غزل شماره ۵۲۰۱ زخمی تیغ شهادت زنده می خیزد زخاکهمچو گل با جبهه پرخنده می خیزد زخاکاز حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوزبید مجنون سربه پیش افکنده می خیزد زخاکمی شود مرغابی دریای خجلت عندلیببس که گل در عهد او شرمنده می خیزد زخاکهر که دارد آگهی ازچاه خس پوش جهانبا عصا چون نرگس بیننده می خیزد زخاکهر گه چون طاوس عمرش رفت در پرداز بالدرقیامت طایر پرکنده می خیزد زخاکهر که اینجا خنده راچون غنچه دارد زیر لبصبح محشر بالب پرخنده می خیزد زخاکشرمساری می برد صائب به خلدش بی حسابهرکه در محشر ز خود شرمنده می خیزد زخاک
غزل شماره ۵۲۰۲ بیشتر شد حسرتم از خط آن محبوب خشکمی شود افزون غبار خاطر از مکتوب خشکدر بهار خط که گلریزان ابر رحمت استتر نشد کام امید من ازان محبوب خشکگر زخوبان حاصل عاشق همین دیدن بودنیست فرق از صورت دیوار تا مطلوب خشکدود ازکنعان برآمد، بوی پیراهن کجاست؟تاشود چون نرگس تر، دیده یعقوب خشکتا نهال قامت شاداب اورادیده اندسرو می آید به چشم قمریان چون چوب خشکزاهدان تیغ زبان برخاکساران می کشنددر زمین نرم طوفان می کند جاروب خشکاز خطش صائب امید چرب نرمی داشتمعاقبت سوهان روح من شد آن مکتوب خشک
غزل شماره ۵۲۰۳ نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشکگاه کار بوسه تر می کند پیغام خشکگر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مراقانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشکمردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه منمی کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشکوای برمن کز عقیق آبدار او مراستچون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشکدر تلاش نام خون دل مخور چندین، که شدروسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشکحاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت استهمچو صیادی که از دریابرآرد دام خشکنیست پیش عارفان درخانه پردازی تمامتانسازد بوریا درویش از اندام خشکشود از خال افزون دلربایی زلف راتا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشکآنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوشخشک سازد چشمه انعام را ابرام خشکنیست صائب بردل من بار، بی برگی چونیمی تراود نغمه های تر ز من با کام خشک
غزل شماره ۵۲۰۴ نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشکیک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشکنقطه خال پریرویی اگر مرکز شودمی توان صددور چون پرگارزد باپای خشکمی شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاکهرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشکنسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاستلاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشکنیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغزیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشکدر سر کوی تو پایم تا به زانو در گل استمن از دریا گذشتم بارها با پای خشکمی رساندم پیش ازین از شیشه خالی شرابمی خلد می در دلم امروز چون مینای خشکقمریان را در نظر گشته است چون سوهان روحپیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
غزل شماره ۵۲۰۵ غوره من شد مویز از سردی دنیای خشکسوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشکعالم خاک از وجود تازه رویان مفلس استبرنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشکچشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش استزهر می بارد زروی ساغر و مینای خشکساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشقهیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشکچون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حقنی چرا درناخن من می کند سودای خشکزهد را خون درجگر از باده گلرنگ کنآتش تر می کند درمان این سرمای خشککشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سرابقطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشکازنهال او که چندین میوه تر میدهدقسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
غزل شماره ۵۲۰۶ زخم ما را بستر آرام باشد از نمکسرمه خواب کباب خام باشد از نمکاز ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده استآب می گردد ز می چون جام باشد از نمکدلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمینسفره خوش آغار و خوش انجام باشد از نمکغفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخبستر خواب کباب خام باشد از نمکاز نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلختلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·-·-☆·- غزل شماره ۵۲۰۷ قیمت خاک ندارد به نمکزار نمکشور محشر نفروشد به لب یار نمکپسته شور به شکر نگرفته است کسیچه غریب است درآن لعل شکر بار نمکمی شود پیش لب خوش نمک یار سفیدپرده شرم فکنده است به یکبار نمکدل مجروح مرا مرهم راحت نشودشور عشقی که ازونیست به زنهار نمکمی کند کارخود آخر نمک، اما صائبآنقدر صبر که دارد که کند کار نمک؟
غزل شماره ۵۲۰۸ نه شبنم است چمن را به روی آتشناکعرق زروی تو کرده است گل به دامن پاکچنین که از شب هستی دماغ من تیره استبه چشم آینه ام صیقل است تیغ هلاکتو از فشاندن تخم امید دست مدارکه در کرم نکند ابرنوبهار امساکبه آفتاب ازین راه صبحدم پی بردقدم برون منه از شاهراه سینه چاکفروغ آینه جام جم به گرد رودز گرد کینه اگر سینه تو گردد پاکتو فکر نامه خود کن می پرستان راسیاه نامه نخواهد گذاشت گریه تاکبه چشم همت ما سر گذشتگان صائبیکی است طوق گریبان و حلقه فتراک
غزل شماره ۵۲۰۹ زبس که کرد نهان چرخ نقد جان درخاکهزار چشمه حیوان بود روان درخاکریاض جود همان روز بی طراوت شدکه کرد ریشه قارون فلک نهان درخاکمرا چگونه تواند ز خاک برگیرد؟چنین که تا به کمر مانده آسمان درخاکجماعتی که نخوردند آب زنده دلیچو تخم سوخته ماندند جاودان درخاکشده است گرد ز افتادگی به باد سوارنشسته است ز گردنکشی نشان درخاکترا که دست تصرف به زیر سنگ بودچه سود ازین که بود گنج بیکران درخاککمان چرخ شود وقتی از کشاکش سیرکه همچو تیر نشینند راستان درخاکتمیز نیک و بد از سفلگان مجو زنهاریکی است مرتبه کاه و زعفران درخاکبه مرگ دست ندارم ز تیر یار،که هستهزار صبح امیدم ز استخوان درخاکمرا به خاک نشانده است آتشین شستیکه ماه نو کند از شرم اوکمان درخاکز تخم اشک درآن آستان نیم نومیدامید هاست مرا همچو باغبان درخاکدرآن ریاض که تیغ زبان کشد صائبکنند تیغ زبان بلبلان نهان در خاک
غزل شماره ۵۲۱۰ کناره گیر ازین قوم بی مروت خشککه داغ تشنه لبی به بود ز منت خشکنزد برآتش من آب،سبزه خط اوفزود تشنگی شوق ازین کتابت خشکبه بوسه ای جگرم تازه کن که ممکن نیستکز آن عقیق تسلی شوم به منت خشکز روی خوب طلبکار حسن معنی باشمرو زراه چو نادیدگان به صورت خشکمرا به عالم آب ای خضر هدایت کنکه سوخت مغز من از زاهدان و صحبت خشکخوشم به شیشه که آب حیات می بخشدبس است اگر چه ز گردنکشان اطاعت خشکازان به کام گرانمایگان گوارایمکه همچو آب گهر قانعم به عزت خشکز دود، قطره آبی به چشم می آیدچه حاصل است ازین ابربی مروت خشک ؟ز تاره رویی بحر گهر چه گل چیدم؟که درسراب کنم پهن، دام رغبت خشکبه ناامیدی من رحم کن، مروت نیستکه از محیط قناعت کنم به رخصت خشکدرین محیط گرانمایه آن کف پوچمکه دربساط ندارم بجز ندامت خشکمرا به موجه رحمت ز دست من بستانکه درمحیط زمین گیرم از خجالت خشکمگر قبول توآبی به روی کارآردو گرنه گرده شرمندگی است طاعت خشکفغان که زاهد بی معرفت نمی داندکه کار هیزم ترمی کند عبادت خشکسخن که نیست در او درد، تیغ بی آب استزبان خویش بشو صائب از نصیحت خشک
غزل شماره ۵۲۱۱ بر من مریز اشک ترحم به زیر خاکآن دانه نیستم که شوم گم به زیر خاکاز دل به مرگ شورمحبت نمی رودجوش نشاط می زند این خم به زیر خاکسر سبزی بهار نیرزد به برگریزخوش وقت دانه ای که شود گم به زیر خاکدامان خاک کلبه بزار گشته استمانده است بس که دامن مردم به زیر خاکدر روی خاک گرسنه ای رابگیردستازخنده لب مبند چو گندم به زیر خاکچون سرمه خوردگان نفس خاک تیره استشد سرمه بس که دیده مردم به زیر خاکگل می کند زباده گلرنگ زهر خصمچون دربهار ماند گژدم به زیر خاک ؟ازدانه های آبله صائب سبکروانچون مور می کنند تنعم به زیر خاک