انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 501 از 718:  « پیشین  1  ...  500  501  502  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۵۵


گر این چنین چکد می گلرنگ ازلبش
جام پراز شراب شود طوق غبغبش

میگون لبی که سوخت مرا درخمار می
پیمانه برنگشته تهی هرگز ازلبش

در چشم خاک راه نشینان انتظار
کار هلال عید کند نعل مرکبش

چون سرو،قمریان همه گردن کشیده اند
در آرزوی طوق گلوسوز غبغبش

در سینه دل به زلف تو گردد طفل شوخ
در کوچه است اگر چه بود جا به مکتبش

سرچشمه ای که ریشه به دریا رسانده است
از جوش تشنگان نشود تنگ مشربش

راه سخن به سایل مبرم نمی دهند
رحم است برکسی که برآرند مطلبش

صائب به خون دل نزند کاسه،چون کند ؟
هرکس که نیست دست به جام لبالبش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۵۶

از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش

ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش

از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش

رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش

گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش

هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش

چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش

چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش

اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش

گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟

صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۵۷

شوخی که جلوه گاه بود دیده منش
چون طفل اشک، روی توان دید درتنش

هر چند نیست قتل مرا احتیاج حکم
حکم بیاضیی گذرانده است گردنش

پیداست همچو قبله نما از ته بلور
از سینه لطیف دل همچو آهنش

آب حیات جامه به شبنم بدل کند
شاید که در لباس کند سیر گلشنش

پای چراغ می شمرد آفتاب را
چشمی که کرد دیدن آن روی روشنش

هرکس که دید سرو ترا درخرام ناز
در خواب نوبهار رود پای رفتنش

مجنون که ناز از سگ لیلی نمی کشید
امروز خوابگاه غزال است دامنش

صائب تلاش گلشن جنت چرا کند؟
آزاده ای که گوشه فقرست مسکنش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۵۸

خوش باد سال و ماه وشب وروز میفروش
کز یک پیاله برد زمن صبر و عقل وهوش

دیروز بود بار جهانی به دوش من
امروز میکشند مرا چون سبو به دوش

ازآب خضر باد برومند دانه اش
آورد هرکه این دل افسرده رابه جوش

عمر دوباره از نفس گرم شیشه یافت
در مجلس شراب چراغی که شد خموش

از جوش دیگ،آب کف پوچ می شود
از گفتگو به خرج رود مغز خود فروش

آب روان به قوت سرچشمه می رود
بی جوش گل مدار ز بلبل طمع خروش

هرگز ز زنگ زهر ندامت نمی چشد
شد همچو پشت آینه هرکس که پرده پوش

چندان که دخل هست مکن خرج اختیار
تا می توان شنید سخن، در سخن مکوش

صائب چو ماه عید فلک قدر می شود
ازحرف نیک وبدلب هرکس که شد خموش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۵۹

هر چند خط باطلم از تار وپود خویش
خجلت کشم چو موج سراب ازنمود خویش

چون ابر غوطه درعرق شرم می زنم
بندم لب هزار صدف گربه جود خویش

تیغ دم دم شود چوبرون آیی ازغلاف
هردم که صوف عشق کنی ازوجود خویش

شد اشک ابر گوهر شهوار درصدف
ازپاک گوهران مکن امساک جود خویش

ابر زکام، پرده مغز جهان شده است
در آتش افکنیم چه بیهوده عود خویش؟

از فیض بوی سوختگی خلق غافلند
درسینه همچو لاله گره ساز دود خویش

چون هرچه وقف گشت بزودی شود خراب
کردیم وقف عشق تو ملک وجود خویش

خاک سیه به کاسه چشم غزاله کرد
ای سنگدل بناز به چشم کبود خویش

هرچند تاجریم فرومایه نیستیم
تابرزیان خلق گزینیم سود خویش

من کیستم که سجده برآن آستان کنم ؟
درخاک میکنم ز خجالت سجود خویش

جای ترحم است برآتش نشسته را
صائب چه انتقام کشم از حسود خویش ؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۰

ازآب بازی مژه اشکبار خویش
کردیم همچو دامن صحرا کنار خویش

راه سخن به محمل مقصود یافتیم
همچون جرس ز ناله بی اختیار خویش

ناموس دودمان حیا می رود به باد
چون گل مساز خنده رنگین شعار خویش

خون لاله لاله می چکد از چشم آفتاب
ترکرده ای زشبنم می تا عذار خویش

سنگ غرور بردهن جام جم زنیم
چون بشکنیم ازان لب میگون خمار خویش

سهل است کار دشمن خصم کینه جوی
غافل مشو ز دوستی دوستدار خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۱

درخون نشستم از نفس مشکبار خویش
چون نافه عقده ای نگشودم زکار خویش

انجم به آفتاب شب تیره را رساند
دارم امیدها به دل داغدار خویش

تا یک دل گرفته بود دربساط خاک
چون تاک عقده ای نگشایم ز کار خویش

انصاف نیست گرد یتیمی شود غریب
ورنه شکستمی گهر آبدار خویش

از وقت تنگ،چون گل رعنا درین چمن
یک کاسه کرده ایم خزان و بهار خویش

سنگ تمام درکف اطفال هم نماند
آخر جنون ناقص ما کرد کارخویش

دارد مرا ز دولت بیدار بی نیاز
شمعی که دارم ازدل شب زنده دار خویش

صائب چه فارغ است زبی برگی خزان
مرغی که در قفس گذراند بهار خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۲

حرف سبک نمی بردم ازقرار خویش
از هر صدا چو کوه نبازم وقار خویش

گر بگذرد چو خوشه پروین سرم ز چرخ
افتم چو سایه درقدم شاخسار خویش

بر شمع مضطرب شده دست حمایتم
عاجز کشی چو باد نسازم شعار خویش

چون آفتاب، گوهرم ازکان عزت است
برخاک اگر فتم، نفتم ز اعتبار خویش

ا زمن کلاه گوشه شاخی نگشته خم
چون سروبسته ام به دل تنگ بارخویش

چون شمع آتشم به رگ جان اگر زنند
برهم نمی زنم مژه اشکبار خویش

شیرین به خون کنند دهن تیشه مرا
چون کوهکن ندارم طالع زکار خویش

از دیده حسود ، همان نیش می خورم
چون داغ لاله گر کنم آتش حصار خویش

عشق غیور تن به گرستن نمی دهد
این شعله تشنه است به خون شرار خویش

صد وعده امید به دل داده ام دروغ
چون من مباد هیچ کسی شرمسار خویش

رحمی به پشت دست نگارین خویش کن
زنهار برمدار نظر ازشکار خویش

خط تیغ درقلمرو رخسار او گذاشت
آخر سیه زبانی ما کرد کارخویش

دزدان بوسه خال ز رخسار می برند
غافل مشو ز لعل لب آبدار خویش

آغوشم ازکشاکش حسرت چو گل درید
شاخ گلی ندید شبی درکنار خویش

تاکی کسی به سبحه ریگ روان کند
در دشت غم، شمار غم بی شمار خویش

جوش سرشک برسر مژگان ندیده ای
ای شعله پر مناز به رقص شرار خویش

شیطان راه ما نشود گندم بهشت
مارابس است نان جوین دیار خویش

فرصت به شور چشمی اختر نمی دهیم
خود می شویم چشم بد روزگار خویش

پوشیده چشم می گذرد از در بهشت
صائب فتاده است به فکر دیار خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۳

پیش ازخزان به خاک فشاندم بهار خویش
مردان به دیگری نگذارند کار خویش

چون شیشه شکسته و تاک بریده ام
عاجز به دست گریه بی اختیار خویش

از خاک برگرفته دست قناعتم
عیش چراغ طور کنم با شرار خویش

سیل از در خرابه ما راست میرود
تا کرده ایم خانه بدوشی شعار خویش

تیغ تمام جوهر این کارخانه ام
درزیر سنگ مانده ام از اعتبار خویش

پیمانه شعور فریبی نیافتم
چون گل به خون خویش شکستم خمار خویش

در قطع راه عشق ندیدم سبکروی
کردم گره به دامن صرصرغبار خویش

بال هما و شهپر طاووس نیستم
تاکی درین بساط نیایم به کارخویش ؟

دایم میانه دو بلا سیرمی کند
هرکس شناخته است یمین و یسار خویش

زان پیشتر که سنگ کمی برسرش نهند
برسنگ می زنم گهر شاهوارخویش

از نور فیض نیست تهی هیچ روزنی
بیناست چشم سوزن ناقص به کار خویش

صائب دماغ پرتو منت نداشتم
افروختم به آه چراغ مزار خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۶۴

همچون کمان سخت ز طبع غیور خویش
آسوده از کشاکش خلقم ز زور خویش

از آفتاب اگر به سرم تاج زر نهند
سر درنیاورم به فلک ازغرور خویش

چون کرم شبچراغ،زراندودآتشم
مستغنی ازستاره و ماهم زنورخویش

حیرات مرا به عالم وحدت کشیده است
نتوان زمن گرفت به کثرت حضور خویش

سیلاب با تلاطم دریا چه می کند؟
پروای شور حشر ندارم ز شور خویش

نه تاب وصل دارد و نه طاقت فراق
درمانده ام به دست دل ناصبور خویش

صائب مرا به عالم بالا دلیل شد
در زیر بار منتم از فکر دور خویش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 501 از 718:  « پیشین  1  ...  500  501  502  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA