غزل شماره ۴۵۰۶ سری راکه سودا ز سامان برآردبه یوسف سراز یک گریبان برآردشود دولت یوسف آن روز صافیکه صد چله در کنج زندان برآردبه زندان تن جان مخلد نماندکه یوسف سراز چاه کنعان برآردازین میوه داران نشد سنگ روزیمگر سرودستی به احسان برآردز پیری جوانتر شود آرزوهابه صد سالگی حرص دندان برآردکسی را که درد طلب خضر ره شدز سنگ سیه آب حیوان برآردبود پخته نانش چو خورشید تابانتنوری که از خویش طوفان برآردسپندی است در بزم آتش عذارانز آتش خلیلی که ریحان برآردبه آسانی آرد برون بیژن از چهکسی کز تنور فلک نان برآردچو برگ خزان بلبل از شاخ ریزدکجا صائب از سینه افغان برآرد
غزل شماره ۴۵۰۷ دل صاف پروای محشر نداردکه دریاغم از دامن ترنداردبساز ای خردمند با تیره بختیکه دریا گزیری ز عنبر نداردشود تخته مشق هر خاروخس راچو دریا بزرگی که لنگر نداردشود خشک همچون سبو دست آن کسکه باری ز دوش کسی برنداردز طعن خسان پاک گوهر نترسدرگ لعل پروای نشترندارددل روشن از انقلاب است ایمنز طوفان خطر آب گوهر نداردنخواهد سرگرم دستار صائبکه خورشید حاجت به افسر ندارد
غزل شماره ۴۵۰۸ چرا با دل من صفایی ندارداگر درد امشب بلایی نداردره کعبه ودیر را قطع کردمبجز راهزن رهنمایی نداردکه را می توان شیشه دل شکستنکدامین بت اینجا خدایی نداردسفر می کنی در رکاب جنون کنخرد در سفر دست و پایی نداردعلم نیست در حلقه زهدکیشانکسی کاوعصا و ردایی نداردنگیرد دل عارفان نقش هستیزمین حرم بوریایی نداردسپهری است بی آفتاب درخشانبزرگی که دست سخایی نداردازان است یکدست افکار صائبکه جز دست خودمتکایی ندارد
غزل شماره ۴۵۰۹ دل از خاکساری بهشت خدا شدز گرد یتیمی گهر بی بها شدطبیبان همان روز گشتند مجنونکه دیوانه ما به دارالشفاشدنیفتد ز پرگار آن نقطه دلکه در حلقه زلف او مبتلا شدبه آهی ز دل زنگ هستی زدودمچراغ مراباد دست دعا شدشد آن روز بی بادبان کشتی منکه دامان فرصت ز دستم رها شدسبک چون پر کاه شد در نظرهارخی کز طمع زردچون کهرباشدشکر خواب فرش است در چشم آن کسکه از فرش خرسند با بوریا شدعنانداری سیل از پل نیایددل از عمر بردار چون قددوتاشدبپیوند با هر که پیوست خواهیجدا شو ز هر کس که باید جدا شدمن آن روز در مغز دولت رسیدمکه در استخوان سگ شریک هما شدمگر روز محشر به کار من آیدنمازی که در بیخودیها قضا شدز شرم گنه قلب من گشت رایجغبار خجالت مرا کیمیا شدبه ساحل رسد صائب از شور دریاچو خاشاک هر کس که بی دست وپا شد
غزل شماره ۴۵۱۰ چه گل از خودآن مرده دل چیده باشدکه زخمی به درویش نخندیده باشدتواند به مجنون کسی کرد کاوشکه پیشانی شیرخاریده باشدکسی را رسد پا به دامن کشیدنکه صد بار بر خویش گردیده باشدکند با گهر در میان دست آن کسکه چون رشته بر خویش پیچیده باشدشود مایه بیغمی تلخکامیکه یک چند چون باده جوشیده باشدکسی را رسد دعوی پاک چشمیکه چشم خوداز عیب پوشیده باشدازین ششدر آن کس بردمهره بیرونکه برمهره گل نچسبیده باشددرین مزرع آن دانه سرسبز گرددکه در قبضه خاک پوسیده باشدسرافرازی آن را رسددر گلستانکه چون سرو دامن ز خود چیده باشددرین ره که پادررکاب است منزلچه آید ز پایی که خوابیده باشدمحیطی است کز گوهرش نیست لنگربزرگی که حرفش نسنجیده باشدنیاید به یکدیگر آغوش آن کسکه در خانه زین ترا دیده باشدز رنگین کلامان شودهمچو صائببه خون جگر هر که غلطیده باشد
غزل شماره ۴۵۱۱ نشاط جهان را بقایی نباشدگل رنگ وبورا وفایی نباشدخوشا رهنوردی که خود را به همتبه جایی رساند که جایی نباشدکند سیر درلامکان مرغ روحشفقیری که او را سرایی نباشدحضورست فرش دل گوشه گیریکه در کلبه اش بوریایی نباشدمجو دعوی از رهروان طریقتکه این کاروان را درایی نباشدبه منزل رسد سالک از عزم صادقکه سیلاب را رهنمایی نباشدجدایند در زیر یک پوست از هممیان دو دل گرصفایی نباشدکه آرد برون رشته از پای سوزناگر جذب آهن ربایی نباشدهمان به سر از حکم چوگان نپیچدچو گوهر که را دست و پایی نباشدبه از راستی رهنورد جهان رادرین راه پر چه عصایی نباشدکسی را که بیمار عشق است صائببه از خوردن خون دوایی نباشد
غزل شماره ۴۵۱۲ سخن کی به جانهای غافل نشنیدز دل هر چه برخاست در دل نشیندغبار یتیمی است جویای گوهرغم عشق در جان کامل نشینداگر صید غافل شود عذر داردز صیاد عیب است غافل نشیندمرا می کند سنگ طفلان حصاریاگر جوش دریا به ساحل نشیندبه دنیا نگردد مقید سبکروبه ویرانه سیلاب مشکل نشیندتو کز اهل جسمی سبک ساز خودراکه دل کشتیی نیست در گل نشیندچو دریا نگردد تهیدست هرگزکریمی که در راه سایل نشیندشود محو در یک دم از جلوه حقدو روزی اگر نقش باطل نشیندمرا خاک گشتن درین راه ازان بهکه گردم به دامان منزل نشیندبه افشاندن دست صائب نخیزدغباری که بر دامن دل نشیند
غزل شماره ۴۵۱۳ مرا ناله از پرده دل برآیدبه نازی که لیلی ز محمل برآیددرین باغ چون سرو آزادگان رابه جای ثمر عقده دل برآیداگر مزرع هستی این رنگ داردبر آن دانه رحم است کز گل برآیدخوشا کعبه دل که در آستانشبه یک آه صدکار مشکل برآیدز صحرای فردوس دلگیر گرددغریبی که با گوشه دل برآیددر آن حلقه چشم دل ماندحیرانکه کشتی ز گرداب مشکل برآیدپروبال طوفان بودموج دریابه مجنون ما کی سلاسل برآیدبه صد لب اگر زخم گویا نگرددکه از عهده شکر قاتل برآیدز آگاهی خویش در زیر تیغمخوشا حال صیدی که غافل برآیدجگر تشنگان محیط فنا راچه کام از لب خشک ساحل برآیدبر آن خال شد دلبری ختم صائبز صد بنده یک بنده مقبل برآیدبه دردی بنالم درین راه صائبکه فریاد از راه ومنزل برآید
غزل شماره ۴۵۱۴ به همچون منی آسمان چون برآیدخم می چسان بافلاطون برآیدچنان هویی از دل به صحرا برآرمکه لیلی نداند ز حی چون برآیدمرا دانه گویی چنین نذر کرده استکه از خاک همراه قارون برآیدمبیناد روی خوشی عقل ناقصکه نگذاشت این طفل مجنون برآیدبرآید به شبرنگ الفاظ معنیچوشیرین که بر پشت گلگون برآیدز بس ریختم اشک خونین به مستیرگ تاک را گرزنی خون برآیدچه شرم است با عشقبازان که نرگسنظر بسته از خاک مجنون برآیدعجب نیست از حرص رز جمع کردنکه گل بی زر از خاک قارون برآیدنگردد اگر شانه خضر ره مندلم چون ازان زلف شبگون برآیدگل وشاهدومطرب وجوش باده استچرا از خم می فلاطون برآیدزند تیشه بر پای پرویز غیرتچو بر دوش فرهادگلگون برآیدفدای سرباده شد عقل ناقصازین بحر پر شور خس چون برآیدحصاری چرا شد ز وحشی غزالانبگویید مجنون ز هامون برآیدخرد با کدویی که بر سینه بنددز آب گرانسنگ می چون برآیدگرفته است آفاق را شعر صائبدگر آفتاب از افق چون برآید
غزل شماره ۴۵۱۵ چرا از خم می فلاطون برآیدز دریای رحمت کسی چون برآیدغزالان کنند آن زمان ته دو زانوکه دیوانه ما به هامون برآیدبرآید شکر خند ازان لعل میگونبه نازی که شیرین به گلگون برآیدتبسم به خون غوطه زدتابرآمدازین تنگنا تا سخن چون برآیدچون مستی است کآید ز میخانه بیرونحدیثی کز آن لعل میگون برآیدبه دنبال او سرواز باغ بیرونپریشانتر از بیدمجنون برآیدز ابر سیاه است امید بارانمگر کامم از خط شبگون برآیددر آغوش قمری است نشونمایشعجب نیست گرسروموزون برآیدز شرم گنه سروموزون ز خاکمسرافکنده چون بیدمجنون برآیدسرنوح لرزان حبابی است اینجاازین بحر سالم کسی چون برآیدگسسته است سررشته امیدها راچسان ناله از دل به قانون برآیدفرو رفت هرکس که در فکر دنیاسرش از گریبان قارون برآیدز دامان دولت جدایی است مشکلز پای خم می کسی چون برآیدنیم ایمن از عهدپادر رکابشکه می ترسم این نعل وارون برآیدز بس خاک خورده است خون عزیزانبه هرجاکه ناخن زنی خون برآیدنباشد در بسته را خیر صائبازان غنچه لب کام من چون برآید