غزل شماره ۴۸۹۶ خیره می سازد نظر را در قبا سیمین برشمی نماید در صدف خود رافروغ گوهرشبا وجود خط عذارش ساده می آید به چشمدر صفا مستور چون آیینه باشد جوهرشخنده می گردد تبسم، لفظ معنی می شودتا برون می آیداز تنگ لب چون شکرشسرخ می دارد به سیلی روی ماه مصر راکوته اندیشی که ریزد برگ گل دربسترشمی کند پروانه را خامش ز حرف خونبهاسرمه دنباله دار شمع ازخاکسترشهرکه از همصحبتان دارد می گلگون دریغمیشود چون لاله خون مرده، میدر ساغرشکشتی هرکس درین دریای پرشورش فتادنیست فرقی درمیان بادبان و لنگرشازخط تسلیم هرکس می کند گردنکشیگوی چوگان حوادث می کند دوران سرشدل بود درسینه اش دایم به مو آویختههرکه از تار نفس شیرازه دارد دفترشهر سبک مغزی که اینجا گردن افرازی کنددر قیامت ازگریبان برنمی آید سرشدر گلستان بی پرو بالی است صائب برگ عیشوای برمرغی که ریزد در قفس بال و پرش
غزل شماره ۴۸۹۷ در سر زینت خودآرا می رود آخر سرشحلقه فتراک طاووس است از بال و پرشهرکه دارد خرده خود از نواسنجان دریغهمچو گل در هفته ای می ریزد از هم دفترشچون سبو هرکس کند، بالین زدست خشک خویشازشراب لاله گون ریزند گل دربسترششمع من در هر که آتش می زند پروانه واررنگ عشق تازه ای می ریزد ازخاکسترشروزن آهی شود هرموی براندام اوهرکه باشد عود خام آرزو در مجمرشسوخت هرکس را که داغ آتشین رخساره ایپرده دار اخگر خورشید شد خاکسترشگر چنین از زنگ می آید برون آیینه امچشم می بازد به اندک فرصتی روشنگرشمی کند چون موی آتشدیده مشق پیچ و تابرشته زنار ازشرم میان لاغرشبیضه اسلام گردید آن سنگین ز خطهمچنان صلب است دربیداد چشم کافرشدولت دنیا نگردد جمع صائب با حضورشمع می لرزد تمام شب به زرین افسرش
غزل شماره ۴۸۹۸ هرکه از داغ نهان عشق سوزد پیکرشآتش ایمن برون می آید از خاکسترشعشق هر کس را نهد بر چهره خال انتخابهمچو داغ لاله ریزد طشت آتش برسرشتیغ او خوش بی محابا می رود در خون ماحلقه ماتم نگردیده است زلف جوهرشازهواداران آن شمعم که بتوان هر سحرهمچو برگ گل پر پروانه رفت ار بسترشگر چنین آیینه دل از غبار آید برونزود خواهد شد ید بیضا کف روشنگرشمستی چشمش به دور خط فزونتر شد، مگرگرد خط بیهو شدارومی کند درساغرش ؟نوح اگر کشتی به دریای محبت افکنددرفلاخن می نهد باد مخالف لنگرشخواب امن و دولت بیدار، آب و آتشندشمع می لرزد تمام شب به زرین افسرشچون دل صائب خورد آب ازتماشای بهشت؟تلخی چین جبین موج دارد کوثرش
غزل شماره ۴۸۹۹ گه درون خرقه گاهی درکفن می جویمشاو درون جان و من درپیرهن می جویمشاو درون خلوت اندیشه گرم صحبت استمن چراغ دل به کف در انجمن می جویمشآن پرپر و همچو حسن خود غریب افتاده استمن سفر ناکرده در خاک وطن می جویمشنو گلی کز پرده دل برون ننهاده استبا چراغ شبنم ازصحن چمن می جویمشخاتم اقبال در دست سلیمان دل استاز پریشان خاطری من ز اهرمن می جویمشلامکان تنگ است بر جولان آن مشکین غزالشوخ چشمی بین که درناف ختن می جویمشگر چه می دانم به گل خورشید رانتوان نهفتهمچنان در مشت خاک خویشتن می جویمشچرخ با صد دیده بینا نشان او نیافتمن به چشم بسته دربیت الحزن می جویمشمی پرد در آرزوی دیدنش چشم سهیلآن عقیقی راکه من اندر یمن می جویمشبا سیه روزان سری دارد مه شبگرد اومی شوم باریک،در زلف سخن می جویمشلاله رخساری که جنت تشنه دیدار اوستدرحریم غنچه گل پیرهن می جویمشاین جواب آن غزل صائب که وقتی گفته اندسخت نایاب است آن گوهر که من می جویمش
غزل شماره ۴۹۰۰ گر کنند از رشته جانها زه پیراهنشاز لطافت رنگ گرداند بیاض گردنشدور باش شرم را نازم که با آن خیرگیدست خالی می رود بیرون نسیم از گلشنشآن که با تیغ تغافل می کشد صید حرمکی به خون چون منی آلوده گردد دامنش؟خانه ای کز روی آتشناک او روشن شودتاقیامت می جهد آتش ز چشم روزنشکاسه دریوزه سازد دیده یعقوب راماه کنعان در هوای نکهت پیراهنشچشم شوخ آهوان در پرده نتواند پریدچون کمند انداز گردد غمزه صیدافکنشتاجر کنعان ندارد صائب این سامان حسنگل یکی از خوشه چینان است گرد خرمنش
غزل شماره ۴۹۰۱ آن که دارم در نظر دامن به کف پیچیدنشمی برد گیرایی از خوانهای ناحق، دیدنشچون تواند دیده گستاخ من بی پرده دید؟آن که نتوان سیر دیدن در نظر پوشیدنشاز زمین بوسش دهنها می شود تنگ شکرتا چه لذتها بود درکنج لب بوسیدنشپیرهن را چون قبا از سینه چاکان می کنداز شراب لاله گون چون شاخ گل بالیدنشهیچ کس یارب هدف تیر هوایی را مبادنیست یک ساعت بجا دل از پریشان دیدنشیوسفی کز انتظارش دیده من شد سفیدپله میزان یدبیضا شد از سنجیدنشدرسر هرکس کند سودای لیلی آشیانهست چون مجنون به پای مرغ سرخاریدنشهر دل مجروح کز مه طلعتی باشد کبابهست در مهتاب گشتن در نمک خوابیدنشهرکه بر سر می کشد رطل گران آفتابمی رسد چون صبح صادق بر جهان خندیدنشمی شمارد گر چه خودرا سرو از آزادگانشاهد گویاست بر دلبستگی، لرزیدنشهرکه را مستانه شوق کعبه در راه افکندهرکه از خواب گران بیخودی بیدار شدچشم واکردن بود، چشم از جهان پوشیدنشگر به ظاهر یار صائب سرگران افتاده استبه زصد لطف نمایان است پنهان دیدنش
غزل شماره ۴۹۰۲ می کند برتن گرانی سرچو می افتد ز جوشچون سبوخالی شد ازمی بار می گرددبه دوشصحبت اشراق راتیغ زبان درکار نیستصبح چون گردید روشن شمع می گردد خموشمی شود دست نوازش باعث آرام دلخشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوشدر سخن لب جلوه زخم نمایان می کندمی شود تیغ دودم هرگاه می گردد خموشصبح آگاهی شود گفتم مراموی سفیدپرده دیگر فزون شد برگرانیهای گوشبازی جنت مخور، کز بهر عبرت بس بودآنچه آدم دید ازان گندم نمای جو فروششورش عشق است درفرهاد از مجنون زیادسیل در کهسار صائب بیشتر دارد خروش
غزل شماره ۴۹۰۳ پوچ شد از دعوی بیهوده مغز خود فروشآب را کف می کند دیگی که ننشیند ز جوشمی کنند از سود، مردم خرج و ازبی حاصلیمی کند از مایه خود خرج دایم خود فروشاز هزار آهو یکی راناف مشکین داده اندصوفی صافی نگردد هرکه شد پشمینه پوشهرچه می گویند بامن ناصحان شایسته امبی تأمل پنبه غفلت بر آوردیم ز گوشمی کند مستی گوارا تلخی ایام راوای برآن کس که می آید درین محفل به هوشمی زند حرفی برای خویش واعظ، می بکشنیست پشمی در کلاه محتسب، ساغر بنوشخرقه آلوده ما را بهای می گرفتنیست در اندک پذیری کس چو پیر میفروشعاشقان رااز گرستن دل نمی گردد خنکچشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوشنیست گر پیوسته با هم تاوپود حسن و عشقچون شود پروانه ساکن؟ شمع چون گردد خموشدست بردل می نهم چون شوق غالب می شودمی کنم با خاک آتش را زبی آبی خموشگرچه ازنطق است صائب جوهر تیغ زباندرنظر دارد شکوه تیغ، لبهای خموش
غزل شماره ۴۹۰۴ تا به همواری برآید کار درتندی مکوشبدخماری دارد ازپی این شراب خامجوشطوطی از همواری آیینه می آید به حرفای که می خواهی سخن ازما، به همواری بکوششاهد خامی بود وجد وسماع صوفیانتا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوشدست بر سر چون سبو فردا برآرد سرزخاکهرکه باری برنگیرد ناتوانی را ز دوشپرده مردم دریدن پرده عیب خودستعیب خود می پوشد از چشم خلایق عیب پوشچرخ با ما بی سبب دندان نمایی می کندهرشراری دیگ سنگین رانمی آردبه جوشتشنه چشمان را ز نعمت سیرکردن مشکل استدانه و آب آسیا رالب نبندد از خروشلوح تعلیم دلیل راه گردد بی سخنهرکه در راه طلب چون نقش پا باشد خموشزود می گیرد به دندان ندامت پشت دستهرکه حرف نیکخواهان رانمی گیرد به گوشعقل کامل در سر ما شور سودا می شوددر کدوی ما شراب کهنه می آید به جوشدرکرم چندان که افزایند ارباب کرمتن به خواری درمده صائب دراستغنا بکوش
غزل شماره ۴۹۰۵ می کند دست نوازش هم دل ما راخموشخشت اگر مانع تواند شد خم می را ز جوشبازی جنت مخور، ازحال آدم پندگیردرگذر مردانه زین گندم نمای جوفروشپوچ گویی می دهد بر باد نقد عمر رازود خالی می شود دیگی که ننشیند ز جوشدیگران راگرم اگر سازد شراب آتشینخون ما را شعله آواز می آرد به جوش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۴۹۰۶ میکند جان درتن امید، لعل باده نوشروی آتشناک، خون بوسه می آرد به جوشچین ابرو در شکست دل قیامت می کندساعد سیمین سبکدست است درتاراج هوشاز هوسناکان خطر دارند گل پیراهنانوای برآن گل که می افتد به دست گلفروشدر سینه مستان نمی باشد نصیحت را اثرسرمه نتوانست کردن چشم گویا راخموشغنچه در دست نسیم صبح عاجز می شودبرنیاید با نگاه خیره،شرم پرده پوشکم نشد از گریه شوری کز محبت داشتمآب گوهر دیگ دریا را نیندازد زجوشعقل پیش عشق نتواند نفس را راست کردتالب دریا بود سیلاب راصائب خروش