انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 500 از 718:  « پیشین  1  ...  499  500  501  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۰


با خلق آشتی کن وبا خود به جنگ باش
فیروز جنگ معرکه نام وننگ باش

انجام بت پرست بود به ز خود پرست
در قید خود مباش وبه قید فرنگ باش

خلق وسیع و رزق به یک کس نمی دهند
خلق وسیع داری، گو رزق تنگ باش

چون ماهی ات مباد ز نرمی فرو برند
در کام خلق، اره پشت نهنگ باش

بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست
چون صلح می کنند مهیای جنگ باش

از چشمه سار تیغ بشودست و روی خویش
در آفتاب زرد خزان لاله رنگ باش

گر پشت پا به عالم صورت نمی زنی
تا حشر در شکنجه این کفش تنگ باش

صائب هزار بار ترا بیش گفته ام
با خلق صلح کل کن و با خود به جنگ باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۱

ساقی ز میکشان خبری می گرفته باش
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش

رفتیم ما ولی دل و جان ماند پیش تو
از بازماندگان خبری می گرفته باش

ما را کسی بجز تو درین شهر و کوی نیست
گاهی ز بیکسان خبری می گرفته باش

چون تیر کج به راه خطا تا به کی روی ؟
گاهی هم ازنشان خبری می گرفته باش

از خار خشک ما که زمین گیر گشته است
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش

هر چند پایه تو به گردون رسیده است
ای ماه از کتان خبری می گرفته باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۲

ای دل ازان جهان خبری می گرفته باش
زآرامگاه جان خبری می گرفته باش

تا کی روی چو تیر هوایی به هر طرف؟
گاهی هم از نشان خبری می گرفته باش

درعالم خودی خبر دلپذیر نیست
از خویش رفتگان خبری می گرفته باش

بر پاسبانی سگ نفس اعتماد نیست
ازگله، ای شبان خبری می گرفته باش

از خار راه آبله پایان کوی عشق
ای برق خوش عنان خبری می گرفته باش

از پا شکستگان که به دنبال مانده اند
ای میر کاروان خبری می گرفته باش

این یک دو هفته ای که ترا هست خرده ای
ای گل ز بلبلان خبری می گرفته باش

ای ماه مصر چون به عزیزی رسیده ای
زان پیر ناتوان خبری می گرفته باش

گاهی ز دوستان خود ای نور چشم من
کوری دشمنان خبری می گرفته باش

تا برخوری ز ساغر خورشید سالها
ای ماه ازکتان خبری می گرفته باش

زان کس که مرده نفس روح بخش توست
ای عیسی زمان خبری می گرفته باش

در گرد بی نشان نرسد گر چه جستجو
صائب ازان دهان خبری می گرفته باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۳

در جلوه گاه حسن، سراپای دیده باش
در پیش زنگی آینه زنگ دیده باش

در جویبار عقل به لنگر خرام کن
در بحر عشق کشتی طوفان رسیده باش

در جستجوی خانه در بسته است فیض
دایم چو غنچه سر به گریبان کشیده باش

ماهی زبان بحر شد از فیض خامشی
در بزم اهل حال زبان بریده باش

یاد از نگاه گیر طریق سلوک را
درعین آشنایی مردم رمیده باش

پای گریز، شهپر پرواز دشمن است
گر پیش سیل روی آرمیده باش

صائب ببند لب ز بد و نیک مردمان
در دفتر جهان،سخن ناشنیده باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۴

تسلیم در کشاکش اهل زمانه باش
هرکس کمان طعن کند زه،نشانه باش

در رهگذار سیل که لنگر فکنده است ؟
از خاکدان دهر به سرعت روانه باش

تا درحریم زلف توانی نخوانده رفت ؟
باده زبان به کم سخنی همچو شانه باش

ازبهر آب خضر به ظلمت چه می روی ؟
گوهر فروز جان ز شراب شبانه باش

میراب زندگی به سکندر ندادآب
دلسرد گرمخونی اهل زمانه باش

تا بوسه گاه صدر نشینان شود درست
درصدر، خاکسارتر از آستانه باش

کوته زبان خمار ندامت نمی کشد
گر آتش کلیم شوی بی زبانه باش

صائب مریز پیش خضر آبروی خویش
از بحر شعر آب بخور جاودانه باش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۵

