غزل شماره ۵۳۶۷ شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترممهره گل گشت از گرد کسادی گوهرمبس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروشدست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرمگفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدلمی چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرمعندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهارعاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرمگرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کردمی شود روشن چراغ مرده از خاکسترمغوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدمچون سمندر جوشن داود شد بال و پرمدیده من تا به خورشید جمال او فتادمی کند رقص روانی در چشم ترم
غزل شماره ۵۳۶۸ شست نقش انجم از افلاک مژگان ترمابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرمآتشین جانی ندارد همچو من این خاکدانپیچ وتاب برق دارد استخوان در پیکرمدلو من در ساعت سنگین به چاه افتاده استشور محشر از گریبان بر نمی آرد سرماز رخ چون آفتاب اوست روز من سیاهدر لباس زنگ از تردستی روشنگرمسوختن برآتش من آب نتواند زدنمی توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترمشمع بر بالین من انگشت زنهاری شودبرگ گل چون لاله گردد داغدار بسترمدوری او بس که بیرحمانه می سوزد مراشمع بالین می شود گر دشمن آید برسرممن که بودم از سبک مغزان دریا چون حباباز گرانی غوطه زد در کاسه زانو سرمگرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش رامی شود چون لاله خون مرده می در ساغرممی گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دستصیدگاه عشق را هر چند صید لاغرمکرد چنبر دست بیداد فلک را صبر منپای خواب آلود شد موج خطر از لنگرمشبنم محجوب از گلچین بود گستاختردر گلستانی که من چون حلقه بیرون درماین گل روی عرقناکی که من دیدم ازونیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرممانع پرواز من صائب نمی گردد قفسمی جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم
غزل شماره ۵۳۶۹ نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرمدر حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرمکرده ام هموار بر خود عالم ناساز راجلوه دست نوازش می کند پا برسرمقامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوزبر لب بام است چون طفلان تماشابر سرممن که می دانم حیات خویش در جان باختنزیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرمپای نگذارم برون از حلقه فرمان عشقگرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرمچون توانم ترک کار دلپذیر عشق کردمن که ذوق کار باشد کارفرما بر سرمبر امید عشق کردم اختیار زندگیمن چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرمبی می روشن دل شبها نمی گیرم قرارشمع بر بالین بیمارست مینا برسرمشعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاستریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرمآفتاب زندگانی بر لب بام آمده استسایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرمجلوه مستانه حشر آرزوها می کندوقت مستیها میا زنهار تنها بر سرمدامن دشت جنون ملک سلیمان من استخوشتر از چتر پریزادست سودا برسرمهمچنان گرد یتیمی درمیان دارد مراچون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
غزل شماره ۵۳۷۰ می شود از اشک چشم عاشق دیوانه گرمکز شراب تلخ گردد دیده پیمانه گرمبرگ عیش ما بود چون لاله داغی از بهارمی توان کردن سرما را به یک پیمانه گرمریزش ابر آورد در خنده ما را همچو برقصحبت ما می شود از گریه مستانه گرمدر دل ما غنچه پیکان او گلگل شکفتشاد گردد میهمان باشد چو صاحبخانه گرمدر بساط دل مرا از پاکبازی اه نیستبگذرد سیل گران تمکین ازین ویرانه گرمخاکدان عالم از بی رونقی افسرده بودشد از آه من درو دیوار این غمخانه گرمحلقه بیرون در دارد مرا افسردگیورنه با شمع است دایم صحبت پروانه گرمیک دل بی غم کند آزاد صد دل را ز غممی شود هنگامه اطفال از دیوانه گرمنیست جای خواب آسایش گذرگاه جهانتا به کی سازی به پهلو بستر بیگانه گرمروزی دیوانه می آید برون صائب زسنگهست تا در کوچه ها هنگامه طفلانه گرم
غزل شماره ۵۳۷۱ تا به کی بر دل زغیرت زخم پنهانی خورمباتو یاران می خورند و من پشیمانی خورمنیست ممکن تازه رو گردد سفال خشک منزان لب نو خط اگر صهبای ریحانی خورمگرچه پیش افتاده ام درراه شوق از برق و بادهمچنان از همراهان نیش گرانجانی خورماز شکر چشم سفید مصر درراه من استچند گرد کاروان چون ماه کنعانی خورممن که عالمگیر می گردم ز طوفان چون تنوردر دهانم خاک اگر نان تن آسانی خورمتشنه مرگم به عنوانی که چون آب خمارزخم شمشیر شهادت را به آسانی خورممی کنم در کار ساحل این کهن تابوت راتا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورمدر دماغ تیره من مایه سودا شودلقمه خورشید اگر چون شام ظلمانی خورممن که هر جا می روم چون مور رزقم با من استروزی خود را چه از خوان سلیمانی خورمسینه من نیست خالی ازگهر تا چون صدفدر سخاوت روی دست ابرنیسانی خورمبر ندارد سر زبالین دیده حیران منگر زهرمژگان خدنگی همچو قربانی خورممن که شمشیر از برای نفس می زنمصائب از غفلت چرا نان مسلمانی خورم
