غزل شماره ۵۵۴۰ نمی آید برون از پرده آوازی که من دارمکند مضراب را خون در جگر سازی که من دارمز مهر خامشی بیهوده گویان را دهن بستمسخن نتواند از خود ساخت غمازی که من دارمنیاید هر زه نالی چون سپند از من درین محفلهمین در سوختن می خیزد آوازی که من دارمچو گل آخر گریبان مرا صد چاک می سازدبه رنگ غنچه در دل خرده رازی که من دارمنمی آید ز من چون چشم بر گرد جهان گشتنهمین در خانه خویش است پروازی که من دارمز حیرت صیقلی گردیده چون آیینه چشم منندارد خواب ره در دیده بازی که من دارمفلک را منزل نقل مکان خویش می داندگره در سینه این آه سبکتازی که من دارمندارد بر زلیخا ماه مصر از پاکدامانیز فیض بی نیازی بر جهان نازی که من دارمبه چشم بسته در خون می کشد صیدی که می خواهدز بس گیرنده افتاده است شهبازی که من دارمچو مژگان می زند در هر نگه بر هم دو عالم راز خوبان در نظر چشم فسو نسازی که من دارمنباشد جز صریر خامه سحرآفرین خوددرین وحشت سرا صائب هم آوازی که من دارم
غزل شماره ۵۵۴۱ زند پهلو به گردون کوه عصیانی که من دارمبه صد دریا نگردد پاک دامانی که من دارمز وحشت سایه برگرد من مجنون نمی گرددندارد کعبه گرد خود بیابانی که من دارمتماشای بهشت از خلوتم بیرون نمی آردبه است از جنت در بسته زندانی که من دارمز سهمش پنجه شیران چو برگ بید می لرزددرون سینه از تیرش نیستانی که من دارمز اکسیر قناعت می شمارم نعمت الواناگر رنگین به خون گردد لب نانی که من دارمتوکل می دهد سامان کار من به آسانیندارد هیچ رهرو میرسامانی که من دارمز مد عمر جاویدان ندارد کو تهی صائبز دست و تیغ او زخم نمایانی که من دارم
غزل شماره ۵۵۴۲ دم گرمی طمع از ناله های آتشین دارمکه مشکل عقده ها در پیش از آن چین جبین دارممکن گستاخ سیر گلستانش ای تماشاییکه در هر رخنه دیوار آهی در کمین دارمدمی صد بار در اشک را بر چشم می مالمتهیدستم، چه سازم یادگار دل همین دارمز من دارند ابر و برق، سوز و گریه را صائببه این بی حاصلی هر گوشه ای صد خوشه چین دارم غزل شماره ۵۵۴۳ اگر چه چون دعا از دست خود یک کف زمین دارمز محتاجان به گرد خویش چندین خوشه چین دارممرا بی همدمی مهرلب و بند زبان گشتهوگرنه ناله ها چون نی گره در آستین دارمبه جای خوشه افشانم اگر خرمن به دامانشهمان از باددستی انفعال از خوشه چین دارممرا خونگرمی منت ز کوری پیش می سوزدز میل توتیا در چشم میل آتشین دارمنیم ایمن ز تیغ انتقام چرخ کم فرصتچو مینا خنده را با گریه در یک آستین دارمنگردد سنبلستان چون بیابان جنون از منکه سرمشق جنون زان خط و خال عنبرین دارمز پاس دل مشو در زلف عنبر فام خود غافلکه روشن این شبستان راز آه آتشین دارمشود مقبول در درگاه حق چون سجده شکرمکه داغ لعنت از درگاه دو نان بر جبین دارمدرین گلزار چون گل خرده خود جمع چون سازمکه از هر شبنم او چشم شوری در کمین دارمنیم چون دیگران گر صاحب خرمن، نیم غمگینبحمدالله که از قسمت زبان گندمین دارمکند در یک نفس طی هفتخوان آسمانها رابراقی کز دل بیتاب، من در زیر زین دارمنگردد چون به چشمم عالم روشن سیه صائبکه رو در مردمان از نامجویی چون نگین دارم
غزل شماره ۵۵۴۴ غبار خط یارم توتیا در آستین دارمبه دامن نور بینایی جلا در آستین دارمنیند این بسته چشمان لایق تشریف پیراهنو گر نه بوی یوسف چون صبا در آستین دارمبه ظاهر در نظرها چون قلم گر خشک می آیمچو افتد کار بر سر گریه ها در آستین دارممرا بی همدمی مهر لب و بند زبان گشتهوگرنه همچو نی فریادها در آستین دارمبه اوراق پر و بالم ز غفلت سرسری مگذرکه من از سایه دولت چون هما در آستین دارممدار از من دریغ ای ابر رحمت گوهر خود راکه من چون تاک صد دست دعا در آستین دارمهزاران چشم در دنبال دارد هرپر کاهیو گرنه جذبه ها چون کهربا در آستین دارمز بس چون غنچه گل زین جهان تنگ دلگیرممرا هر کس که چیند خونبها در آستین دارمبه خون گل مزن دست ای چمن پیرا به دامانمکه جوی خون از آن گلگون قبا در آستین دارممکن در راه من چاه حسد، ای خصم کوته بینکه من از راستی چندین عصا در آستین دارمبیفشان برگ از خود گر نوا زین باغ می خواهیکه من چون نی ز بی برگی نوا در آستین دارمحضور دل مرا چون غنچه در تنگی بود صائبوگرنه خنده های دلگشا در آستین دارم
غزل شماره ۵۵۴۵ به دست بسته دستی در سخاوت چون سبو دارمکه چندین جام خالی را زاحسان سرخ رو دارمچه با من می تواند کرد درد و داغ ناکامیکه من دارالامانی چون دل بی آرزو دارممرا در حلقه آزادگان این سرفرازی بسکه با بی حاصلی چون سرو خود را تازه رو دارمغبارآلود مطلب نیست چون طوطی کلام مناز آن در خلوت آیینه راه گفتگو دارمکنم گلگونه روی شجاعت شیرمردان رادرین بستانسرا چون تیغ اگر آبی به جو دارممرا جز پاکبازی مدعایی نیست از هستیاگر پاس نفس دارم برای رفت و رو دارمگر از من طاعت دیگر نمی آید به این شادمکه از اشک ندامت روز و شب دایم وضو دارمتعجب نیست از گفتار من گر بوی خون آیدکه تیغ آبدار اشک دایم بر گلو دارمامید پرده پوشی دارم از موسی سفید خودزهی غفلت که از تار کفن چشم رفو دارمنشد از وصل چون پروانه کم بیتابی شوقمهمان از شمع آتش زیر پای جستجو دارمچه افتاده است دردسر دهم صائب عزیزان راکه من چون خون شراب بی خماری در سبو دارم
غزل شماره ۵۵۴۶ اگر چه دورم از درگاه راه یاربی دارمندارم هیچ اگر در دست دامان شبی دارمندارم در بساط آسمان گر اختر سعدیز داغ ناامیدی سینه پر کوکبی دارمشوم با خار و گل یکرنگ ناسازی نمی دانمدرین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارمز دامان اجابت باد کوته دست امیدمبغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارمز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گرددکه پیوند نهانی بابت شکر لبی دارماز آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصدکه در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارمنباشد چون مسلسل ناله درد آشنای منکه من در دست چون زلف دراز او شبی دارممزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائببه انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم
غزل شماره ۵۵۴۷ نگاه گرم را سرده به جانم تا دلی دارممرا دریاب ای برق بلا تا حاصلی دارمتمنای رهایی چون به گرد خاطرم گرددتو غافل گیر و من مرغ نگاه غافلی دارمبه ناخن جوی شیر از سنگ می باید برآوردنبه این بی دست و پایی طرفه کار مشکلی دارمنپیچم گردن تسلیم اگر دشمن سرم خواهداگر چه تنگدست افتاده ام دست و دلی دارمتو ای زاهد برو در گوشه محراب ساکن شوکه من چون درد و داغ عشق جا در هر دلی دارمعجب دارم به دیوان قیامت در حساب آیمکه من از دفتر ایجاد، فرد باطلی دارمبه من باد مخالف حمله می آرد، نمی داندکه من چون دامن تسلیم در کف ساحلی دارمزبیقدری چنین بی دست و پا گردیده ام صائباگر دست مرا گیرند دست قابلی دارم
غزل شماره ۵۵۴۸ لب خشک و دل خونین و چشم پر نمی دارمنگه دارد خدا از چشم بد خوش عالمی دارمبه جای جوهر از آیینه ام زنگار می جوشدگوارا باد عیشم، خوش بهار خرمی دارمدو عالم آرزو در سینه دارم با تهیدستیبیابان در بیابان کشت و ابر بی نمی دارمفراغت دارد از ناز طبیبان درد بی درمانپریشان نیستم هر چند حال درهمی دارماشارت برنمی دارد دل وحشی نژاد منچو ماه نو ازین هنگامه فکر پس خمی دارمنسیم صبحم، از من خویشتن داری نمی آیدگره وا می کنم از کار مردم تا دمی دارمشکوه لاله ام را کوه و صحرا برنمی تابدکه در هر نقطه داغی سواد اعظمی دارمبه نقش کم زبازیگاه عالم برنمی خیزمامیدم بی شمار افتاده گر نقش کمی دارمبه خورشید بد اختر چون نمایم گوهر خود راکه در یک دم به چشمم می خورد گر شبنمی دارمتو کز دل بی نصیبی سیر کن در عالم صورتکه من چون غنچه در هر پرده دل عالمی دارمز راز آسمانی چون نباشم با خبر صائبکه من چون کاسه زانوی خود جام جمی دارم
غزل شماره ۵۵۴۹ نیم بیدرد دایم پیچ و تاب ساکنی دارمچو نبض ناتوانان اضطراب ساکنی دارمز سوز عشق ازین پهلو به آن پهلو نمی گردمدرین دریای پر آتش کباب ساکنی دارممشو ای آهنین دل از کمند جذبه ام غافلکه چون آهن ربا در دل شتاب ساکنی دارمربایم هر که را از گلرخان بر من گذار افتدز حیرت گر چه چون آیینه آب ساکنی دارمندارم در گره چیزی که ارزد بیقراری رادرین دریای پرشورش حباب ساکنی دارمگره گردیده ام چون کهربا هر چند در ظاهرنهان در پرده دل اضطراب ساکنی دارمبه آواز جرس نتوان مرا بیدار گرداندنکه من همچون ره خوابیده خواب ساکنی دارمعلاج شعله سرکش ز آب نرم می آیدسوال تند دشمن را جواب ساکنی دارمز سرعت گر چه روی سیل را بر خاک می مالمبه قدر آرزومندی شتاب ساکنی دارماگر چه دور گردان می شمارندم ز بیدردانبه هر رگ چون ره خوابیده خواب ساکنی دارمتو ای سیل سبکرو وصل دریا را غنیمت دانکه من چون آهن و فولاد آب ساکنی دارمامید صلح هر جا هست از خود می دوم بیرونبه هر جا تند باید شد عتاب ساکنی دارمبه ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محومبه تار و پود هستی پیچ و تاب ساکنی دارمندارم با کمال ناامیدی موج بیتابیدرین دریای پر وحشت سراب ساکنی دارمبه جای دعوی از حرفم تراوش می کند معنیخم سربسته ام بوی شراب ساکنی دارمعجب دارم نسوزد دانه ام را برق نومیدیکه چشم آبیاری از سحاب ساکنی دارمز من صائب درین بستانسرا تندی نمی آیدگل نشکفته ام، بوی گلاب ساکنی دارم
غزل شماره ۵۵۵۰ نیم غمگین چو سرو از بی بریها شادیی دارمندارم هیچ اگر در کف خط آزادیی دارمبه من کی می رسد با پای چو بین زاهد خود بینکه من چون جذبه دریای رحمت هادیی دارممیفکن ای فلک در جنگ با من تخم سست خودکه از دل در بغل من بیضه فولادیی دارمبر اوراق جهان از خط باطل چون جوانمردانبه اقبال سبکدستی خط آزادیی دارمسبک از خود برون آیند چون آه از دل عاشقاگر دانند بیدردان که من چون وادیی دارمز بیم آتش سوزان دلم چون بید می لرزددو روزی همچو گل در بوستان گر شادیی دارمچرا چون سرو از بیم خزان بر خویشتن لرزمکه از بی حاصلی در کف خط آزادیی دارممکن صائب ملامت گر ندارم خواب در شبهابه ابکار معانی در نظر دامادیی دارم