غافل ز حال عاشق خونین جگر مباش
مغرور حسن پا به رکاب اینقدر مباش

هرگاه بهله را به کمر آشنا کنی
از دست کار رفته ما بی خبر مباش

هنگامه شراب کمینگاه آفت است
درمحفلی که باده خوری بیخبر مباش

همراه بد ز رهزن بیگانه بدترست
باهر نیازموده رفیق سفر مباش

نقش مراد نیست درین باغ جز یکی
زنهار همچو آب پریشان نظر مباش

هرگز به دست پیش زوالی نمی رسد
گر برخوری به تیغ فنا بیجگر مباش

از جام نام جم به زبانها فتاده است
زنهار در بساط جهان بی اثر مباش

غمگین مکن، اگر نکنی شاد خاطری
گر مرهم دلی نشوی نیشتر مباش

چون نی گر ازنوای گلو سوز مفلسی
در کام تلخ سوختگان بی شکر مباش

از هر دو سر مشو ترازوی چرخ قلب
گر صندل سری نشوی دردسر مباش

پیشانی گشاده به از گنج گوهرست
دلتنگ چون صدف ز وداع گهر مباش

دل را چو سرو بید خنک کن به سایه ای
یکبار گی چو دار فنا بی ثمر مباش

عمری است تا چو شبنم گل در رکاب توست
غافل ز حال صائب خونین جگر مباش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۶

از خط نگشته سبز لب روح پرورش
ننشسته است گرد یتیمی به گوهرش

ازانفعال ،مشرق پروین شود رخش
گردد ز ساده لوحی اگر مه برابرش

از چشم آفتاب کند جوی خون روان
درزیر زلف جلوه رخسار انورش

رنگی ز بوی پیرهنش نیست باد را
از بس گرفته است قبا تنگ دربرش

گر در خیال تیغ کند غمزه اش گذار
ابریشم بریده شود زلف جوهرش

هر مطربی که درد دلش را فشرده است
سیلاب عقل و هوش بود نغمه ترش

چون نخل پرشکوفه بود هرکه باد ست
بی سکه خرج خاک نشینان شود زرش

چون صبر برشکنجه دام و قفس کند؟
آزاده ای که نقش گران است برپرش

اندیشه شکر شکند نی به ناخنش
موری که کرد خاک قناعت توانگرش

گر در سیاهی سخن آب حیات نیست
سبزست چون همیشه خط روح پرورش ؟

صائب به خنده هر که دهن باز می کند
چون گل به خرج باد رود زود دفترش




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۷

هرجا نمی خرند متاعت گران مباش
پرواز گیر و خار و خس آشیان مباش

چون بوی گل ردای سیاحت فکن به دوش
چون سبزه پاشکسته یک بوستان مباش

ای شاخ گل به صحبت بلبل سری بکش
بسیار بر رضای دل باغبان مباش

یک حرف بشنو ازمن ودر خلدسیر کن
درمجلسی که گوش توان شد زبان مباش

صائب که منع می کنداز جلوه یار را؟
خورشید را که گفته که آتش عنان مباش ؟




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-






غزل شماره ۵۰۴۸


در محفل که راه بیابی گران مباش
از حرف سخت بار دل دوستان مباش

یاد از حباب گیر طریق نشست و خاست
دربزم چون محیط بزرگان گران مباش

با نیک و بد چوآینه هموار کن سلوک
غماز عیب چون محک امتحان مباش

شرط است پاس نوبت مردم درآسیا
درانجمن چو شمع سراپا زبان مباش

طی کن چو ریگ، طلب رابه خامشی
بیهوده نال چون جرس کاروان مباش

تاابر نوبهار پریشان نگشته است
دستی بلند کن صدف بی دهان مباش

نقش قدم به کعبه رسانید خویش را
پای به خواب رفته این کاروان مباش

یک برگ را برات اقامت نداده اند
غافل ز سردمهری باد خزان مباش

هر چند خرمنت ز ثریا گذشته است
ایمن ز برق حادثه آسمان مباش

درآتش است نعل گل ای خانمان خراب
درفکر جمع خاروخس آشیان مباش

ما وصل گل به نغمه سرایان گذاشتیم
ای باغبان تونیز درین بوستان مباش

صائب غریب وبیکس و دلگیر می شوی
پر در مقام تجربه دوستان مباش




بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۴۹

هردل که داغدار شود از نظاره اش
پهلو به آفتاب زند هر ستاره اش

باشد ستاره درشب تاریک رهنما
شد زیر زلف رهزن من گوشواره اش

ابروی او اگر چه هلال گرفته ای است
تیغ برهنه ای است زبان اشاره اش

شرمنده است پیش قدش درنشست و خاست
باغ از گل پیاده و سرو سواره اش

ازگریه چشم هرکه چو بادام شد سفید
نظاره بنفشه خطان است چاره اش

آن را که دربساط چو گل هست خرده ای
در دست صد کس است گریبان پاره اش

زاهد نظر به مردم بالغ نظر، بود
طفلی که زهد خشک بود گاهواره اش

بر شیشه دل است گواراتر از شراب
زخمی که می زند دل چون سنگ خاره اش

صائب فتاد هر که درین بحر بی کنار
چون گوهرست گرد یتیمی کناره اش
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۰۵۰

حسن تو باده ای است که شرم است شیشه اش
خال تو دانه ای است که دام است ریشه اش

روی تو آتشی است که زلف است دود او
شیری است غمزه تو که دلهاست بیشه اش

سروی است قامت تو که ازجای می کند
در هر دلی که پنجه فرو برد ریشه اش

دست از هنر چگونه نشوید کسی به خون ؟
فرهاد را ز پای درآورد تیشه اش

چون اختیار پیشه و شغل دگر کند؟
صائب که شد ز روز ازل عشق پیشه اش




·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-


غزل شماره ۵۰۵۱

هر رهروی که شوق تو سازد روانه اش
ازموج خود چوآب بود تازیانه اش

مرغی است روح، قطره می آب و دانه اش
دل توسنی است ناله نی تازیانه اش

هر دم هزار بوسه طلب رابه گفتگو
وامی کند ز سرلب شیرین بهانه اش

در قلزمی که موجه من سیر می کند
خارو خسی است هردو جهان برکرانه اش

مرغی که در بهار چکد خونش ازفغان
در فصل برگریز چه باشد ترانه اش

در وقت خویش هرکه دهن باز می کند
از گوهرست همچو صدف آب ودانه اش

امید هیچ کس به قیامت نمانده است
ازبس که روز می گذراند بهانه اش

نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت
هر طفل نی سوار کند تازیانه اش

هرکس کند زپایه خود بیشتر بنا
فال نزول می زند از بهر خانه اش

از حسن اتفاق مگربرهدف خورد
تیر هوائیی که نباشد نشانه اش

کو روی سخت، تا چوکمان افکند به دور
چون تیر هرکه سر زده آید به خانه اش

افسانه ای است عمر که مرگ است خواب او
زنهار گوش هوش منه برفسانه اش

بیچاره رهروی که دل از دست داده است
سرگشته ناوکی که نباشد نشانه اش

ما را زبان شکوه برآتش نشانده است
آسوده آتشی که نباشد زبانه اش

از قرب حسن اگر نه دماغش مشوش است
چون حرف می زند به سر زلف، شانه اش

صائب اگر به یار سخن فهم می رسید
می شد جهان پر از غزل عاشقانه اش

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 500 از 718:  « پیشین  1  ...  499  500  501  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA