انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 487 از 718:  « پیشین  1  ...  486  487  488  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۶

خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برش
می نماید در صدف خود رافروغ گوهرش

با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در صفا مستور چون آیینه باشد جوهرش

خنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شود
تا برون می آیداز تنگ لب چون شکرش

سرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر را
کوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترش

می کند پروانه را خامش ز حرف خونبها
سرمه دنباله دار شمع ازخاکسترش

هرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغ
میشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرش

کشتی هرکس درین دریای پرشورش فتاد
نیست فرقی درمیان بادبان و لنگرش

ازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشی
گوی چوگان حوادث می کند دوران سرش

دل بود درسینه اش دایم به مو آویخته
هرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترش

هر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کند
در قیامت ازگریبان برنمی آید سرش

در گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیش
وای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۷

در سر زینت خودآرا می رود آخر سرش
حلقه فتراک طاووس است از بال و پرش

هرکه دارد خرده خود از نواسنجان دریغ
همچو گل در هفته ای می ریزد از هم دفترش

چون سبو هرکس کند، بالین زدست خشک خویش
ازشراب لاله گون ریزند گل دربسترش

شمع من در هر که آتش می زند پروانه وار
رنگ عشق تازه ای می ریزد ازخاکسترش

روزن آهی شود هرموی براندام او
هرکه باشد عود خام آرزو در مجمرش

سوخت هرکس را که داغ آتشین رخساره ای
پرده دار اخگر خورشید شد خاکسترش

گر چنین از زنگ می آید برون آیینه ام
چشم می بازد به اندک فرصتی روشنگرش

می کند چون موی آتشدیده مشق پیچ و تاب
رشته زنار ازشرم میان لاغرش

بیضه اسلام گردید آن سنگین ز خط
همچنان صلب است دربیداد چشم کافرش

دولت دنیا نگردد جمع صائب با حضور
شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۸

هرکه از داغ نهان عشق سوزد پیکرش
آتش ایمن برون می آید از خاکسترش

عشق هر کس را نهد بر چهره خال انتخاب
همچو داغ لاله ریزد طشت آتش برسرش

تیغ او خوش بی محابا می رود در خون ما
حلقه ماتم نگردیده است زلف جوهرش

ازهواداران آن شمعم که بتوان هر سحر
همچو برگ گل پر پروانه رفت ار بسترش

گر چنین آیینه دل از غبار آید برون
زود خواهد شد ید بیضا کف روشنگرش

مستی چشمش به دور خط فزونتر شد، مگر
گرد خط بیهو شدارومی کند درساغرش ؟

نوح اگر کشتی به دریای محبت افکند
درفلاخن می نهد باد مخالف لنگرش

خواب امن و دولت بیدار، آب و آتشند
شمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش

چون دل صائب خورد آب ازتماشای بهشت؟
تلخی چین جبین موج دارد کوثرش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۸۹۹

گه درون خرقه گاهی درکفن می جویمش
او درون جان و من درپیرهن می جویمش

او درون خلوت اندیشه گرم صحبت است
من چراغ دل به کف در انجمن می جویمش

آن پرپر و همچو حسن خود غریب افتاده است
من سفر ناکرده در خاک وطن می جویمش

نو گلی کز پرده دل برون ننهاده است
با چراغ شبنم ازصحن چمن می جویمش

خاتم اقبال در دست سلیمان دل است
از پریشان خاطری من ز اهرمن می جویمش

لامکان تنگ است بر جولان آن مشکین غزال
شوخ چشمی بین که درناف ختن می جویمش

گر چه می دانم به گل خورشید رانتوان نهفت
همچنان در مشت خاک خویشتن می جویمش

چرخ با صد دیده بینا نشان او نیافت
من به چشم بسته دربیت الحزن می جویمش

می پرد در آرزوی دیدنش چشم سهیل
آن عقیقی راکه من اندر یمن می جویمش

با سیه روزان سری دارد مه شبگرد او
می شوم باریک،در زلف سخن می جویمش

لاله رخساری که جنت تشنه دیدار اوست
درحریم غنچه گل پیرهن می جویمش

این جواب آن غزل صائب که وقتی گفته اند
سخت نایاب است آن گوهر که من می جویمش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۰۰

گر کنند از رشته جانها زه پیراهنش
از لطافت رنگ گرداند بیاض گردنش

دور باش شرم را نازم که با آن خیرگی
دست خالی می رود بیرون نسیم از گلشنش

آن که با تیغ تغافل می کشد صید حرم
کی به خون چون منی آلوده گردد دامنش؟

خانه ای کز روی آتشناک او روشن شود
تاقیامت می جهد آتش ز چشم روزنش

کاسه دریوزه سازد دیده یعقوب را
ماه کنعان در هوای نکهت پیراهنش

چشم شوخ آهوان در پرده نتواند پرید
چون کمند انداز گردد غمزه صیدافکنش

تاجر کنعان ندارد صائب این سامان حسن
گل یکی از خوشه چینان است گرد خرمنش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۰۱

آن که دارم در نظر دامن به کف پیچیدنش
می برد گیرایی از خوانهای ناحق، دیدنش
چون تواند دیده گستاخ من بی پرده دید؟

آن که نتوان سیر دیدن در نظر پوشیدنش
از زمین بوسش دهنها می شود تنگ شکر

تا چه لذتها بود درکنج لب بوسیدنش
پیرهن را چون قبا از سینه چاکان می کند

از شراب لاله گون چون شاخ گل بالیدنش
هیچ کس یارب هدف تیر هوایی را مباد

نیست یک ساعت بجا دل از پریشان دیدنش
یوسفی کز انتظارش دیده من شد سفید

پله میزان یدبیضا شد از سنجیدنش
درسر هرکس کند سودای لیلی آشیان

هست چون مجنون به پای مرغ سرخاریدنش
هر دل مجروح کز مه طلعتی باشد کباب

هست در مهتاب گشتن در نمک خوابیدنش
هرکه بر سر می کشد رطل گران آفتاب

می رسد چون صبح صادق بر جهان خندیدنش
می شمارد گر چه خودرا سرو از آزادگان

شاهد گویاست بر دلبستگی، لرزیدنش
هرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکند

هرکه از خواب گران بیخودی بیدار شد
چشم واکردن بود، چشم از جهان پوشیدنش

گر به ظاهر یار صائب سرگران افتاده است
به زصد لطف نمایان است پنهان دیدنش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۰۲

می کند برتن گرانی سرچو می افتد ز جوش
چون سبوخالی شد ازمی بار می گرددبه دوش

صحبت اشراق راتیغ زبان درکار نیست
صبح چون گردید روشن شمع می گردد خموش

می شود دست نوازش باعث آرام دل
خشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوش

در سخن لب جلوه زخم نمایان می کند
می شود تیغ دودم هرگاه می گردد خموش

صبح آگاهی شود گفتم مراموی سفید
پرده دیگر فزون شد برگرانیهای گوش

بازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بود
آنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروش

شورش عشق است درفرهاد از مجنون زیاد
سیل در کهسار صائب بیشتر دارد خروش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۰۳

پوچ شد از دعوی بیهوده مغز خود فروش
آب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوش

می کنند از سود، مردم خرج و ازبی حاصلی
می کند از مایه خود خرج دایم خود فروش

از هزار آهو یکی راناف مشکین داده اند
صوفی صافی نگردد هرکه شد پشمینه پوش

هرچه می گویند بامن ناصحان شایسته ام
بی تأمل پنبه غفلت بر آوردیم ز گوش

می کند مستی گوارا تلخی ایام را
وای برآن کس که می آید درین محفل به هوش

می زند حرفی برای خویش واعظ، می بکش
نیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوش

خرقه آلوده ما را بهای می گرفت
نیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروش

عاشقان رااز گرستن دل نمی گردد خنک
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش

نیست گر پیوسته با هم تاوپود حسن و عشق
چون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموش

دست بردل می نهم چون شوق غالب می شود
می کنم با خاک آتش را زبی آبی خموش

گرچه ازنطق است صائب جوهر تیغ زبان
درنظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۰۴

تا به همواری برآید کار درتندی مکوش
بدخماری دارد ازپی این شراب خامجوش

طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
ای که می خواهی سخن ازما، به همواری بکوش

شاهد خامی بود وجد وسماع صوفیان
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش

دست بر سر چون سبو فردا برآرد سرزخاک
هرکه باری برنگیرد ناتوانی را ز دوش

پرده مردم دریدن پرده عیب خودست
عیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوش

چرخ با ما بی سبب دندان نمایی می کند
هرشراری دیگ سنگین رانمی آردبه جوش

تشنه چشمان را ز نعمت سیرکردن مشکل است
دانه و آب آسیا رالب نبندد از خروش

لوح تعلیم دلیل راه گردد بی سخن
هرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموش

زود می گیرد به دندان ندامت پشت دست
هرکه حرف نیکخواهان رانمی گیرد به گوش

عقل کامل در سر ما شور سودا می شود
در کدوی ما شراب کهنه می آید به جوش

درکرم چندان که افزایند ارباب کرم
تن به خواری درمده صائب دراستغنا بکوش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۴۹۰۵

می کند دست نوازش هم دل ما راخموش
خشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوش

بازی جنت مخور، ازحال آدم پندگیر
درگذر مردانه زین گندم نمای جوفروش

پوچ گویی می دهد بر باد نقد عمر را
زود خالی می شود دیگی که ننشیند ز جوش

دیگران راگرم اگر سازد شراب آتشین
خون ما را شعله آواز می آرد به جوش





·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-




غزل شماره ۴۹۰۶

میکند جان درتن امید، لعل باده نوش
روی آتشناک، خون بوسه می آرد به جوش

چین ابرو در شکست دل قیامت می کند
ساعد سیمین سبکدست است درتاراج هوش

از هوسناکان خطر دارند گل پیراهنان
وای برآن گل که می افتد به دست گلفروش

در سینه مستان نمی باشد نصیحت را اثر
سرمه نتوانست کردن چشم گویا راخموش

غنچه در دست نسیم صبح عاجز می شود
برنیاید با نگاه خیره،شرم پرده پوش

کم نشد از گریه شوری کز محبت داشتم
آب گوهر دیگ دریا را نیندازد زجوش

عقل پیش عشق نتواند نفس را راست کرد
تالب دریا بود سیلاب راصائب خروش

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 487 از 718:  « پیشین  1  ...  486  487  488  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA