انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 455 از 718:  « پیشین  1  ...  454  455  456  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۶۸

آرزو در دل بسوزان، عود در مجمر گذار
خاک بر لب مال لب رابر لب کوثر گذر

قطره خود رادرین دریا چوگوهرساختی
دست خودراچون صدف برروی یکدیگرگذار

تارسد وقتی که سازی تختگاه از تاج زر
سربه زانوی صدف یک چند چون گوهر گذار

در سرای مردم بی برگ چون مهمان شوی
مهر بر لب زن ،فضولی رابرون در گذار

می شود جان تازه از آمیزش سیمین بران
سینه تفسیده را بر سینه خنجر گذار

می توانی حرف حق بر دار اگر بی پرده گفت
پای چون منصور بربالای این منبر گذار

در بیابان طلب گر سر نخواهی باختن
از نشان پای خود مهری براین محضر گذار

گوهر دل را چو آوردی سلامت بر کنار
کشتن تن رابه این دریای بی لنگر گذار

از دم آتش فشان، آیینه تاریک خود
گرنسازی آب ،باری پیش روشنگر گذار

مزد طاعات ریایی دیدن خلق است و بس
پشت بر محراب کن ،پابرسر منبر گذار

تا نپیچد آسمانها گردن از فرمان تو
پامکش از راه حق،بر خط فرمان سرگذار

وصل آتش طلعتان چون برق باشد در گذر
تیزدستی کن سپند خود درین مجمرگذار

شکوه و شکر ازشکست وبست ،کوته دیدگی است
شیشه رابا شیشه گر،دل رابه آن دلبر گذار

جنگ دارد دولت و آسودگی با یکدگر
بر نمی آیی به دردسر،ز سر افسر گذار

از می جان بخش زنگ تیرگی از دل بشوی
آرزوی آب حیوان رابه اسکندر گذار

آب گوهر ترجمان حالت گوهر بس است
عرض حال خویش را صائب به چشم تر گذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۶۹

فارغ از دامند مرغان سبک پر در گذار
خامه رامانع ز جولان نیست مسطر در گذار

نقد دنیا همچو گل هر روز در دست کسی است
هست چون سیماب اینجا خرده زر در گذار

چون تواند کاه پشت خویش بر دیوارداد؟
کوه در جایی که باشد همچو صرصر در گذار

دل منه بر نقش امید سبک جولان ،که هست
درحصار آهن و فولاد جوهر در گذار

دست بر دل نه که رنگ اعتبارات جهان
همچو اوراق خزان دیده است یکسر در گذار

در شبستانی که من درخواب غفلت رفته ام
چون سپندگرم جولان است مجمر در گذار

ناقصان را می کند درد طلب کامل عیار
آب ساکن، می شود تیغ بجوهر در گذار

دیده از روی عرقناک سمن رویان مپوش
مغتنم دان وقت را تا هست اختر در گذار

نعل وارونی است تبخال لب من، ورنه هست
در دل من زان بهشتی روی، کوثر در گذار

زان دهنها چون صدف بازست از حیرت، که هست
از عرق آن چهره را پیوسته گوهر در گذار

شوخی جولان زاحسان نیست مانع حسن را
فیض می بخشد نسیم روح پرور در گذار

در حضور بادپیمایان مزن لاف سخن
خامشی از شمع به، تا هست صرصردر گذار

نیست موقوف طلب احسان ارباب کرم
می شود باد از وصال گل معطردر گذار

پای من دست حمایت بود بر سر مور را
ازچه پامال حوادث شد مرا سر در گذار؟

هست بی صورت ترا لاف سبکباری زدن
می شود تا ازتو نقش پا مصور در گذار

شکوه کردن از شتاب عمر، کافر نعمتی است
عمر چون آب است وباشد آب خوشتر در گذار

نیست صائب بحرامکان جای آرام وقرار
هست با استادگیها آب گوهر در گذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۰

دل چو شبنم آب کن رو در گلستانش گذار
روی اشک آلود بر رخسار خندانش گذار

می دهد شیرازه ترتیب این کهن اوراق را
کار دل زنهار با زلف پریشانش گذار

گر به نقد جان توان در بزم وصلش باریافت
خرده جان راببوس و پیش دربانش گذار

هر که خواهد از تو سر، چون گل در این بستانسرا
بی تأمل با لب خندان به دامانش گذار

با تن خاکی میسر نیست سیرابی ز وصل
کوره بشکن، سر به جوی آب حیوانش گذار

نیست کم میزان انصاف از تو ترازوی حساب
درهمین جاکرده های خود به میزانش گذار

چون درین میدان نداری دست وپایی همچو گوی
اختیارسر به زلف همچو چوگانش گذار

خاک، بازیگاه طفلان است ای بالغ نظر
گر نشانی داری از مردی به طفلانش گذار

حاصل این مزرع ویران بجز تشویش نیست
ار خراج آسودگی خواهی، به سلطانش گذار

نسخه مغلوط عالم قابل اصلاح نیست
وقت خود ضایع مکن، بر طاق نسیانش گذار

صائب از اشگ ندامت چون نداری بهره ای
شستشوی نامه را با ابر احسانش گذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۱

ن نمی آیم به هوش از پند، بیهوشم گذار
بحر من ساحل نخواهد گشت، در جوشم گذار

گفتگوی توبه می ریزد نمک در ساغرم
پنبه بردار از سر میناودر گوشم گذار

از خمار می گرانی می کند سر بر تنم
تا سبک کردم سبوی باده بر دوشم گذار

کرده ام قالب تهی از اشتیاقت عمرهاست
قامت چون شمع در محراب آغوشم گذار

گر به هوشیاری حجاب حسن مانع می شود
در سرمستی سری یک بار بر دوشم گذار

شرح شبهای دراز هجراز زلف است بیش
پنبه ای بر لب ازان صبح بنا گوشم گذار

می چکد چون شمع صائب آتش از گفتارمن
صرفه در گویایی من نیست، خاموشم گذار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۲

اشک در چشم من بیتاب چون گیرد قرار؟
درکف لرزنده این سیماب چون گیرد قرار؟

نیست ممکن راز عشق از دل نیاید برزبان
در صدف این گوهر سیراب چون گیرد قرار؟

در گذار سیل نتوان پشت بر دیوار داد
در سواد دیده من خواب چون گیرد قرار؟

از دل آسایش مجوتا آسمان در گردش است
مشت خاشاکی درین سیلاب چون گیرد قرار؟

عالم از اسباب باشد بر دل روشنگران
زیر ابر این ماه عالمتاب چون گیرد قرار؟

می تراود شکوفه خونین ز لب بی اختیار
در دهان زخم این خوناب چون گیرد قرار؟

پیش دریا نعل هر موجی ازو در آتش است
در جهان آب وگل سیلاب چون گیرد قرار؟

نیست بی اخگر درین عبرت سرا خاکستری
دوربین بر بستر سنجاب چون گیرد قرار؟

اختر دولت چو دولت دارد آتش زیر پا
از روش خورشید عالمتاب چون گیرد قرار؟

کشوری رایک دل بیتاب بر هم می زند
زلف باچندین دل بیتاب چون گیرد قرار؟

می تراود گریه حسرت ز دلهای دو نیم
سبحه از گردش درین محراب چون گیرد قرار؟

خانه در بسته زندان است بر روشندلان
در خم و میناشراب ناب چون گیرد قرار؟

حسن هر جایی به یک آغوش کی تن در دهد؟
درحصار هاله این مهتاب چون گیرد قرار؟

در غریبی نیست صائب دل به جای خویشتن
دردل زندان گوهر آب چون گیرد قرار؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۳

دل کجا در سینه ویرانه می گیرد قرار؟
کوچه گرد زلف کی درخانه می گیرد قرار؟

غنچه منقار مارابر گریز ناله نیست
عندلیب است آن که بیدردانه می گیرد قرار

جوش سودامغز را چون گل پریشان می کند
مرغ چون بر تارک دیوانه می گیرد قرار؟

جز تو کز غمخانه دل می روی چون برق و باد
سیل گرآید به این ویرانه، می گیرد قرار

داروی بیهوشی عاشق بود هجران یار
صبح چون روشن شود پروانه می گیرد قرار

تادل از خون شدتهی، چشم از پریدن باز ماند
شیشه چون خالی شود پیمانه می گیرد قرار

عرض اهل درد پروانه بیدرد برد
زیر تیغ شمع نامردانه می گیرد قرار

پایتخت بیستون و دامن دشت جنون
عشق اگر خواهد، به این دیوانه می گیرد قرار

آستین در منع اشک ماعبث پیچیده است
طفل بازیگوش کی در خانه می گیرد قرار؟

می کند مژگان صائب قطع الفت از سرشک
تاک اگر از گریه مستانه می گیرد قرار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۴

بیقرار عشق در یک جا نمی گیرد قرار
کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار

آسمان بیهوده در اندیشه تسخیر ماست
باده پر زور در مینا نمی گیرد قرار

دیو را شیشه سر بسته نتوان بند کرد
هیچ دل در قبه خضرا نمی گیرد قرار

بخیه نتوان زد به شبنم دیده خورشید را
خواب در چشم ودل بینانمی گیرد قرار

رشته شیرازه اوراق افلاکیم ما
نظم عالم بی وجود مانمی گیرد قرار

تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب
شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار

می دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
این شرر در سینه خارا نمی گیرد قرار

غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روزوشب
هیچ پیکان دربدن یک جا نمی گیرد قرار

غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوریده در دنیا نمی گیردقرار

پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند
عکس او در چشم خونپالانمی گیرد قرار

هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضای جنت المأوی نمی گیرد قرار

شیشه ساعت بود گردون وغم ریگ روان
یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار

محنت دنیابه نوبت سیر دلها می کند
کاروان ریگ دریک جا نمی گیرد قرار

عاقبت از خانه آیینه هم دلگیر شد
در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار

گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار

بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما
ابر دایم بر دریا نمی گیرد قرار

روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟
کوه در دامان (این) صحرا نمی گیرد قرار

کوه غم لنگر نیفکنده است صائب دردلش
نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۵

خون دل تا هست چشم تر نمی گیرد قرار
تا بود درشیشه می ساغرنمی گیرد قرار

جان چو کامل شد تن خاکی بود زندان او
در صدف غلطان چوشد گوهر نمی گیرد قرار

خرده جان رابود درجسم آتش زیرپا
این سپند شوخ در مجمر نمی گیرد قرار

تابه دریا قطره خود رانسازد متصل
آب روشن دردل گوهر نمی گیرد قرار

دست کوته دار ناصح از دل پر شور من
کشتی دریایی از لنگر نمی گیرد قرار

می برد از آسمان بیرون دل روشن مرا
اخگر من زیر خاکستر نمی گیرد قرار

گردون نیست ممکن بی کشاکش زیستن
موج در دریای بی لنگر نمی گیرد قرار

چرخ از گردش نیفتد تانریزد خون خلق
هست تا در شیشه می ساغر نمی گیرد قرار

تا پر کاهی ز خرمن هست در کشت وجود
از پریدن دیده اخترنمی گیرد قرار

داد نرگس از سبک مغزی سر خود را به باد
بر سربی مغز،تاج زر نمی گیرد قرار

می شود طالع هلال خط ز طرف روی یار
درنیام این تیغ خوش جوهر نمی گیرد قرار

زلف آن دلدار بی پروا مگر رحمی کند
ورنه دل درعالم دیگر نمی گیرد قرار

خون چو گرددمشک از گرداب ناف آید برون
دل چو سودایی شود دربر نمی گیرد قرار

کرد گردون رازانجم پاک صبح خوش نسیم
در بساط باددستان زر نمی گیرد قرار

برق هیهات است نشکافد لباس ابر را
حسن عالمسوز در چادر نمی گیرد قرار

می کند خشت از سرخم باده چون پرزورشد
برتن پرشور عاشق سرنمی گیرد قرار

دانه دل راجدا ناکرده از کاه بدن
آه در دلهای غم پرور نمی گیرد قرار

هرکه چون شبنم نظر دارد به وصل آفتاب
گر چه سازندش ز گل بستر نمی گیرد قرار

در نبندد خلق خوش صائب به روی سایلان
زیر دریا چون صدف گوهر نمی گیرد قرار

برد صائب رفتن دل صبر وعقل و هوش من
شاه چون راهی شود لشکر نمی گیرد قرار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۶

هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟

تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار

تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار

ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار

کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار

می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار

هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار

لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار

آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار

بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار

از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار

در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار

تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار

نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار

مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار

می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار

برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار

این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۵۷۷

اهل دل رایاری دوران نمی آید به کار
تیغ را همواری سوهان نمی آید به کار

در بساط آفرینش، مردم آگاه را
هیچ غیر از دیده حیران نمی آید به کار

نور مطلق بی نیاز از پرده های چشم ماست
آتش خورشید را دامان نمی آید به کار

عقده دل از درون چون غنچه خودوامی شود
این گره راناخن ودندان نمی آید به کار

عشق می خواهد دل مجروح و چشم اشکبار
کشت بی نم، ابر بی باران نمی آید به کار

قدر خط سبز را سوداییان دانند چیست
چشم خواب آلود راریحان نمی آید به کار

هر سحابی از دل عاشق نمی شوید غبار
تشنه دیدار را باران نمی آید به کار

خاطر آسوده خواهی ،چشم از عالم بپوش
دیده روشن درین زندان نمی آید به کار

از سبکروحی و تمکین آدمی را چاره نیست
تیر چون شد بی پروپیکان، نمی آید به کار

تا نگردیده است دل افسرده، کاری پیش گیر
دانه پوسیده، ای دهقان نمی آید به کار

گر نخواهد شد سپند روی آتشناک او
چون شرار این خرده های جان نمی آید به کار

دست وپایی می زند بهر حضوردیگران
ورنه صائب راسر و سامان نمی آید به کار
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 455 از 718:  « پیشین  1  ...  454  455  456  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA