غزل شماره ۵۰۵۵ گر این چنین چکد می گلرنگ ازلبشجام پراز شراب شود طوق غبغبشمیگون لبی که سوخت مرا درخمار میپیمانه برنگشته تهی هرگز ازلبشدر چشم خاک راه نشینان انتظارکار هلال عید کند نعل مرکبشچون سرو،قمریان همه گردن کشیده انددر آرزوی طوق گلوسوز غبغبشدر سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخدر کوچه است اگر چه بود جا به مکتبشسرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده استاز جوش تشنگان نشود تنگ مشربشراه سخن به سایل مبرم نمی دهندرحم است برکسی که برآرند مطلبشصائب به خون دل نزند کاسه،چون کند ؟هرکس که نیست دست به جام لبالبش
غزل شماره ۵۰۵۶ از خط نگشته سبز لب روح پرورشننشسته است گرد یتیمی به گوهرشازانفعال ،مشرق پروین شود رخشگردد ز ساده لوحی اگر مه برابرشاز چشم آفتاب کند جوی خون رواندرزیر زلف جلوه رخسار انورشرنگی ز بوی پیرهنش نیست باد رااز بس گرفته است قبا تنگ دربرشگر در خیال تیغ کند غمزه اش گذارابریشم بریده شود زلف جوهرشهر مطربی که درد دلش را فشرده استسیلاب عقل و هوش بود نغمه ترشچون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ستبی سکه خرج خاک نشینان شود زرشچون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟آزاده ای که نقش گران است برپرشاندیشه شکر شکند نی به ناخنشموری که کرد خاک قناعت توانگرشگر در سیاهی سخن آب حیات نیستسبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟صائب به خنده هر که دهن باز می کندچون گل به خرج باد رود زود دفترش
غزل شماره ۵۰۵۷ شوخی که جلوه گاه بود دیده منشچون طفل اشک، روی توان دید درتنشهر چند نیست قتل مرا احتیاج حکمحکم بیاضیی گذرانده است گردنشپیداست همچو قبله نما از ته بلوراز سینه لطیف دل همچو آهنشآب حیات جامه به شبنم بدل کندشاید که در لباس کند سیر گلشنشپای چراغ می شمرد آفتاب راچشمی که کرد دیدن آن روی روشنشهرکس که دید سرو ترا درخرام نازدر خواب نوبهار رود پای رفتنشمجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشیدامروز خوابگاه غزال است دامنشصائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟آزاده ای که گوشه فقرست مسکنش
غزل شماره ۵۰۵۸ خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروشکز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوشدیروز بود بار جهانی به دوش منامروز میکشند مرا چون سبو به دوشازآب خضر باد برومند دانه اشآورد هرکه این دل افسرده رابه جوشعمر دوباره از نفس گرم شیشه یافتدر مجلس شراب چراغی که شد خموشاز جوش دیگ،آب کف پوچ می شوداز گفتگو به خرج رود مغز خود فروشآب روان به قوت سرچشمه می رودبی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروشهرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشدشد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوشچندان که دخل هست مکن خرج اختیارتا می توان شنید سخن، در سخن مکوشصائب چو ماه عید فلک قدر می شودازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
غزل شماره ۵۰۵۹ هر چند خط باطلم از تار وپود خویشخجلت کشم چو موج سراب ازنمود خویشچون ابر غوطه درعرق شرم می زنمبندم لب هزار صدف گربه جود خویشتیغ دم دم شود چوبرون آیی ازغلافهردم که صوف عشق کنی ازوجود خویششد اشک ابر گوهر شهوار درصدفازپاک گوهران مکن امساک جود خویشابر زکام، پرده مغز جهان شده استدر آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟از فیض بوی سوختگی خلق غافلنددرسینه همچو لاله گره ساز دود خویشچون هرچه وقف گشت بزودی شود خرابکردیم وقف عشق تو ملک وجود خویشخاک سیه به کاسه چشم غزاله کردای سنگدل بناز به چشم کبود خویشهرچند تاجریم فرومایه نیستیمتابرزیان خلق گزینیم سود خویشمن کیستم که سجده برآن آستان کنم ؟درخاک میکنم ز خجالت سجود خویشجای ترحم است برآتش نشسته راصائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟
غزل شماره ۵۰۶۰ ازآب بازی مژه اشکبار خویشکردیم همچو دامن صحرا کنار خویشراه سخن به محمل مقصود یافتیمهمچون جرس ز ناله بی اختیار خویشناموس دودمان حیا می رود به بادچون گل مساز خنده رنگین شعار خویشخون لاله لاله می چکد از چشم آفتابترکرده ای زشبنم می تا عذار خویشسنگ غرور بردهن جام جم زنیمچون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویشسهل است کار دشمن خصم کینه جویغافل مشو ز دوستی دوستدار خویش
غزل شماره ۵۰۶۱ درخون نشستم از نفس مشکبار خویشچون نافه عقده ای نگشودم زکار خویشانجم به آفتاب شب تیره را رسانددارم امیدها به دل داغدار خویشتا یک دل گرفته بود دربساط خاکچون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویشانصاف نیست گرد یتیمی شود غریبورنه شکستمی گهر آبدار خویشاز وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمنیک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویشسنگ تمام درکف اطفال هم نماندآخر جنون ناقص ما کرد کارخویشدارد مرا ز دولت بیدار بی نیازشمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویشصائب چه فارغ است زبی برگی خزانمرغی که در قفس گذراند بهار خویش
غزل شماره ۵۰۶۲ حرف سبک نمی بردم ازقرار خویشاز هر صدا چو کوه نبازم وقار خویشگر بگذرد چو خوشه پروین سرم ز چرخافتم چو سایه درقدم شاخسار خویشبر شمع مضطرب شده دست حمایتمعاجز کشی چو باد نسازم شعار خویشچون آفتاب، گوهرم ازکان عزت استبرخاک اگر فتم، نفتم ز اعتبار خویشا زمن کلاه گوشه شاخی نگشته خمچون سروبسته ام به دل تنگ بارخویشچون شمع آتشم به رگ جان اگر زنندبرهم نمی زنم مژه اشکبار خویششیرین به خون کنند دهن تیشه مراچون کوهکن ندارم طالع زکار خویشاز دیده حسود ، همان نیش می خورمچون داغ لاله گر کنم آتش حصار خویشعشق غیور تن به گرستن نمی دهداین شعله تشنه است به خون شرار خویشصد وعده امید به دل داده ام دروغچون من مباد هیچ کسی شرمسار خویشرحمی به پشت دست نگارین خویش کنزنهار برمدار نظر ازشکار خویشخط تیغ درقلمرو رخسار او گذاشتآخر سیه زبانی ما کرد کارخویشدزدان بوسه خال ز رخسار می برندغافل مشو ز لعل لب آبدار خویشآغوشم ازکشاکش حسرت چو گل دریدشاخ گلی ندید شبی درکنار خویشتاکی کسی به سبحه ریگ روان کنددر دشت غم، شمار غم بی شمار خویشجوش سرشک برسر مژگان ندیده ایای شعله پر مناز به رقص شرار خویششیطان راه ما نشود گندم بهشتمارابس است نان جوین دیار خویشفرصت به شور چشمی اختر نمی دهیمخود می شویم چشم بد روزگار خویشپوشیده چشم می گذرد از در بهشتصائب فتاده است به فکر دیار خویش
غزل شماره ۵۰۶۳ پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویشمردان به دیگری نگذارند کار خویشچون شیشه شکسته و تاک بریده امعاجز به دست گریه بی اختیار خویشاز خاک برگرفته دست قناعتمعیش چراغ طور کنم با شرار خویشسیل از در خرابه ما راست میرودتا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویشتیغ تمام جوهر این کارخانه امدرزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویشپیمانه شعور فریبی نیافتمچون گل به خون خویش شکستم خمار خویشدر قطع راه عشق ندیدم سبکرویکردم گره به دامن صرصرغبار خویشبال هما و شهپر طاووس نیستمتاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟دایم میانه دو بلا سیرمی کندهرکس شناخته است یمین و یسار خویشزان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهندبرسنگ می زنم گهر شاهوارخویشاز نور فیض نیست تهی هیچ روزنیبیناست چشم سوزن ناقص به کار خویشصائب دماغ پرتو منت نداشتمافروختم به آه چراغ مزار خویش
غزل شماره ۵۰۶۴ همچون کمان سخت ز طبع غیور خویشآسوده از کشاکش خلقم ز زور خویشاز آفتاب اگر به سرم تاج زر نهندسر درنیاورم به فلک ازغرور خویشچون کرم شبچراغ،زراندودآتشممستغنی ازستاره و ماهم زنورخویشحیرات مرا به عالم وحدت کشیده استنتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویشسیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟پروای شور حشر ندارم ز شور خویشنه تاب وصل دارد و نه طاقت فراقدرمانده ام به دست دل ناصبور خویشصائب مرا به عالم بالا دلیل شددر زیر بار منتم از فکر دور خویش