غزل شماره ۵۲۸۵ روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده امچون نگاه آشنا از چشم یارافتاده امدست رغبت کس نمی سازد به سوی من درازچون گل پژمرده برروی مزارافتاده اماختیارم نیست چون گرداب بر سر گشتگینبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده امعقده ای هرگز نکردم باز از کار کسیدر چمن بیکار چون دست چنار افتاده امنیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکستگوییا آیینه ام در زنگبار افتاده امهمچو گوهر گردلم از سنگ گردد دور نیستدور از مژگان ابر نو بهار افتاده اممن که صائب کاریکرو کرده ام با کایناتدرمیان مردم عالم چه کار افتاده ام
غزل شماره ۵۲۸۶ در نمود نقشها بی اختیار افتاده اممهره مومم به دست روزگار افتاده امز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویشجام لبریزم به دست رعشه دار افتاده امنیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مراسایه سروم به روی جویبار افتاده امچون نگردد داغ حسرت فلس براندام مناز محیط بیکران در چشمه سارافتاده امدیده ام در نقطه آغاز انجام فناچون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده امهرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاکمیوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده امبر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفتدر بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده امدست موج از زخم دندان گهر نیلی شده استتا من از دریای هستی برکنار افتاده امهیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاهداده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده امخنده گل در رکاب چشم خونبار من استگریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده امتارو پود هستی من جامه فانوس نیستمن همان نورم که بیرون زین حصار افتاده امخواری و بیقدری گوهر گناه جوهری استنیست جرم من اگر دررهگذار افتاده امنیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهانمن چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده امنیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشقگر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
غزل شماره ۵۲۸۷ در ته یک پیرهن از یار دور افتاده امآه کز نزدیکی بسیار دورافتاده اممی کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یارهمچو مرکز از خط پرگار دور افتاده امنیست تدبیری بجز دوری ز نزدیکی مرامن که از نزدیکی بسیار دورافتاده اماز بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشدچون نگریم من که از دلدار دورافتاده امتیشه فرهاد گردیده است هرمو برتنمتاازان معشوق شیرین کاردورافتاده امشد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ منتاازان لبهای شکر بار دورافتاده امنیست ممکن بازگشت من به عمر جاوداناین چنین کز بزم او این بار دور افتاده امپیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کنداو ز یوسف من ز یوسف زار دورافتاده امچون توانم عمر صرف جستجوی یار کردمن که از خود بیشتر از یار دور افتاده اممی پرد چشمم به خواب نیستی همچون شراراز تو ای آتشین رخسار دورافتاده امگاه می خندم ز شادی گاه می گریم ز دردزان که هم از یارو هم از اغیار دورافتاده امکیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرامدتی شد کز دل افگار دورافتاده ام
غزل شماره ۵۲۸۸ تا به فکر شبرویهای خیال افتاده اممست لذت در شبستان وصال افتاده امنیست غیر از ناامیدی حاصل دیگر مرادانه بی طالعم در خشکسال افتاده اممی شود هر روز فکرم یک سرو گردن بلندتا به فکر قامت آن نونهال افتاده امبا همه مشکل گشایی خاک باشد رزق منبر سر ره چون کلید اهل فال افتاده امصحبت من نیست بار خاطر نازکدلانهرکجا افتاده ام خوشتر ز خال افتاده امهست اگر کیفیتی بازندگی در بیخودی استتا به حال خویش می آیم ز حال افتاده امدور از انصاف است در محشر به دوزخ بردنممن که در آتش مکرر ز انفعال افتاده امهر سر موی حواس من به راهی می رودتا به دام زلف آن وحشی غزال افتاده امشاهد بیداری شبهاست خواب بی محلمن از خواب چشم او در صد خیال افتاده امچرخ هر خواری که بامن می کند شایسته اممیوه خامم سزای خاکمال افتاده امچون نباشد ذره من ایمن از بیم زوالهمعنان آفتاب بی زوال افتاده امآرزویی هر دم از گردون تمنا می کنمکودک شوخم سزای گوشمال افتاده امچند پرسی صائب احوال پریشان مرانیست حالی تا بگویم چون زحال افتاده ام
غزل شماره ۵۲۸۹ بوالعجب مجموعه ها از کف به حسرت داده امحاصل عمر گرامی را به غارت داده امتا چرا گل به چشم خود ندادم جای اوخار مژگان را به سیلاب ندامت داده امباچه رو در چار سوی مصر دکان واکنمکاروان حسن یوسف را به غارت داده اممبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواستباوجود حسن معنی دل به صورت داده اممردم آزاده را یک جامه چون سرومست بسکافرم در عمر خود گرتن به زینت داده امچشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشاناز ته دل گریه را امروز رخصت داده امچرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده امتیغ بیرحمی به دست بی مروت داده امعذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس استنامه خود را به دست ابر رحمت داده امصائب این شعرتر آتش زبان را گوش کنتا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
غزل شماره ۵۲۹۰ ز جنون این عالم بیگانه را گم کرده امآسمان سیرم زمین خانه را گم کرده امنه من از خود نه کسی از حال من دارد خبردل مرا و من دل دیوانه را گم کرده امچون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگینتا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده اماز من بی عاقبت آغاز هستی را مپرسکز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده امدر چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخناز پریشان خاطریها شانه را گم کرده امبس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قراردر نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده امطفل می گرید چو راه خانه را گم می کندچون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده امبه که در دنبال دل باشم به هر جا می رودمن که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
غزل شماره ۵۲۹۱ ناف سوز لاله داغ مشک سود آورده امچون کنم در خانه دل آنچه بود آورده اماز سفر می آیم و لخت جگر دارم به بارمجمر خود را بشارت ده که عود آورده امگوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکندآب مروارید در چشم حسود آورده امچون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم منرونمای آتش بی دود دود آورده امای زمین هند آیین برومندی ببنداز صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده امجراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نهصائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
غزل شماره ۵۲۹۲ سر چو دود از روزن اختر برون آورده امشعله شوخم سر از مجمر برون آورده امتیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتمپیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده امنیست چون خورشید در طالع مرا آسودگیورنه از هر روزنی من سر برون آورده امدیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اندمن دهان خشک و چشم تربرون آورده امبا دل بی نقش از مجموعه عالم خوشممن همین یک فرد ازین دفتر برون آورده امغیر سربازی ندارم مدعایی چون حبابگاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده امنیست رنگی از عقیق آبدار او مراگرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده امدرد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیازدر دل دوزخ سر از کوثر برون آورده امحیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیبدر دل دریا چو ماهی پر برون آورده امدرگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزممن که صدره مهره از ششدر برون آورده اماز حجاب عشق در بیرون در چون حلقه امبا تو گر از یک گریبان برون آورده اماین جواب آن غزل صائب که می گوید فرجقطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
غزل شماره ۵۲۹۳ ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده امشمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده اماز عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندیدگرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده اممنزل آسایش من خاک بر سر کردن استسیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده اممی گذارم سینه بر ریگ روان از تشنگیاز رکاب خضر تنها در بیابان مانده امخون خود را می خورد دل در تن افسرده امدر طلسم استخوان عاجز چو پیکان مانده امجلوه زندان کند در چشم من شهر سباهدهد خوش مژده ام دور از سلیمان مانده امهر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زنددر سرانجام غبار خویش حیران مانده امهیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرانامه درر خنه دیوار نسیان مانده امجذبه دریا به فکرسیل من خواهد فتادپابه گل هرچند در صحرای امکان مانده امنیستم نومید از تشریف سبز نوبهارگرچه چون نخل از برگ عریان مانده امبی کمین نتوان به صید وحشی مطلب رسیداز برای مصلحت درچاه کنعان مانده اماز مروت بر هم آوازان ترحم می کنممن نه از کج نغمگی بیرون بستان مانده امقاف تا قاف جهان آوازه من رفته استگرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده اماز بلندی شمع من پرتو به دور انداخته استغیر پندارد که من در زیر دامان مانده امچون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرفگرچه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده امطوطی من فارغ است از چوب منع نیشکراز ادب دور از وصال شکرستان مانده امگرچه در دنیا مرا بی اختیار آورده اندمنفعل از خویش چون نا خوانده مهمان مانده امبهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفسساده لوحی ان کس که پندارد ز جولان مانده اممی رساند بال و پر از خوشه صائب دانه امدر ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام
غزل شماره ۵۲۹۴ بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده امسالها شد این لباس عاریت را کنده امگر چه برگ من زبان شکر و بار افتادگی استهمچنان از حسن سعی باغبان شرمنده امبس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدماز وطن هرکس مرا آزاد سازد بنده اممطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیستچون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده امچون قلم تنگ بر من از سیه کاری جهاننیست جزیک پشت ناخن دستگاه خنده امنیست صائب غیر آه نا امیدی خوشه اشتخم امیدی که من در شوره زار افکنده ام