غزل شماره ۵۰۴۰ با خلق آشتی کن وبا خود به جنگ باشفیروز جنگ معرکه نام وننگ باشانجام بت پرست بود به ز خود پرستدر قید خود مباش وبه قید فرنگ باشخلق وسیع و رزق به یک کس نمی دهندخلق وسیع داری، گو رزق تنگ باشچون ماهی ات مباد ز نرمی فرو برنددر کام خلق، اره پشت نهنگ باشبر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیستچون صلح می کنند مهیای جنگ باشاز چشمه سار تیغ بشودست و روی خویشدر آفتاب زرد خزان لاله رنگ باشگر پشت پا به عالم صورت نمی زنیتا حشر در شکنجه این کفش تنگ باشصائب هزار بار ترا بیش گفته امبا خلق صلح کل کن و با خود به جنگ باش
غزل شماره ۵۰۴۱ ساقی ز میکشان خبری می گرفته باشاز خویش رفتگان خبری می گرفته باشرفتیم ما ولی دل و جان ماند پیش تواز بازماندگان خبری می گرفته باشما را کسی بجز تو درین شهر و کوی نیستگاهی ز بیکسان خبری می گرفته باشچون تیر کج به راه خطا تا به کی روی ؟گاهی هم ازنشان خبری می گرفته باشاز خار خشک ما که زمین گیر گشته استای برق خوش عنان خبری می گرفته باشهر چند پایه تو به گردون رسیده استای ماه از کتان خبری می گرفته باش
غزل شماره ۵۰۴۲ ای دل ازان جهان خبری می گرفته باشزآرامگاه جان خبری می گرفته باشتا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟گاهی هم از نشان خبری می گرفته باشدرعالم خودی خبر دلپذیر نیستاز خویش رفتگان خبری می گرفته باشبر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیستازگله، ای شبان خبری می گرفته باشاز خار راه آبله پایان کوی عشقای برق خوش عنان خبری می گرفته باشاز پا شکستگان که به دنبال مانده اندای میر کاروان خبری می گرفته باشاین یک دو هفته ای که ترا هست خرده ایای گل ز بلبلان خبری می گرفته باشای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ایزان پیر ناتوان خبری می گرفته باشگاهی ز دوستان خود ای نور چشم منکوری دشمنان خبری می گرفته باشتا برخوری ز ساغر خورشید سالهاای ماه ازکتان خبری می گرفته باشزان کس که مرده نفس روح بخش توستای عیسی زمان خبری می گرفته باشدر گرد بی نشان نرسد گر چه جستجوصائب ازان دهان خبری می گرفته باش
غزل شماره ۵۰۴۳ در جلوه گاه حسن، سراپای دیده باشدر پیش زنگی آینه زنگ دیده باشدر جویبار عقل به لنگر خرام کندر بحر عشق کشتی طوفان رسیده باشدر جستجوی خانه در بسته است فیضدایم چو غنچه سر به گریبان کشیده باشماهی زبان بحر شد از فیض خامشیدر بزم اهل حال زبان بریده باشیاد از نگاه گیر طریق سلوک رادرعین آشنایی مردم رمیده باشپای گریز، شهپر پرواز دشمن استگر پیش سیل روی آرمیده باشصائب ببند لب ز بد و نیک مردماندر دفتر جهان،سخن ناشنیده باش
غزل شماره ۵۰۴۴ تسلیم در کشاکش اهل زمانه باشهرکس کمان طعن کند زه،نشانه باشدر رهگذار سیل که لنگر فکنده است ؟از خاکدان دهر به سرعت روانه باشتا درحریم زلف توانی نخوانده رفت ؟باده زبان به کم سخنی همچو شانه باشازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی ؟گوهر فروز جان ز شراب شبانه باشمیراب زندگی به سکندر ندادآبدلسرد گرمخونی اهل زمانه باشتا بوسه گاه صدر نشینان شود درستدرصدر، خاکسارتر از آستانه باشکوته زبان خمار ندامت نمی کشدگر آتش کلیم شوی بی زبانه باشصائب مریز پیش خضر آبروی خویشاز بحر شعر آب بخور جاودانه باش
غزل شماره ۵۰۴۵ غافل ز حال عاشق خونین جگر مباشمغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباشهرگاه بهله را به کمر آشنا کنیاز دست کار رفته ما بی خبر مباشهنگامه شراب کمینگاه آفت استدرمحفلی که باده خوری بیخبر مباشهمراه بد ز رهزن بیگانه بدترستباهر نیازموده رفیق سفر مباشنقش مراد نیست درین باغ جز یکیزنهار همچو آب پریشان نظر مباشهرگز به دست پیش زوالی نمی رسدگر برخوری به تیغ فنا بیجگر مباشاز جام نام جم به زبانها فتاده استزنهار در بساط جهان بی اثر مباشغمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطریگر مرهم دلی نشوی نیشتر مباشچون نی گر ازنوای گلو سوز مفلسیدر کام تلخ سوختگان بی شکر مباشاز هر دو سر مشو ترازوی چرخ قلبگر صندل سری نشوی دردسر مباشپیشانی گشاده به از گنج گوهرستدلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباشدل را چو سرو بید خنک کن به سایه اییکبار گی چو دار فنا بی ثمر مباشعمری است تا چو شبنم گل در رکاب توستغافل ز حال صائب خونین جگر مباش
غزل شماره ۵۰۴۶ از خط نگشته سبز لب روح پرورشننشسته است گرد یتیمی به گوهرشازانفعال ،مشرق پروین شود رخشگردد ز ساده لوحی اگر مه برابرشاز چشم آفتاب کند جوی خون رواندرزیر زلف جلوه رخسار انورشرنگی ز بوی پیرهنش نیست باد رااز بس گرفته است قبا تنگ دربرشگر در خیال تیغ کند غمزه اش گذارابریشم بریده شود زلف جوهرشهر مطربی که درد دلش را فشرده استسیلاب عقل و هوش بود نغمه ترشچون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ستبی سکه خرج خاک نشینان شود زرشچون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟آزاده ای که نقش گران است برپرشاندیشه شکر شکند نی به ناخنشموری که کرد خاک قناعت توانگرشگر در سیاهی سخن آب حیات نیستسبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟صائب به خنده هر که دهن باز می کندچون گل به خرج باد رود زود دفترش
غزل شماره ۵۰۴۷ هرجا نمی خرند متاعت گران مباشپرواز گیر و خار و خس آشیان مباشچون بوی گل ردای سیاحت فکن به دوشچون سبزه پاشکسته یک بوستان مباشای شاخ گل به صحبت بلبل سری بکشبسیار بر رضای دل باغبان مباشیک حرف بشنو ازمن ودر خلدسیر کندرمجلسی که گوش توان شد زبان مباشصائب که منع می کنداز جلوه یار را؟خورشید را که گفته که آتش عنان مباش ؟·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۴۸ در محفل که راه بیابی گران مباشاز حرف سخت بار دل دوستان مباشیاد از حباب گیر طریق نشست و خاستدربزم چون محیط بزرگان گران مباشبا نیک و بد چوآینه هموار کن سلوکغماز عیب چون محک امتحان مباششرط است پاس نوبت مردم درآسیادرانجمن چو شمع سراپا زبان مباشطی کن چو ریگ، طلب رابه خامشیبیهوده نال چون جرس کاروان مباشتاابر نوبهار پریشان نگشته استدستی بلند کن صدف بی دهان مباشنقش قدم به کعبه رسانید خویش راپای به خواب رفته این کاروان مباشیک برگ را برات اقامت نداده اندغافل ز سردمهری باد خزان مباشهر چند خرمنت ز ثریا گذشته استایمن ز برق حادثه آسمان مباشدرآتش است نعل گل ای خانمان خرابدرفکر جمع خاروخس آشیان مباشما وصل گل به نغمه سرایان گذاشتیمای باغبان تونیز درین بوستان مباشصائب غریب وبیکس و دلگیر می شویپر در مقام تجربه دوستان مباش
غزل شماره ۵۰۴۹ هردل که داغدار شود از نظاره اشپهلو به آفتاب زند هر ستاره اشباشد ستاره درشب تاریک رهنماشد زیر زلف رهزن من گوشواره اشابروی او اگر چه هلال گرفته ای استتیغ برهنه ای است زبان اشاره اششرمنده است پیش قدش درنشست و خاستباغ از گل پیاده و سرو سواره اشازگریه چشم هرکه چو بادام شد سفیدنظاره بنفشه خطان است چاره اشآن را که دربساط چو گل هست خرده ایدر دست صد کس است گریبان پاره اشزاهد نظر به مردم بالغ نظر، بودطفلی که زهد خشک بود گاهواره اشبر شیشه دل است گواراتر از شرابزخمی که می زند دل چون سنگ خاره اشصائب فتاد هر که درین بحر بی کنارچون گوهرست گرد یتیمی کناره اش
غزل شماره ۵۰۵۰ حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اشخال تو دانه ای است که دام است ریشه اشروی تو آتشی است که زلف است دود اوشیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اشسروی است قامت تو که ازجای می کنددر هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اشدست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟فرهاد را ز پای درآورد تیشه اشچون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۰۵۱ هر رهروی که شوق تو سازد روانه اشازموج خود چوآب بود تازیانه اشمرغی است روح، قطره می آب و دانه اشدل توسنی است ناله نی تازیانه اشهر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگووامی کند ز سرلب شیرین بهانه اشدر قلزمی که موجه من سیر می کندخارو خسی است هردو جهان برکرانه اشمرغی که در بهار چکد خونش ازفغاندر فصل برگریز چه باشد ترانه اشدر وقت خویش هرکه دهن باز می کنداز گوهرست همچو صدف آب ودانه اشامید هیچ کس به قیامت نمانده استازبس که روز می گذراند بهانه اشنرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریختهر طفل نی سوار کند تازیانه اشهرکس کند زپایه خود بیشتر بنافال نزول می زند از بهر خانه اشاز حسن اتفاق مگربرهدف خوردتیر هوائیی که نباشد نشانه اشکو روی سخت، تا چوکمان افکند به دورچون تیر هرکه سر زده آید به خانه اشافسانه ای است عمر که مرگ است خواب اوزنهار گوش هوش منه برفسانه اشبیچاره رهروی که دل از دست داده استسرگشته ناوکی که نباشد نشانه اشما را زبان شکوه برآتش نشانده استآسوده آتشی که نباشد زبانه اشاز قرب حسن اگر نه دماغش مشوش استچون حرف می زند به سر زلف، شانه اشصائب اگر به یار سخن فهم می رسیدمی شد جهان پر از غزل عاشقانه اش