غزل شماره ۵۳۷۲ دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشمجامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشمبوی پیراهن غبار از دیده یعقوب بردبازگشتی هست حسن پاکدامان رابه چشمعمر جاویدان به چشمش سبزه خوابیده ای استهرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشماز غبار کوی جانان دیده رغبت مپوشمردمی کن جای ده زنهار مهمان را به چشماز دهان تنگ او دل برنمی دارد نمکورنه خالی می کند داغم نمکدان را به چشمکوته است از میوه فردوس دست آسیب راگرد خط به می کند سیب زنخدان را به چشماز تهی چشمی است سنجیدن ترا باآفتابگوهرو سنگ است یکسان هر دو میزان را به چشمگر چنین خواهد به خشکی بست کشتی اسمانابر می گردد شب آدینه مستان را به چشمعاشقان را جامه ناموس نتواند نهفتمی توان در پرده شب یافت شیران را به چشمسیر چشمان قناعت را غرور دیگرستمور این وادی نمی آرد سلیمان را به چشمیک نظر رخسار او رادید و مدتها گذشتآب می گردد همان خورشید تابان را به چشمنعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشتجای چون مژگان دهد خارمغیلان را به چشمبحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اشتا که مالیده است یارب دست مرجان رابه چشمدیده را از روی خوبان نیست سیری ورنه منمی کنم سیراب ریگ این بیابان را به چشمچون صدف با آبروی خود قناعت کن که نیستقطره ای آب مروت ابر احسان را به چشمسرو سیم اندام من تا در گلستان جلوه کردشاخ گل شد میل آتش عندلیبان را به چشمغیرت بلبل مگر صائب سپرداری کندورنه شبنم می خورد گلهای خندان را به چشم
غزل شماره ۵۳۷۳ گر فروغ مهر تابان آب می آرد به چشمروی آتشناک او خوناب می آرد به چشمبی قرار گل نپردازد به اوراق خزانمهر و مه را کی دل بیتاب می آرد به چشمگردش چشم تو گردون را کند زیروزبرکشتی مار ا کی این گرداب می آرد به چشماز شکر خند تو می ریزد نمک در چشم خوابگر چه صبح نوبهاران خواب می آرد به چشمپیش ابروی تو می بوسد زمین نه آسمانسجده ما را کی این محراب می آرد به چشمصرف گردد باده ممزوج در پیمانه اتبس که رخسارت قدح را آب می آرد به چشماشتیاق بوسه لعل لب میگون توجام خالی راشراب ناب می آرد به چشممگسل از ما ناتوانان کز برای مصلحترشته را هم گوهر سیراب می آرد به چشمدور باش پاکی دامان ان آیینه رواشک را لرزانتر از سیماب می آرد به چشمشعله بیمایه می پیچد به هر خار و خسیکی پر پروانه را مهتاب می آرد به چشمبس که خوار وزار شد در روزگار حسن تودیدن خورشید تابان آب می آرد به چشمهر که را صائب دل از ترک علایق گرم شدکی سمور و قاقم و سنجاب می آرد به چشم
غزل شماره ۵۳۷۴ بیغمان را دود دل ابر بهار آید به چشمسینه پرداغ عاشق لاله زار آید به چشمبی تامل کمتر از قطره است بحر بیکناربا تامل قطره بحر بیکنار آید به چشمعارفان زنده دل را بر سر دلمردگانطره زر تار چون شمع مزار آید به چشمبی جگر را هر سر خاری است تیغ آبدارپردلان را تیغ بی زنهار خارآید به چشمبا وجود جسم خاکی دیدن حق مشکل استچون نشیند این غبار آن شهسوار آید به چشمترک دعوی کن که پیش مردم بالغ نظرداربا منصور طفل نی سوار آید به چشمسینه چون پر رخنه شد از آه، می گردد زرهدل دو نیم از درد چون شد ذوالفقار آید به چشمصاحب هیبت ضعیفان می شوند از اتفاقچون به هم پیوسته گردد ذوالفقار آید به چشمبس که شد در روزگار حسن او خورشید خواراشک گرم از دیدنش بی اختیار آید به چشمروی زرین را بهار بی خزان در پرده استگرچه در ظاهر خزان بی بهار آید به چشمخط نگردد گر جواهر سرمه نظارگینیست ممکن از لطافت آن عذار آید به چشمدر سر کویی که خورشید ست یک خونین جگرنیست ممکن صائب بی اعتبار آید به چشم
غزل شماره ۵۳۷۵ سرو چون با آن قد استاده می آید به چشمسایه در زیر پا افتاده می آید به چشمپرده جوهر بود آیینه های صیقلیبا وجود خط عذارش ساده می آید به چشمدر سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شامبسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشمدیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیستچون نگین دان نگین افتاده می آید به چشمدارد از بی حاصلی در باطن خود صد گرهسرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشمدیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجودکشتی از دست لنگر داده می آید به چشمگرم جولانتر بود از سایه بال همادولت دنیا اگر استاده می آید به چشمباده خون دل بود در دیده غم دیدگانبیغمان را خون دل چون باده می آید به چشمبس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده استصبح خندانش در نگشاده می آید به چشمعزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنماسیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشمهرکه را صائب بلند افتاده جولان خیالآسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
غزل شماره ۵۳۷۶ تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشماستخوانم توتیا شد، چند بار دل کشمهستی موهوم ما موج سرابی بیش نیستبه که بر لوح وجود خود خط باطل کشمصحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربانهر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشمتا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته استکو چنان دستی که این آیینه را از گل کشمخار صحرای ملامت خون خودرا می خوردپای آسایش اگر در دامن منزل کشمآتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپندبا کدام امید من آواز در محفل کشممن که دیدم بارها از رخنه دل کعبه راخاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشمصائب از سودای زلفش دست رغبت می کشمتا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم