انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 449 از 718:  « پیشین  1  ...  448  449  450  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۰۶

سری راکه سودا ز سامان برآرد
به یوسف سراز یک گریبان برآرد

شود دولت یوسف آن روز صافی
که صد چله در کنج زندان برآرد

به زندان تن جان مخلد نماند
که یوسف سراز چاه کنعان برآرد

ازین میوه داران نشد سنگ روزی
مگر سرودستی به احسان برآرد

ز پیری جوانتر شود آرزوها
به صد سالگی حرص دندان برآرد

کسی را که درد طلب خضر ره شد
ز سنگ سیه آب حیوان برآرد

بود پخته نانش چو خورشید تابان
تنوری که از خویش طوفان برآرد

سپندی است در بزم آتش عذاران
ز آتش خلیلی که ریحان برآرد

به آسانی آرد برون بیژن از چه
کسی کز تنور فلک نان برآرد

چو برگ خزان بلبل از شاخ ریزد
کجا صائب از سینه افغان برآرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۰۷

دل صاف پروای محشر ندارد
که دریاغم از دامن ترندارد

بساز ای خردمند با تیره بختی
که دریا گزیری ز عنبر ندارد

شود تخته مشق هر خاروخس را
چو دریا بزرگی که لنگر ندارد

شود خشک همچون سبو دست آن کس
که باری ز دوش کسی برندارد

ز طعن خسان پاک گوهر نترسد
رگ لعل پروای نشترندارد

دل روشن از انقلاب است ایمن
ز طوفان خطر آب گوهر ندارد

نخواهد سرگرم دستار صائب
که خورشید حاجت به افسر ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۰۸

چرا با دل من صفایی ندارد
اگر درد امشب بلایی ندارد

ره کعبه ودیر را قطع کردم
بجز راهزن رهنمایی ندارد

که را می توان شیشه دل شکستن
کدامین بت اینجا خدایی ندارد

سفر می کنی در رکاب جنون کن
خرد در سفر دست و پایی ندارد

علم نیست در حلقه زهدکیشان
کسی کاوعصا و ردایی ندارد

نگیرد دل عارفان نقش هستی
زمین حرم بوریایی ندارد

سپهری است بی آفتاب درخشان
بزرگی که دست سخایی ندارد

ازان است یکدست افکار صائب
که جز دست خودمتکایی ندارد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۰۹

دل از خاکساری بهشت خدا شد
ز گرد یتیمی گهر بی بها شد

طبیبان همان روز گشتند مجنون
که دیوانه ما به دارالشفاشد

نیفتد ز پرگار آن نقطه دل
که در حلقه زلف او مبتلا شد

به آهی ز دل زنگ هستی زدودم
چراغ مراباد دست دعا شد

شد آن روز بی بادبان کشتی من
که دامان فرصت ز دستم رها شد

سبک چون پر کاه شد در نظرها
رخی کز طمع زردچون کهرباشد

شکر خواب فرش است در چشم آن کس
که از فرش خرسند با بوریا شد

عنانداری سیل از پل نیاید
دل از عمر بردار چون قددوتاشد

بپیوند با هر که پیوست خواهی
جدا شو ز هر کس که باید جدا شد

من آن روز در مغز دولت رسیدم
که در استخوان سگ شریک هما شد

مگر روز محشر به کار من آید
نمازی که در بیخودیها قضا شد

ز شرم گنه قلب من گشت رایج
غبار خجالت مرا کیمیا شد

به ساحل رسد صائب از شور دریا
چو خاشاک هر کس که بی دست وپا شد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۱۰

چه گل از خودآن مرده دل چیده باشد
که زخمی به درویش نخندیده باشد

تواند به مجنون کسی کرد کاوش
که پیشانی شیرخاریده باشد

کسی را رسد پا به دامن کشیدن
که صد بار بر خویش گردیده باشد

کند با گهر در میان دست آن کس
که چون رشته بر خویش پیچیده باشد

شود مایه بیغمی تلخکامی
که یک چند چون باده جوشیده باشد

کسی را رسد دعوی پاک چشمی
که چشم خوداز عیب پوشیده باشد

ازین ششدر آن کس بردمهره بیرون
که برمهره گل نچسبیده باشد

درین مزرع آن دانه سرسبز گردد
که در قبضه خاک پوسیده باشد

سرافرازی آن را رسددر گلستان
که چون سرو دامن ز خود چیده باشد

درین ره که پادررکاب است منزل
چه آید ز پایی که خوابیده باشد

محیطی است کز گوهرش نیست لنگر
بزرگی که حرفش نسنجیده باشد

نیاید به یکدیگر آغوش آن کس
که در خانه زین ترا دیده باشد

ز رنگین کلامان شودهمچو صائب
به خون جگر هر که غلطیده باشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۱۱

نشاط جهان را بقایی نباشد
گل رنگ وبورا وفایی نباشد

خوشا رهنوردی که خود را به همت
به جایی رساند که جایی نباشد

کند سیر درلامکان مرغ روحش
فقیری که او را سرایی نباشد

حضورست فرش دل گوشه گیری
که در کلبه اش بوریایی نباشد

مجو دعوی از رهروان طریقت
که این کاروان را درایی نباشد

به منزل رسد سالک از عزم صادق
که سیلاب را رهنمایی نباشد

جدایند در زیر یک پوست از هم
میان دو دل گرصفایی نباشد

که آرد برون رشته از پای سوزن
اگر جذب آهن ربایی نباشد

همان به سر از حکم چوگان نپیچد
چو گوهر که را دست و پایی نباشد

به از راستی رهنورد جهان را
درین راه پر چه عصایی نباشد

کسی را که بیمار عشق است صائب
به از خوردن خون دوایی نباشد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۱۲

سخن کی به جانهای غافل نشنید
ز دل هر چه برخاست در دل نشیند

غبار یتیمی است جویای گوهر
غم عشق در جان کامل نشیند

اگر صید غافل شود عذر دارد
ز صیاد عیب است غافل نشیند

مرا می کند سنگ طفلان حصاری
اگر جوش دریا به ساحل نشیند

به دنیا نگردد مقید سبکرو
به ویرانه سیلاب مشکل نشیند

تو کز اهل جسمی سبک ساز خودرا
که دل کشتیی نیست در گل نشیند

چو دریا نگردد تهیدست هرگز
کریمی که در راه سایل نشیند

شود محو در یک دم از جلوه حق
دو روزی اگر نقش باطل نشیند

مرا خاک گشتن درین راه ازان به
که گردم به دامان منزل نشیند

به افشاندن دست صائب نخیزد
غباری که بر دامن دل نشیند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۱۳

مرا ناله از پرده دل برآید
به نازی که لیلی ز محمل برآید

درین باغ چون سرو آزادگان را
به جای ثمر عقده دل برآید

اگر مزرع هستی این رنگ دارد
بر آن دانه رحم است کز گل برآید

خوشا کعبه دل که در آستانش
به یک آه صدکار مشکل برآید

ز صحرای فردوس دلگیر گردد
غریبی که با گوشه دل برآید

در آن حلقه چشم دل ماندحیران
که کشتی ز گرداب مشکل برآید

پروبال طوفان بودموج دریا
به مجنون ما کی سلاسل برآید

به صد لب اگر زخم گویا نگردد
که از عهده شکر قاتل برآید

ز آگاهی خویش در زیر تیغم
خوشا حال صیدی که غافل برآید

جگر تشنگان محیط فنا را
چه کام از لب خشک ساحل برآید

بر آن خال شد دلبری ختم صائب
ز صد بنده یک بنده مقبل برآید

به دردی بنالم درین راه صائب
که فریاد از راه ومنزل برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۱۴

به همچون منی آسمان چون برآید
خم می چسان بافلاطون برآید

چنان هویی از دل به صحرا برآرم
که لیلی نداند ز حی چون برآید

مرا دانه گویی چنین نذر کرده است
که از خاک همراه قارون برآید

مبیناد روی خوشی عقل ناقص
که نگذاشت این طفل مجنون برآید

برآید به شبرنگ الفاظ معنی
چوشیرین که بر پشت گلگون برآید

ز بس ریختم اشک خونین به مستی
رگ تاک را گرزنی خون برآید

چه شرم است با عشقبازان که نرگس
نظر بسته از خاک مجنون برآید

عجب نیست از حرص رز جمع کردن
که گل بی زر از خاک قارون برآید

نگردد اگر شانه خضر ره من
دلم چون ازان زلف شبگون برآید

گل وشاهدومطرب وجوش باده است
چرا از خم می فلاطون برآید

زند تیشه بر پای پرویز غیرت
چو بر دوش فرهادگلگون برآید

فدای سرباده شد عقل ناقص
ازین بحر پر شور خس چون برآید

حصاری چرا شد ز وحشی غزالان
بگویید مجنون ز هامون برآید

خرد با کدویی که بر سینه بندد
ز آب گرانسنگ می چون برآید

گرفته است آفاق را شعر صائب
دگر آفتاب از افق چون برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۱۵

چرا از خم می فلاطون برآید
ز دریای رحمت کسی چون برآید

غزالان کنند آن زمان ته دو زانو
که دیوانه ما به هامون برآید

برآید شکر خند ازان لعل میگون
به نازی که شیرین به گلگون برآید

تبسم به خون غوطه زدتابرآمد
ازین تنگنا تا سخن چون برآید

چون مستی است کآید ز میخانه بیرون
حدیثی کز آن لعل میگون برآید

به دنبال او سرواز باغ بیرون
پریشانتر از بیدمجنون برآید

ز ابر سیاه است امید باران
مگر کامم از خط شبگون برآید

در آغوش قمری است نشونمایش
عجب نیست گرسروموزون برآید

ز شرم گنه سروموزون ز خاکم
سرافکنده چون بیدمجنون برآید

سرنوح لرزان حبابی است اینجا
ازین بحر سالم کسی چون برآید

گسسته است سررشته امیدها را
چسان ناله از دل به قانون برآید

فرو رفت هرکس که در فکر دنیا
سرش از گریبان قارون برآید

ز دامان دولت جدایی است مشکل
ز پای خم می کسی چون برآید

نیم ایمن از عهدپادر رکابش
که می ترسم این نعل وارون برآید

ز بس خاک خورده است خون عزیزان
به هرجاکه ناخن زنی خون برآید

نباشد در بسته را خیر صائب
ازان غنچه لب کام من چون برآید
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 449 از 718:  « پیشین  1  ...  448  449  450  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA