انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 531 از 718:  « پیشین  1  ...  530  531  532  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۷

شد ز بیقدری غبار دیده ها شعر ترم
مهره گل گشت از گرد کسادی گوهرم

بس که کشتی را به خشکی بست پیر میفروش
دست خواهش چون سبو شد خشک درزیر سرم

گفتم از می گرد کلفت را فرو شویم زدل
می چو داغ لاله خون مرده شد در ساغرم

عندلیبی را دهن پر زر نکردم در بهار
عاقبت چون گل به کوری خرج آتش شد زرم

گرچه پیری آتش شوق مرا خاموش کرد
می شود روشن چراغ مرده از خاکسترم

غوطه در دریای آتش تا ز یکرنگی زدم
چون سمندر جوشن داود شد بال و پرم

دیده من تا به خورشید جمال او فتاد
می کند رقص روانی در چشم ترم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۸

شست نقش انجم از افلاک مژگان ترم
ابر شد مستغنی از دریا ز آب گوهرم

آتشین جانی ندارد همچو من این خاکدان
پیچ وتاب برق دارد استخوان در پیکرم

دلو من در ساعت سنگین به چاه افتاده است
شور محشر از گریبان بر نمی آرد سرم

از رخ چون آفتاب اوست روز من سیاه
در لباس زنگ از تردستی روشنگرم

سوختن برآتش من آب نتواند زدن
می توان رنگ قیامت ریخت از خاکسترم

شمع بر بالین من انگشت زنهاری شود
برگ گل چون لاله گردد داغدار بسترم

دوری او بس که بیرحمانه می سوزد مرا
شمع بالین می شود گر دشمن آید برسرم

من که بودم از سبک مغزان دریا چون حباب
از گرانی غوطه زد در کاسه زانو سرم

گرچه می دارم به سیلی سرخ روی خویش را
می شود چون لاله خون مرده می در ساغرم

می گذارد همچو مجنون شیر پیشم پشت دست
صیدگاه عشق را هر چند صید لاغرم

کرد چنبر دست بیداد فلک را صبر من
پای خواب آلود شد موج خطر از لنگرم

شبنم محجوب از گلچین بود گستاختر
در گلستانی که من چون حلقه بیرون درم

این گل روی عرقناکی که من دیدم ازو
نیست ممکن در نظر آید بهشت و کوثرم

مانع پرواز من صائب نمی گردد قفس
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۶۹

نیست امروز از جنون این شور و غوغا بر سرم
در حریم غنچه زد چون لاله سودا بر سرم

کرده ام هموار بر خود عالم ناساز را
جلوه دست نوازش می کند پا برسرم

قامتم خم گشت و از کودک مزاجیها هنوز
بر لب بام است چون طفلان تماشابر سرم

من که می دانم حیات خویش در جان باختن
زیر شمشیرم اگر باشد مسیحا بر سرم

پای نگذارم برون از حلقه فرمان عشق
گرکند سنگ ملامت چون نگین جا برسرم

چون توانم ترک کار دلپذیر عشق کرد
من که ذوق کار باشد کارفرما بر سرم

بر امید عشق کردم اختیار زندگی
من چه دانستم که افتد کار دنیا بر سرم

بی می روشن دل شبها نمی گیرم قرار
شمع بر بالین بیمارست مینا برسرم

شعله بیتابیم چون پنجه مرجان بجاست
ریخت چشم خون فشان ه رچند دریا برسرم

آفتاب زندگانی بر لب بام آمده است
سایه خواهی کرد اگر ای سرو بالابر سرم

جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
وقت مستیها میا زنهار تنها بر سرم

دامن دشت جنون ملک سلیمان من است
خوشتر از چتر پریزادست سودا برسرم

همچنان گرد یتیمی درمیان دارد مرا
چون گهر صائب اگر ریزند دریا برسرم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۰

می شود از اشک چشم عاشق دیوانه گرم
کز شراب تلخ گردد دیده پیمانه گرم

برگ عیش ما بود چون لاله داغی از بهار
می توان کردن سرما را به یک پیمانه گرم

ریزش ابر آورد در خنده ما را همچو برق
صحبت ما می شود از گریه مستانه گرم

در دل ما غنچه پیکان او گلگل شکفت
شاد گردد میهمان باشد چو صاحبخانه گرم

در بساط دل مرا از پاکبازی اه نیست
بگذرد سیل گران تمکین ازین ویرانه گرم

خاکدان عالم از بی رونقی افسرده بود
شد از آه من درو دیوار این غمخانه گرم

حلقه بیرون در دارد مرا افسردگی
ورنه با شمع است دایم صحبت پروانه گرم

یک دل بی غم کند آزاد صد دل را ز غم
می شود هنگامه اطفال از دیوانه گرم

نیست جای خواب آسایش گذرگاه جهان
تا به کی سازی به پهلو بستر بیگانه گرم

روزی دیوانه می آید برون صائب زسنگ
هست تا در کوچه ها هنگامه طفلانه گرم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۱

تا به کی بر دل زغیرت زخم پنهانی خورم
باتو یاران می خورند و من پشیمانی خورم

نیست ممکن تازه رو گردد سفال خشک من
زان لب نو خط اگر صهبای ریحانی خورم

گرچه پیش افتاده ام درراه شوق از برق و باد
همچنان از همراهان نیش گرانجانی خورم

از شکر چشم سفید مصر درراه من است
چند گرد کاروان چون ماه کنعانی خورم

من که عالمگیر می گردم ز طوفان چون تنور
در دهانم خاک اگر نان تن آسانی خورم

تشنه مرگم به عنوانی که چون آب خمار
زخم شمشیر شهادت را به آسانی خورم

می کنم در کار ساحل این کهن تابوت را
تا به کی سیلی درین دریای طوفانی خورم

در دماغ تیره من مایه سودا شود
لقمه خورشید اگر چون شام ظلمانی خورم

من که هر جا می روم چون مور رزقم با من است
روزی خود را چه از خوان سلیمانی خورم

سینه من نیست خالی ازگهر تا چون صدف
در سخاوت روی دست ابرنیسانی خورم

بر ندارد سر زبالین دیده حیران من
گر زهرمژگان خدنگی همچو قربانی خورم

من که شمشیر از برای نفس می زنم
صائب از غفلت چرا نان مسلمانی خورم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۲

دل به رغبت چون نمالد خط خوبان را به چشم
جامه کعبه است دود آتش پرستان را به چشم

بوی پیراهن غبار از دیده یعقوب برد
بازگشتی هست حسن پاکدامان رابه چشم

عمر جاویدان به چشمش سبزه خوابیده ای است
هرکه آورده است آن سرو خرامان را به چشم

از غبار کوی جانان دیده رغبت مپوش
مردمی کن جای ده زنهار مهمان را به چشم

از دهان تنگ او دل برنمی دارد نمک
ورنه خالی می کند داغم نمکدان را به چشم

کوته است از میوه فردوس دست آسیب را
گرد خط به می کند سیب زنخدان را به چشم

از تهی چشمی است سنجیدن ترا باآفتاب
گوهرو سنگ است یکسان هر دو میزان را به چشم

گر چنین خواهد به خشکی بست کشتی اسمان
ابر می گردد شب آدینه مستان را به چشم

عاشقان را جامه ناموس نتواند نهفت
می توان در پرده شب یافت شیران را به چشم

سیر چشمان قناعت را غرور دیگرست
مور این وادی نمی آرد سلیمان را به چشم

یک نظر رخسار او رادید و مدتها گذشت
آب می گردد همان خورشید تابان را به چشم

نعل هرکس را که شوق کعبه در آتش گذاشت
جای چون مژگان دهد خارمغیلان را به چشم

بحر نتوانست شستن رنگ خون از چهره اش
تا که مالیده است یارب دست مرجان رابه چشم

دیده را از روی خوبان نیست سیری ورنه من
می کنم سیراب ریگ این بیابان را به چشم

چون صدف با آبروی خود قناعت کن که نیست
قطره ای آب مروت ابر احسان را به چشم

سرو سیم اندام من تا در گلستان جلوه کرد
شاخ گل شد میل آتش عندلیبان را به چشم

غیرت بلبل مگر صائب سپرداری کند
ورنه شبنم می خورد گلهای خندان را به چشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۳

گر فروغ مهر تابان آب می آرد به چشم
روی آتشناک او خوناب می آرد به چشم

بی قرار گل نپردازد به اوراق خزان
مهر و مه را کی دل بیتاب می آرد به چشم

گردش چشم تو گردون را کند زیروزبر
کشتی مار ا کی این گرداب می آرد به چشم

از شکر خند تو می ریزد نمک در چشم خواب
گر چه صبح نوبهاران خواب می آرد به چشم

پیش ابروی تو می بوسد زمین نه آسمان
سجده ما را کی این محراب می آرد به چشم

صرف گردد باده ممزوج در پیمانه ات
بس که رخسارت قدح را آب می آرد به چشم

اشتیاق بوسه لعل لب میگون تو
جام خالی راشراب ناب می آرد به چشم

مگسل از ما ناتوانان کز برای مصلحت
رشته را هم گوهر سیراب می آرد به چشم

دور باش پاکی دامان ان آیینه رو
اشک را لرزانتر از سیماب می آرد به چشم

شعله بیمایه می پیچد به هر خار و خسی
کی پر پروانه را مهتاب می آرد به چشم

بس که خوار وزار شد در روزگار حسن تو
دیدن خورشید تابان آب می آرد به چشم

هر که را صائب دل از ترک علایق گرم شد
کی سمور و قاقم و سنجاب می آرد به چشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۴

بیغمان را دود دل ابر بهار آید به چشم
سینه پرداغ عاشق لاله زار آید به چشم

بی تامل کمتر از قطره است بحر بیکنار
با تامل قطره بحر بیکنار آید به چشم

عارفان زنده دل را بر سر دلمردگان
طره زر تار چون شمع مزار آید به چشم

بی جگر را هر سر خاری است تیغ آبدار
پردلان را تیغ بی زنهار خارآید به چشم

با وجود جسم خاکی دیدن حق مشکل است
چون نشیند این غبار آن شهسوار آید به چشم

ترک دعوی کن که پیش مردم بالغ نظر
داربا منصور طفل نی سوار آید به چشم

سینه چون پر رخنه شد از آه، می گردد زره
دل دو نیم از درد چون شد ذوالفقار آید به چشم

صاحب هیبت ضعیفان می شوند از اتفاق
چون به هم پیوسته گردد ذوالفقار آید به چشم

بس که شد در روزگار حسن او خورشید خوار
اشک گرم از دیدنش بی اختیار آید به چشم

روی زرین را بهار بی خزان در پرده است
گرچه در ظاهر خزان بی بهار آید به چشم

خط نگردد گر جواهر سرمه نظارگی
نیست ممکن از لطافت آن عذار آید به چشم

در سر کویی که خورشید ست یک خونین جگر
نیست ممکن صائب بی اعتبار آید به چشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۵

سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم

پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم

در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم

دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم

دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم

دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم

گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم

باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم

بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم

عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم

هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۳۷۶

تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم

هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم

صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم

تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم

خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم

آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم

من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم

صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 531 از 718:  « پیشین  1  ...  530  531  532  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA