غزل شماره ۴۷۵۳ مطرباچنگ را بکش به کناررگ این خشک مغز رابفشاربه نفسهای آتشین چون برقازنیستان جسم دود برآرمیر این کاروان تویی امروزخفتگان رازخواب کن بیدارخون مارابخر زقبضه خاکسیل ماراببربه دریا بارحدی عاشقانه ای سرکنبارمن غم ازدل جهان برداربه نوا نرم ساز دلهاراتاشود نقش را پذیرفتارپوست برمغز پخته زندان استمغز را از حجاب پوست برآرحسن یوسف حریف زندان نیستپرده بردار ازرخ اسراردرفلاخن گذار دلهاراپس میفکن به کوچه دلدارسینه زنگ بسته ماراصیقلی کن چو چهره دلدارسخن از زلف دلستان سرکنرگ جان را به پیچ وتاب درآرنی سواران ناله نی رانیست میدان بجز دل افگارکشتی از بادبان برآرد پرآه دل راکند سبکرفتارعشق چون ناله سرکند،عشاقپای کوبان روند برسردارچون زندکف به یکدگرعاشقهردوعالم بهم خورد یکبارترک دستارکن که نخل امیدچون فشاند شکوفه، آرد باردیگ جوشان چه می کند سرپوشسرعاشق کجابرد دستار؟نیست دریای عشق لنگرگیردل بپردازاز شکیب و قرارجلوه شاهدان خوش حرکاتآب را باز دارد از رفتارچقدردست و پا زدم صائبکه دل از دست رفت ودست از کار
غزل شماره ۴۷۵۴ مطربا مهر از دهان برداربند خاموشی از زبان بردارراه صحرای لامکان سر کنپی آن یار بی نشان بردارکشتی جسم را بهم بشکنتخته از پیش این دکان بردارمی رود بی دلیل سیل به بحرشوق را دست از عنان بردارتخم اشکی به خاک کن امروزخرمنی گل درآن جهان بردارتا نخورده است مار طول املبیضه دل ز آشیان بردارطاق نسیان شمار گردون رادل چو پیکان ازین کمان برداربه سگ نفس جسم را بگذاردل ازین مشت استخوان بردارصبر کن بر بلای ناکامیکام دل صائب از جهان بردار
غزل شماره ۴۷۵۵ از سنگلاخ دنیا ای شیشه بار بگذرچون سیل نوبهاران زین کوهسار بگذرهنگام باز گشت است نه وقت سیرو گشت استبا چهره خزانی از نوبهار بگذربرگ نشاط عالم خاکی به خون سرشته استچون باد بی تأمل زین لاله زار بگذرآبی که ماند در جو آخر غبار گرددگر تشنه محیطی از جویبار بگذریک میوه رسیده بر نخل آرزو نیستزین میوه های نارس ای خامکار بگذریکروی و یک جهت شو چشم از دویی بپوشانبگذار پنج و شش را از هفت و چار بگذرخواب گران غفلت دارد ترا زمین گیرچون آه راست کن قد زین نه حصار بگذرعریان به چشم رهزن تیغ برهنه باشدتاب خزان نداری از برگ و بار بگذربر سیر روزگاران تا چند تن توان داد؟یک ره تو هم به مردی زین روزگار بگذرصائب جمال باقی جویای لوح ساده استزین نقشهای فانی آیینه وار بگذر
غزل شماره ۴۷۵۶ مرو ز گوشه عزلت به هیچ منظر دیگرمجو بغیر در دل گشایش از در دیگربجز سفال پر از خون دل که نیست خمارشمسازتر لب خود راز هیچ ساغر دیگربغیر در گه یزدان که چوب منع نداردمشو به قامت خم گشته حلقه در دیگربجز ستاره اشکی کزاوست روشنی دلنظر سیاه مگردان به نور اختر دیگرز گریه دل شبها توان رسید به مقصدکه جز ستاره درین نیست رهبر دیگرمدار دست زدامان صبر در همه حالیکه دل سکون نپذیرد به هیچ لنگر دیگردل شکسته به دست آر ز جوهریانیکه نیست در صدف نه سپهر گوهر دیگرز راستی طمع حاصل است شاهد خامیکه غیر عقده دل نیست سرو رابر دیگرتراست پرده غفلت حجاب چشم بصیرتو گرنه هردم صبح است صبح محشر دیگربغیر اشک کزاو گاه گاه آب دهم چشمنمانده است مرا در بساط گوهر دیگربغیر داغ که دلسرد می کند ز جهانمسرم فرود نیاید به هیچ افسر دیگردرین محیط ز طوفان مکن ملاحظه صائبکه همچو موج شود هر شکست شهپر دیگر
غزل شماره ۴۷۵۷ جوشن داودی قلمرو تدبیرنقش بر آب است پیش ناوک تقدیربا جگر آفتاب، صبح چه سازد ؟گرمی دل کم نمی شود به طباشیربار نفسها نه ایم چون نی بی مغزناله ما خانه زاد ماست چو زنجیراز خس و خار شکسته پای چه آید؟برق درین راه گشته است زمین گیربس که کشیده است دردسر ز جنونمکوچه دهد، چون شوم دچار به زنجیرچون ورق آفتاب عمر بگرددپرده گلیم فناست سایه نخجیریار سبکروح شو که بر هدف آیدآهن پیکان به زور بال و پر تیرتنگترست از فضای چشمه سوزانروزن جنت نظر به حلقه زنجیرخاطر صائب خیال گنج نداردچشم و دل سیر فارغ است ز اکسیرنسبت معنی به لفظ تازه صائبهمچو ظفر خان بود به خطه کشمیر
ز غزل شماره ۴۷۵۸ از شراب ارغوانی چهره را گلرنگ سازبر نسیم از جوش گل جای نفس راتنگ سازمی رسد روزی که بر بالینت آید آفتابهمچو شبنم سعی کن آیینه را بی زنگ سازاز تماشای تو دلهای اسیران آب شدبعد ازین آیینه خود از دل چون سنگ سازچون میسرنیست قانون فلک را گوشمالاین نوای تلخ را از پنبه سیر آهنگ سازپاکدامانی میسر نیست بی خون جگرتا به بیرنگی رسی یک چند با نیرنگ سازیوسف از زندان قدم بر مسند عزت گذاشتچند روزی مصلحت رابا جهان تنگ سازگر نداری ظرف خون خوردن درین بستان چو گلزین شراب لعل دست و دامنی گلرنگ سازتا چو شبنم از دامان گلها برخوریگریه خود را درین بستانسرا بیرنگ ساز
غزل شماره ۴۷۵۹ بهر روی خلق تاکی آرزو کردن نماز؟چند دریک قبله خواهی بادورو کردن نماز؟پیش این ناشسته رویان آبروی خود مریزتا توانی پیش حق با آبرو کردن نمازتا نشویی دست از دنیا میاور رو به حقنیست جایز در شریعت بی وضو کردن نمازبا حدیث نفس احرام عبادت باطل استجمع هرگز کی شود با گفتگو کردن نماز؟گوشه گیر از عالم پر شور اگر خواهی حضورکز پریشان خاطری نتوان دراو کردن نمازنیست حاجت با وضو دست از علایق شسته راتا قیامت می توان بااین وضو کردن نمازماه کنعان را به سیم قلب سودا کردن استپیش چشم خلق ظاهر بین نکو کردن نمازدست خود ناشسته از دنیا، تلاش قرب حقدر حریم کعبه باشد بی وضو کردن نمازنیست صائب از عبادت چشم عارف بربهشتکار مردان نیست بهر رنگ و بو کردن نماز
غزل شماره ۴۷۶۰ شد جدا از زخم من آن خنجر سیراب سبزچون بماند ازروانی، زود گردد آب سبزآب بی یاران مخور کز خجلت تنها خوریخضر نتواند شدن درحلقه احباب سبزگوشوار از شرم آن صبح بنا گوش آب شدشمع نتواند شد از خجلت درین مهتاب سبزنیست امید رهایی زین سپهر آبگونکشتی ما می شود آخر درین گرداب سبزشست از دل آرزوی عمر جاویدان مراتاشد از استادگی درجوی خضر این آب سبزهر قدر کز دیده افشاندم سرشک لاله گونتخم مهر من نشد در سینه احباب سبزپیش او طاعت ندارد آبرویی، ورنه شداز سرشکم دانه تسبیح در محراب سبزازدم سرد خزان صائب نگردد زرد روبخت هر کس شد چو مینا از شراب ناب سبز
غزل شماره ۴۷۶۱ کی شود کشت امید از دیده نمناک سبز؟تاک را هرگز نسازد آب چشم تاک سبزخط مشکین سرزد از خالش به اندک فرصتیتخم قابل زود گردد در زمین پاگ سبزاز دل خوش مشرب ما دست آفت کوته استدر دل آتش شود این دانه بیباک سبزکشت ما بی حاصلان رفته است از یاد بهارزنگ سازد دانه ما را مگر درخاک سبزسینه روشن سخنور را به گفتار آوردنطق طوطی را کند آیینه های پاک سبزخشکی زاهد به صد دریا نگردد برطرفنیست ممکن، گردد از آب دهن مسواک سبزبی نیازی هرزه گویان را شود بند زباندامن رهرو نگیرد تا بود خاشاک سبزکی به درد آید دلش از رنگ زرد سایلان؟رو سیاهی را که نان شد در بغل ز امساک سبزخاکساری اهل دل را پله نشو و نماستدانه هیهات است گردد بی وجود خاک سبززان بود بی وسمه ابرویش که نتواند شدنزهر با آن زهره پیش تیغ آن بیباک سبزمیکشان را بی نیاز از میفروشان می کندباغبان سازد کدو را گرزاشک تاک سبزجانگدازان فارغند از منت ابر بهارشمع دارد خویش رااز دیده نمناک سبزبیغبار غم نخیزد آه سرد از سینه هادر سفال خشک ریحان کی شود بی خاک سبزصائب از سیمای ما گردکدورت رانشستخوشه اشکی کزوشد طارم افلاک سبز
غزل شماره ۴۷۶۲ شعله ای در مغز هست ازآتش سودا هنوزمی تراود بوی می از پنبه مینا هنوزشعله بیباکی عشق از جبینم روشن استمی کند پهلو تهی از شیشه ام خارا هنوزگر چه موج ناتوانی می زند پهلوی منموج اشکم می زند سرپنچه بادریا هنوزچشم او روزی که ما را گوشه گیر از خلق کردگوشه ای نگرفته بود از مردمان عنقا هنوزکوهکن از پهلوی گرمی که بر خارا گذاشتمی جهد آتش ز چشم بستر خارا هنوزداغ مجنون پریشان گرد دیدن سهل نیستمیچکد آتش ز چشم لاله حمرا هنوزشور محشر نقش دیبارا نمک در چشم ریختبرنگیرد سرزبالین چشم بخت ما هنوزنخل طوبی از خجالت سر به زیر خاک بردکلک گوهر بار صائب می کشد بالا هنوز