غزل شماره ۵۲۷۵ گر تشنه اسراری پیش آر شراب اولگر گنج خواهی می گرد خراب اولان نقطه خاموشی درحرف نمی گنجدبر طاق فراموشی بگذار کتاب اولاز ترک هوا آخر با بحر یکی گردندهر چند هوا جویند مردم چو حباب اولاز لطف بهار آخر دریای گهر گرددجز دود و بخاری نیست هر چند سحاب اولتا در پس این پرده است دل صاف نمی گرددچون زنده دلان بگذر از پرده خواب اولاز خنده عشق ای دل زنهار مشو ایمنبستر ز نمک سازند از بهرکباب اولحاشا که طمع گردد دل سایلگر عرض دهد بردل تلخی جواب اولآنان که خبر دارند ار آخر کار خودشرط است که بگذارند پارا به حساب اولافسرده تر از پیری است دولت چو کهن گرددهر چنددل افروزست چون عهد شباب اولهر چند چمن پیرا درپاس چمن کوشدآتش نفسان از گل گیرند گلاب اولبا ما سخنی سرکن کان مهر جهان آراذرات جهان را داد تشریف خطاب اولهشیار به حرف ما صائب نتوان پی بردتر طیب دماغی کن ازباده ناب اول
م غزل شماره ۵۲۷۶ عاشق صادق نمی دارد تمناهای خامتخم انجم در زمین صبح می سوزد تمامکام و ناکامی درین گلشن هم آغوش همندبیشتر از فصلها در فصل گل باشد ز کامفسق پیش من زطاعات ریایی بهترستاستخوان صد پیرهن باشد به از مغز حرامتیرگی بیرون نرفت از دل به علم ظاهریخانه را روشن نمی سازد چراغ پشت بامز انتقام حق کند ایمن عدوی خویش رامی کشد هرکوته اندیشی که از خصم انتقاممی توان آسان گسستن دامهای سست رادل مخور گر کار دنیای تو باشد بی نظامسالکی کز نور وحدت صیقلی شد دیده اشمی کند چون کعبه هر سنگ نشان را احترامعالم روشن به چشم خویش می سازد سیاهچون عقیق از سادگی هرکس کند تحصیل ناماز گرانسنگی پرستاران مودب می شوندسجده پیش بت برهمن می کند جای سلامچشم بد را ناتمامیهاست نیل چشم زخمروی در نقصان گذارد ماه چون گردد تماماز طوع پیش خسان مگشا لب خواهش که نیستتا لب گور این جراحت را امید التیاماره با آهن دلی با نخل بارآور نکردانچه با عزلت گزینان می کند سین سلامنفس چون مطلق عنان گردید طغیان می کندسرکشی بارآورد چون نخل آب بی لجاممی شود کام سخنورتر ز شعر آبدارسبز سازد تیغ اگراز آب خود صائب نیام
غزل شماره ۵۲۷۷ سعی کن در عزت سی پاره ماه صیامکز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد کلامآدمی ممتاز شد از سایر حیوان به صومنامه انسان به این مهر خدایی شد تمامچون در دوزخ دهان گر چند روزی بسته شدباز شد چندین دراز جنت به روی خاص و عامخال روی مه جبینان گر ز مشک و عنبرستاز شب قدرست خال چهره ماه صیامنیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگیعید باشد مردمان را سی شب این ماه تماملذت افطار در دنبال باشد روزه راصبح اگر بندد دری ایزد گشاید وقت شامروزه سازد پاک صائب سینه ها را از هوسز آتش امساک می سوزد تمناهای خام
غزل شماره ۵۲۷۸ مو بمو دارم به خاطر خط جانان را تمامهیچ کس چون من ندارد حفظ قرآن را تمامصفحه رخسار خوبان را قماش دیگرستدیده ام چون شبنم اوراق گلستان را تمامنیست جز خورشید تابان مومیایی ماه راعشق کامل می کند ناقص عیاران را تمامحسن می بالد به خود درپرده شرم و حیامی نماید چاه و زندان ماه کنعان را تمامباده بی پشت پیش باده خواران نارس استکرد خط پشت لب آن لعل خندان را تمامنیست یک دل در جهان بی داغ عالمسوز عشقهست در زیر نگین عالم سلیمان را تمامنیست ممکن نیم بسمل عشق بگذارد مرامی کنند اهل مروت زود احسان را تمامبازگشتی آتش را به شمع نیم سوزمیکند سوز محبت ناتمامان را تمامرفت در دنیای بی حاصل سراسر عمر توریختی در شوره زار این آب حیوان را تماممی شود از صاحبان دل شکست دل درستمی کند خورشید صائب ماه تابان را تمام
غزل شماره ۵۲۷۹ روی گرم لاله شد برق کتان توبه امسوخت استغفار را گل در دهان توبه امغنچه گل دامن پاک مرا در خون کشیداز شکوفه ماهتابی شد کتان توبه امجست تیر هوایی خشکی زهدازسرمنرم شد از جوش گل پشت کمان توبه امشاخ گل ازآستین آورد بیرون هر طرفپنجه خونین به انداز عنان توبه امدولت بیدار می برروی من افشاند آببود چون گل هفته ای خواب گران توبه اممحو کرد از گریه شادی رگ ابر بهارچشم تا برهم زدم نام و نشان توبه اممشت خاری پنجه بادریای آتش چون زندعاقبت مقهور می شد قهرمان توبه امسالم از صحرای زهد خشک بیرون امدمآتش می شد دلیل کاروان توبه امبار دیگر دختر زر برد از راهم برونتا چه خواهد کرد این ظالم به جان توبه امطبع سرکش در ربود از من عنان اختیارتا کی این گلگون درآید زیر ران توبه اماز شکست توبه ام قند مکرر می خوردکام هرکس تلخ بود از داستان توبه امسوخت از برق شراب کهنه صائب ریشه اشبر نخورد از زندگی نخل جوان توبه ام
غزل شماره ۵۲۸۰ گر چه از دریا به ظاهر چون گهر بگسسته امازره پنهان به آن روشن روان پیوسته امدر سرانجام جهان از بی دماغیهای منمی توان دانست دل بر جای دیگر بسته امچون شود مانع مرا از سیر زنجیر جنونمن که از بند فرنگ عقل بیرون جسته امآشنا جویان عالم خویش را گم کرده اندفارغم از آشنایان تا به خود پیوسته امدر شکست کشتی من موج خونخواری شده استهر لب نانی که بر خوان فلک بشکسته امگر چه عالم منتظم از فکر باریک من استدرنظر بیقدرتر از رشته گلدسته امبگذرانم چون سلام آشنایی را ز خوداز دهان شیر پندارم مسلم جسته امی شمارد عشق صائب از تن آسانان مراگر چه از درد طلب هرگز ز پا ننشسته ام
غزل شماره ۵۲۸۱ از تحمل راه گفت و گو به دشمن بسته امپیش سیلاب حوادث سد آهن بسته امهمچنان دارد مرا سرگشته دوران گرچه منبرشکم سنگ از قناعت چون فلاخن بسته امدر دل آهن دم جان بخش را تاثیر نیستبی سبب خود را به عیسی همچو سوزن بسته اماز سبکباران راه عشق خجلت می کشمبر کمر هر چند جای توشه دامن بسته امنیست جزواکردن و پوشیدن چشم از جهانچون شرر طرفی که من از چشم روشن بسته امظلمت از کاشانه ام چون دود بیرون رفته استاز فروغ عاریت تا چشم روزن بسته امز خم سنگ آسوده سازد مار را از پیچ وتاباز جوانمردی کمر در خون دشمن بسته امدانه ای هرچند صائب بس بود سالی مرامن کمر چون مور در تاراج خرمن بسته ام
غزل شماره ۵۲۸۲ گر چنین شوید غبار زهد از دل باده امبادبان کشتی می می شود سجاده امچون نگردد آب درچشم جهان از دیدنماز یتیمی درغریبی چون گهر افتاده امعالم قسمت ندارد سیر چشمی همچو منقانع از خرمن به برگ کاه چون بیجاده امشسته ام دست از لباس زود سیر نوبهارهمچو سرواز برگریز نیستی آزاده امباطنم از جوهر ذاتی است پر نقش و نگارگرچه چون آیینه در ظاهر زمین ساده امنیست ناخن گیر دلهای عزیزان ورنه منناوک خارا شکافم این چنین کاستاده امزردرویی می کشم چون نی ز همراهان خویشمن که از ذوق سفر هرگز کمر نگشاده امعاجزم در عقده دل گرچه صائب بارهاعقده سردر گم افلاک را بگشاده ام
غزل شماره ۵۲۸۳ فکر حاصل ره ندارد در دل آزاده امتخم خال عیب باشد در زمین ساده امقطره بی ظرفم اما چون به جوش آید دلممی کند تنگی خم گردون به جوش باده امگر چه صحرایی است بر مشت غبارم چشم موردربغل دارد فلکها را دل بگشانده امهیچ کس را دل نمی سوزد به من چون آفتابگرچه از بام بلند آسمان افتاده اماختیاری نیست سیر موجه بیتاب منسالها شد از بام بلند آسمان افتاده اممی زنم در لامکان پر با پریزادان قدسپشت بردیوار جسم از کاهلی ننهاده امگردش چشمی که من زان دشمن دین دیده امبادبان کشتی می می کند سجاده اماز بزرگان دیدن دربان مرا دلسرد ساختکرد یک دیدن ز صد نادیدنی آزاده اممی شود قفل خموشی غنچه منقار اوگر شود آیینه طوطی ضمیر ساده امانتظار همرهان صائب عنانگیر من استورنه من عمری است تا پرواز را آماده ام
غزل شماره ۵۲۸۴ چون قدح از عکس ساقی در بهشت افتاده امدر خرابات مغان خوش سر نوشت افتاده امدر جهان آب و گل از درد و داغ عشق اودوزخی دارم که از یاد بهشت افتاده امخارو گل آب از بهارستان وحدت می خوردمن ز غفلت در تمیز خوب وزشت افتاده امخم به فکر خاکساریهای من خواهد فتادچند روزی بر زمین گر همچو خشت افتاده امچون به داغ غربت من دل نسوزد سنگ راخال موزونم که به رخسار زشت افتاده اممن که صائب تا به گردن در گل تن مانده امزین چه حاصل کز ازل گردون سرشت افتاده ام