انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 523 از 718:  « پیشین  1  ...  522  523  524  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۸۵

روزگاری شد ز چشم اعتبار افتاده ام
چون نگاه آشنا از چشم یارافتاده ام

دست رغبت کس نمی سازد به سوی من دراز
چون گل پژمرده برروی مزارافتاده ام

اختیارم نیست چون گرداب بر سر گشتگی
نبض موجم در تپیدن بیقرار افتاده ام

عقده ای هرگز نکردم باز از کار کسی
در چمن بیکار چون دست چنار افتاده ام

نیستم یک چشم زد ایمن ز آسیب شکست
گوییا آیینه ام در زنگبار افتاده ام

همچو گوهر گردلم از سنگ گردد دور نیست
دور از مژگان ابر نو بهار افتاده ام

من که صائب کاریکرو کرده ام با کاینات
درمیان مردم عالم چه کار افتاده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۸۶

در نمود نقشها بی اختیار افتاده ام
مهره مومم به دست روزگار افتاده ام

ز انقلاب چرخ می لرزم به آب روی خویش
جام لبریزم به دست رعشه دار افتاده ام

نیست دستی بر عنان عمر پیچیدن مرا
سایه سروم به روی جویبار افتاده ام

چون نگردد داغ حسرت فلس براندام من
از محیط بیکران در چشمه سارافتاده ام

دیده ام در نقطه آغاز انجام فنا
چون شرر در جانفشانی بیقرار افتاده ام

هرکه بردارد مرا از خاک اندازد به خاک
میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده ام

بر لب بام خطر نتوان به خواب امن رفت
در بهشتم تا ز اوج اعتبار افتاده ام

دست موج از زخم دندان گهر نیلی شده است
تا من از دریای هستی برکنار افتاده ام

هیچ کس حق نمک چون من نمی دارد نگاه
داده ام حاصل اگر در شوره زار افتاده ام

خنده گل در رکاب چشم خونبار من است
گریه رو هرچند چون ابر بهار افتاده ام

تارو پود هستی من جامه فانوس نیست
من همان نورم که بیرون زین حصار افتاده ام

خواری و بیقدری گوهر گناه جوهری است
نیست جرم من اگر دررهگذار افتاده ام

نیست غیر از ساده لوحی خط پاکی درجهان
من چو طفلان درپی نقش و نگار افتاده ام

نیست صائب بی سرانجامی مرا مانع ز عشق
گر چه بد نقشم ولی عاشق قمار افتاده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۸۷

در ته یک پیرهن از یار دور افتاده ام
آه کز نزدیکی بسیار دورافتاده ام

می کشم خمیازه بر آغوش در آغوش یار
همچو مرکز از خط پرگار دور افتاده ام

نیست تدبیری بجز دوری ز نزدیکی مرا
من که از نزدیکی بسیار دورافتاده ام

از بهشت افتاد بیرون آدم و خندان نشد
چون نگریم من که از دلدار دورافتاده ام

تیشه فرهاد گردیده است هرمو برتنم
تاازان معشوق شیرین کاردورافتاده ام

شد نفس انگشت زنهار از دهان تلخ من
تاازان لبهای شکر بار دورافتاده ام

نیست ممکن بازگشت من به عمر جاودان
این چنین کز بزم او این بار دور افتاده ام

پیرکنعان چون به من در گریه همچشمی کند
او ز یوسف من ز یوسف زار دورافتاده ام

چون توانم عمر صرف جستجوی یار کرد
من که از خود بیشتر از یار دور افتاده ام

می پرد چشمم به خواب نیستی همچون شرار
از تو ای آتشین رخسار دورافتاده ام

گاه می خندم ز شادی گاه می گریم ز درد
زان که هم از یارو هم از اغیار دورافتاده ام

کیست صائب تا زحال او خبر بخشد مرا
مدتی شد کز دل افگار دورافتاده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۸۸

تا به فکر شبرویهای خیال افتاده ام
مست لذت در شبستان وصال افتاده ام

نیست غیر از ناامیدی حاصل دیگر مرا
دانه بی طالعم در خشکسال افتاده ام

می شود هر روز فکرم یک سرو گردن بلند
تا به فکر قامت آن نونهال افتاده ام

با همه مشکل گشایی خاک باشد رزق من
بر سر ره چون کلید اهل فال افتاده ام

صحبت من نیست بار خاطر نازکدلان
هرکجا افتاده ام خوشتر ز خال افتاده ام

هست اگر کیفیتی بازندگی در بیخودی است
تا به حال خویش می آیم ز حال افتاده ام

دور از انصاف است در محشر به دوزخ بردنم
من که در آتش مکرر ز انفعال افتاده ام

هر سر موی حواس من به راهی می رود
تا به دام زلف آن وحشی غزال افتاده ام

شاهد بیداری شبهاست خواب بی محل
من از خواب چشم او در صد خیال افتاده ام

چرخ هر خواری که بامن می کند شایسته ام
میوه خامم سزای خاکمال افتاده ام

چون نباشد ذره من ایمن از بیم زوال
همعنان آفتاب بی زوال افتاده ام

آرزویی هر دم از گردون تمنا می کنم
کودک شوخم سزای گوشمال افتاده ام

چند پرسی صائب احوال پریشان مرا
نیست حالی تا بگویم چون زحال افتاده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۸۹

بوالعجب مجموعه ها از کف به حسرت داده ام
حاصل عمر گرامی را به غارت داده ام

تا چرا گل به چشم خود ندادم جای او
خار مژگان را به سیلاب ندامت داده ام

باچه رو در چار سوی مصر دکان واکنم
کاروان حسن یوسف را به غارت داده ام

مبدا فیاض اگر با من کند خصمی رواست
باوجود حسن معنی دل به صورت داده ام

مردم آزاده را یک جامه چون سرومست بس
کافرم در عمر خود گرتن به زینت داده ام

چشم آن دارم که از ملک اثر یابد نشان
از ته دل گریه را امروز رخصت داده ام

چرخ را بر خویشتن فرمانروا گردانده ام
تیغ بیرحمی به دست بی مروت داده ام

عذر خواه معصیت اشک پشیمانی بس است
نامه خود را به دست ابر رحمت داده ام

صائب این شعرتر آتش زبان را گوش کن
تا بدانی در سخن داد فصاحت داده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۹۰

ز جنون این عالم بیگانه را گم کرده ام
آسمان سیرم زمین خانه را گم کرده ام

نه من از خود نه کسی از حال من دارد خبر
دل مرا و من دل دیوانه را گم کرده ام

چون سلیمانم که از کف داده ام تاج و نگین
تا زمستی شیشه و پیمانه را گم کرده ام

از من بی عاقبت آغاز هستی را مپرس
کز گرانخوابی سرافسانه را گم کرده ام

در چنین وقتی که بی پرواز شد زلف سخن
از پریشان خاطریها شانه را گم کرده ام

بس که در یک جا ز غلطانی نمی گیرد قرار
در نظر آن گوهر یکدانه را گم کرده ام

طفل می گرید چو راه خانه را گم می کند
چون نگریم من که صاحبخانه را گم کرده ام

به که در دنبال دل باشم به هر جا می رود
من که صائب کعبه و بتخانه را گم کرده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۹۱

ناف سوز لاله داغ مشک سود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام

از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام

گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام

چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام

ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام

جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۹۲

سر چو دود از روزن اختر برون آورده ام
شعله شوخم سر از مجمر برون آورده ام

تیغ می مالد زبان بر خاک پیش جراتم
پیچ و تاب از قبضه جوهر برون آورده ام

نیست چون خورشید در طالع مرا آسودگی
ورنه از هر روزنی من سر برون آورده ام

دیگران از بحر اگر گوهر برون آورده اند
من دهان خشک و چشم تربرون آورده ام

با دل بی نقش از مجموعه عالم خوشم
من همین یک فرد ازین دفتر برون آورده ام

غیر سربازی ندارم مدعایی چون حباب
گاه گاهی گر ز دریا سربرون آورده ام

نیست رنگی از عقیق آبدار او مرا
گرچه آب و رنگ از گوهر برون آورده ام

درد و داغ عشق دارد از بهشتم بی نیاز
در دل دوزخ سر از کوثر برون آورده ام

حیرت سرشار دارد از وصالم بی نصیب
در دل دریا چو ماهی پر برون آورده ام

درگشاد دل ز قید زلف و کاکل عاجزم
من که صدره مهره از ششدر برون آورده ام

از حجاب عشق در بیرون در چون حلقه ام
با تو گر از یک گریبان برون آورده ام

این جواب آن غزل صائب که می گوید فرج
قطره ای از دست صد گوهر برون آورده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۹۳

ماه مصرم در حجاب چاه کنعان مانده ام
شمع خورشیدم نهان در زیر دامان مانده ام

از عزیزان هیچ کس خوابی برای من ندید
گرچه عمری شد که چون یوسف به زندان مانده ام

منزل آسایش من خاک بر سر کردن است
سیل بی زورم جدا از بحر عمان مانده ام

می گذارم سینه بر ریگ روان از تشنگی
از رکاب خضر تنها در بیابان مانده ام

خون خود را می خورد دل در تن افسرده ام
در طلسم استخوان عاجز چو پیکان مانده ام

جلوه زندان کند در چشم من شهر سبا
هدهد خوش مژده ام دور از سلیمان مانده ام

هر نفس در کوچه ای جولان حیرت می زند
در سرانجام غبار خویش حیران مانده ام

هیچ کس از بی سرانجامی نمی خواند مرا
نامه درر خنه دیوار نسیان مانده ام

جذبه دریا به فکرسیل من خواهد فتاد
پابه گل هرچند در صحرای امکان مانده ام

نیستم نومید از تشریف سبز نوبهار
گرچه چون نخل از برگ عریان مانده ام

بی کمین نتوان به صید وحشی مطلب رسید
از برای مصلحت درچاه کنعان مانده ام

از مروت بر هم آوازان ترحم می کنم
من نه از کج نغمگی بیرون بستان مانده ام

قاف تا قاف جهان آوازه من رفته است
گرچه چون عنقا ز چشم خلق پنهان مانده ام

از بلندی شمع من پرتو به دور انداخته است
غیر پندارد که من در زیر دامان مانده ام

چون سکندر تشنه لب بسیار دارم هر طرف
گرچه در ظلمت نهان چون آب حیوان مانده ام

طوطی من فارغ است از چوب منع نیشکر
از ادب دور از وصال شکرستان مانده ام

گرچه در دنیا مرا بی اختیار آورده اند
منفعل از خویش چون نا خوانده مهمان مانده ام

بهر رم کردن چو آهو راست می سازم نفس
ساده لوحی ان کس که پندارد ز جولان مانده ام

می رساند بال و پر از خوشه صائب دانه ام
در ضمیر خاک اگر یک چند پنهان مانده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۲۹۴

بی تن خاکی چو نام نیکمردان زنده ام
سالها شد این لباس عاریت را کنده ام

گر چه برگ من زبان شکر و بار افتادگی است
همچنان از حسن سعی باغبان شرمنده ام

بس که چون یوسف گران بر خاطراخوان شدم
از وطن هرکس مرا آزاد سازد بنده ام

مطلبم زین نعل وارون جز تلاش نام نیست
چون عقیق از نام در ظاهر اگر دل کنده ام

چون قلم تنگ بر من از سیه کاری جهان
نیست جزیک پشت ناخن دستگاه خنده ام

نیست صائب غیر آه نا امیدی خوشه اش
تخم امیدی که من در شوره زار افکنده ام
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 523 از 718:  « پیشین  1  ...  522  523  524  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA