انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 445 از 718:  « پیشین  1  ...  444  445  446  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۶۶

از ترک گفتگو دل با معنی آشنا شد
مهر خموشی من جام جهان نما شد

بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
دل ترک مدعا کرد کارش به مدعا شد

دریای پاک گوهر صورت نمی پذیرد
از خودگسست هر کس با معنی آشنا شد

از وصل بحر گوهر زافسردگی است محروم
هر دل که آب گردید سرچشمه بقا شد

نقش قدم نباشد از خویش رفتگان را
از جستجوی ظاهر نتوان دچار ما شد

شیرینی شکر خواب در خانه اش زند موج
از فقر هر که قانع با فرش بوریا شد

تا ممکن است زنهار لب را به خنده مگشا
دیگر کمرنبندد هر غنچه ای که واشد

شد جلوه پریزاد موج سراب عالم
آیینه دل من روزی که با صفا شد

هرچند بودپنهان از دیده نوبهاران
هربرگ سبز ماراچون خضررهنما شد

برگوی بی سروپاچوگان نمی کند رحم
آماده سفر شو چون قامتت دوتاشد

پیش از هلاک هر کس چشم از جهان نپوشید
از صدهزار یوسف می بایدش جدا شد

شدنفس بی بصیرت از ضعف تن زمین گیر
آسوده گشت پایش کوری که بی عصا شد

گل را که بیوفا کرد یارب درین گلستان
شبنم ز صحبت گل گرزان که بیوفا شد

مرغ چمن ز غیرت سرزیربال دزدید
روزی که نکهت گل همصحبت صبا شد

در چشم آن ستمگر صائب به برگ کاهی است
هرچنداستخوانم از درد کهربا شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۶۷

از حلقه های آن زلف دل صاحب نظر شد
این مرغ چشم بسته از دام دیده ور شد

حسنی که کامل افتاد ایجاد می کند عشق
هر قطره اشک این شمع پروانه دگر شد

حاشا که از کدورت نقصان کند دل پاک
دریا ز تلخرویی گنجینه گهر شد

دست از فغان مدارید گر ذوق وصل دارید
کز ناله گلوسوز این نی پراز شکر شد

غیر از خودی ندارد این راه دورسنگی
هرکس ز خودبرآمد با خضر همسفر شو

آسوده بود بلبل تا گل نبود در باغ
بیتابی دل ما از وصل بیشتر شد

چون شوق کامل افتاد حاجت به رهنمانیست
سیلاب را به دریا آخر که راهبرشد

در قید تن نماند جانی که پاک گردد
کی در ختا گذارند خونی که مشک تر شد

در دامن صدف کی در یتیم ماند
شد گوشوار گردون عیسی چو بی پدر شد

دل در فلک حصاری از راه عقل وهوش است
در لامکان کند سیرجانی که بیخبر شد

تا دل به یار پیوست دیگر نکردیادم
با سرچه کاردارد دستی که در کمر شد

تا شوق در ترقی است امید وصل باقی است
چون مورپربرآوردمحروم از شکر شد

دل چشم بوسه زان لب در روزگار خط داشت
یکبارگی دهانش پوشیده از نظر شد

هرچند خوابها را سنگین کند بهاران
در دور خط مشکین آن چشم شوختر شد

گفتم خزان برآرد این خار خارم از دل
رنگ شکسته گل را آرایش دگر شد

شور کلام صائب در عهد پیری افزود
چندان که ماند این می درشیشه تلخترشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۶۸

در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد

بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد

در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد

برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد

عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد

از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد

دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۶۹

چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد
ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد

نقش مرادعالم در خانه اش زند موج
آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد

دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر
مارست تازیانه مرکب چو شیرباشد

فقرست و تنگدستی سرمایه شجاعت
از آدمی گریزد شیری که سیر باشد

از دشمن ملایم زنهار برحذر باش
چون سگ خموش افتادناگاه گیرباشد

ازطبع سرکه تندی بیرون نمی برد سال
جاهل همان گزنده است هرچندپیرباشد

کف را چه وزن باشدپیش شکوه دریا
در چشم بی نیازان دنیا حقیر باشد

تا در بساط هستی یک مرغ می زند بال
حاشا که دیده دام از صید سیرباشد

از بند اعتبارات هرکس برون نیاید
گربرفلک برآیدصائب اسیرباشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۷۰

دولت چونیست باقی بربادرفته باشد
خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد

از جمع وخرج هستی چون حاصلی نداریم
اوراق زندگانی بربادرفته باشد

هر کس که زندگی را در بندگی سرآورد
امیدهست از اینجا آزادرفته باشد

زین صیدگاه ما را دلبستگی به دام است
چون دام هست در خاک صیادرفته باشد

پیچیده است در کوه آوازتیشه او
هرچنداز نظرهافرهادرفته باشد

در جمع کردن دل کوشش بجاست مارا
گرزین خرابه یک دل آبادرفته باشد

از امتداد هجران ترسی که دارم این است
کز یاد او مبادا بیدادرفته باشد

بر عمر رفته افسوس صاحبدلان ندارند
خرمن چو پاک گردید گو باد رفته باشد

بعد از هلاک گشتن دردی که دارم این است
کز دل غمش مبادا ناشادرفته باشد

با یاد آن یگانه صائب اگردو عالم
از یادرفته باشداز یادرفته باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۷۱

تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد
گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد

عشق است مصر اعظم عقل است روستایش
زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد

از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست
از خویش اگربرآیی ای نارساچه باشد

نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ ازخود
گربرگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد

موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد
گردست را ببندی پیش قضا چه باشد

با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی
با کاه اگر بسازی این گهربا چه باشد

تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید
اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد

خاک از فتادگی شد مسجوداهل عالم
چون خاک اگرکنی صبردر زیرپاچه باشد

اکسیرخاکساری روشنگروجودست
گرچشم را نپوشی زین توتیا چه باشد

از پاس دل صنوبر سرسبزی ابدیافت
گرپاس دل بداری ای بیوفا چه باشد

شکرزنی سواری روی زمین گرفته است
پهلواگرندزدی از بوریاچه باشد

از بال پشه ای رفت بربادمغزنمرود
از کبراگرنگویی با کبریا چه باشد

با توتمام سودیم با خودهمه زیانیم
یکبار گرستانی ما را ز ما چه باشد

هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا
با آفتاب تابان نور سها چه باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۷۲

گر بی طلب رسد رزق ما را عجب نباشد
مهمان نخوانده آیدهرجاطلب نباشد

قصد گزند داری ماری که راست گردد
گرچرخ شد مساعد جای طرب نباشد

در پرده غیرت ما دندان به دل فشارد
زخم ندامت ما بیرون لب نباشد

بی ابری نیست ممکن گردد لب صدف تر
دریا سراب باشدهرجاسبب نباشد

داغی که درسیاهی است ایمن زچشم زخم است
روز سیاه ما را پروای شب نباشد

دامان رهنوردان پیوسته بر میان است
جان رمیده ماجز زیر لب نباشد

تا بی طلب نباشدمهمان نمی پذیرند
در کیش بی نیازان حرف طلب نباشد

از راه دور منزل گردد بهشت رهرو
بی لذت است روزی هرجاتعب نباشد

در دامن شب آویزچون بسته گشت کارت
کاین جادرازدستی ترک ادب نباشد

از استخوان بی مغزپوچ است حرف گفتن
حرف از نسب مگوییدهرجاحسب نباشد

دامان پاک صائب صبح امیدواری است
گریارمهربان شد با ما عجب نباشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۷۳

سر چون گران شد از می دستارگو نباشد
در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد

از مشت آب سردی دیگی نشیند از جوش
در بزم می پرستان هشیار گو نباشد

از شرم عشق ما راچون نیست دست چیدن
گلهای این گلستان بی خار گو نباشد

درمان چو می شود درد چون کرد کامرانی
منت کش طبیبان بیمار گو نباشد

پیمانه ای که باید بر خاک ریخت آخر
از آب زندگانی سرشار گو نباشد

چون غنچه دل ز هریک باید چو عاقبت کند
برگ نشاط مارابسیار گو نباشد

در بزم آفرینش چشم سیه دل ما
عبرت پذیر چون نیست بیدارگو نباشد

بادا روان سلامت گر جسم ریزد از هم
بر روی گنج گوهر دیوارگو نباشد

کاری که دلنشین نیست محتاج کارفرماست
چون کار دلپذیر ست سرکارگو نباشد

زهری که عادتی شد چون شکرست شیرین
غم سازگار چون شد غمخوارگو نباشد

قدر خزف نباشد بی جوهری گهررا
هر جا سخن رسی نیست گفتارگو نباشد

گر بخت سبزما را قسمت نشد ز گردون
بر آبگینه مازنگارگو نباشد

چون می شود به سوهان هموار نفس سرکش
وضع جهان هستی هموارگو نباشد

صائب چو می توان شد از یک دو جام گلزار
در پیش چشم ما را گلزارگو نباشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۷۴

کی از ستاره برمن سنگ ستم نیامد
از کهکشان به فرقم تیغ دو دم نیامد

تا دانه امیدم خاکستری نگردید
دامن کشان به کشتم ابر کرم نیامد

گویا به خواب رفته است بخت سیه که امروز
حرفی رقم نمودم مو بر قلم نیامد

ز اهل کرم زمانه پیوسته بود مفلس
یا در زمانه مامرد کرم نیامد

در امتحان زلفش دل پای کرد قایم
در پله فلاخن این سنگ کم نیامد

از شوق آن بر ودوش روزی بغل گشودم
آغوش من چو محراب دیگر بهم نیامد

صائب چه چشم داری از فصلهای دیگر
این قسم نوبهاری برخاک نم نیامد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۴۷۵

از عشق یار نوخط دل زود می گشاید
فصل بهاراز دل زنگار می زداید

حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد
هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید

از یار چارابرو سخت است دل گرفتن
کشتی ز چار موجه کمتر به ساحل آید

هر کس فکند خود راافکند عالمی را
هر کس به خود برآید با عالمی برآید

عشق است بی تکلف حسن است لاابالی
تا با که خوش بر آید تا از کجا نماید

آیینه دار عشقند ذرات هر دو عالم
این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید

گلهای بوستانی بر هم نهند دیوان
دیوان خویش صائب در هر کجا گشاید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 445 از 718:  « پیشین  1  ...  444  445  446  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA