظرش جلوه طوی
آیینه هر دل که جلا داشته باشد

بی صحبت یاران موافق چه کند خضر
در ساغر اگر آب بقا داشته باشد

وارستگی سایه ز خورشید محال است
مجنون تو زنجیر چرا داشته باشد

صائب دو قیمت یک جلوه او نیست
گر جلوه او روی نما داشته باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۹۰

عاشق غم اسباب چرا داشته باشد
دارد همه چیز آن که تراداشته باشد

دل پیش تو مشکل سر ماداشته باشد
ما راچه کند آن که تراداشته باشد

مجنون اگر از حلقه زنجیر کشد پای
این سلسله را کیست بپاداشته باشد

در مرتبه دوستی آن کس که تمام است
با دشمن خود کینه چراداشته باشد

بر آینه خاطر ما نیست غباری
گر یار سر صلح وصفاداشته باشد

آن کس که دل از خلق رباید رخ کارش
در پرده که داند که چهاداشته باشد

با دانه محال است کند دست در آغوش
کاه من اگر کاهربا داشته باشد

دولت نه چراغی است که خاموش شود زود
فانوس اگر از دست دعا داشته باشد

گفتی سر خود گیر و ازین کوی برون رو
این رابه کسی گوی که پا داشته باشد

بی مغز بود دعوی آزادگی از سرو
تا پای به گل سر به هوا داشته باشد

خار سر دیوار شود پنجه گلچین
گر چهره گل رنگ حیا داشته باشد

تا سنگ بود در بغل و دامن اطفال
دیوانه غم رزق چرا داشته باشد

زنگار کند در نظرش جلوه طوی
آیینه هر دل که جلا داشته باشد

بی صحبت یاران موافق چه کند خضر
در ساغر اگر آب بقا داشته باشد

وارستگی سایه ز خورشید محال است
مجنون تو زنجیر چرا داشته باشد

صائب دو قیمت یک جلوه او نیست
گر جلوه او روی نما داشته باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۹۱

چشم تو ز دلها چه خبر داشته باشد
آن بیخبر از ما چه خبر داشته باشد

از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد
مشغول تو از ما چه خبر داشته باشد

حیران تو یک عمر ابدهرکه نبوده است
زان قامت رعنا چه خبر داشته باشد

در عالم حیرت مبود تفرقه را راه
محو تو ز دنیا چه خبر داشته باشد

کوتاه نظر رتبه حسن تو چه داند
سوزن ز مسیحا چه خبر داشته باشد

هر لحظه نسیم سحر امروز به رنگی است
تا زان گل رعنا چه خبر داشته باشد

در حلقه چشمی چه قدر جلوه کند حسن
گرداب ز دریا چه خبر داشته باشد

آن را که نبرده است برون بیخودی از خویش
از دامن صحرا چه خبرداشته باشد

طفلی که بود بال وپرش دامن مادر
از سیر و تماشا چه خبر داشته باشد

بویی که جدا شد ز گل از گل نکند یاد
از ما دل شیدا چه خبر داشته باشد

از زاهد بی مغز مجو معرفت حق
کف از دل دریا چه خبر داشته باشد

هرکس که نداده است ز کف دامن فرصت
از گمشده ما چه خبر داشته باشد

آن خواجه غافل که فرو رفته به دنیا
از عالم بالا چه خبر داشته باشد

آن چشم سیه مست که از خود خبرش نیست
صائب ز دل ما چه خبر داشته باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۳۹۲

این اشک جگرگون چه اثرداشته باشد
پیداست که طفلی چه جگرداشته باشد

با هردوجهان عشق به یک دل نتوان باخت
یک خوشه محال است دو سرداشته باشد

بی برگ توکل بودآن کس که نشیند
در سایه نخلی که ثمر داشته باشد

آن کس که زصاحب نظران است چونرگس
بایدبه ته پای نظرداشته باشد

مانند حباب آن که ندارد به گره هیچ
از باد مخالف چه خطر داشته باشد

من بر سرآنم که به زلف تو زنم دست
تا سنبل زلف تو چه سرداشته باشد

بال قفس آلودسزاوارچمن نیست
این مرغ مگر بال دگرداشته باشد

فردوس چه دارد که دهد عرض به عاشق
نقشی مگر از روی تو برداشته باشد

نسبت به بدان در چه شمارندنکویان
دریا چه قدرآب گهرداشته باشد

صائب خبرش هست ز حال من بیدل
هرکس که عزیزی به سفر داشته باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 437 از 718:  « پیشین  1  ...  436  437  438  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA