انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 547 از 718:  « پیشین  1  ...  546  547  548  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۰

برو ساقی که من در جام صهبای دگر دارم
پری در شیشه از آیینه سیمای دگر دارم

مرا بگذار چون نرگس خمار آلود ای ساقی
که من این جام زرین بهر صهبای دگر دارم

نگردد چشم من روشن به هر خورشید رخساری
من این شمع از برای مجلس آرای دگر دارم

به چشم سر و بستان تیغ زهرآلود می آید
که من این خارخار از سرو بالای دگر دارم

نگردد گوهر دریای امکان سنگ راه من
که من در سر هوای سیر دریای دگر دارم

مرا کوه غم از دل سیر صحرا بر نمی دارد
که من چون لاله داغ کوه و صحرای دگر دارم

نه مجنونم که چشم آهوان سازد نظر بندم
نظر بر گوشه چشم دلارای دگر دارم

علاج این طبیبان می کند درد مرا افزون
من این درد گرامی از مسیحای دگر دارم

ز کلک صنع هر دل از سویدا نقطه ای دارد
من از داغش به هر عضوی سویدای دگر دارم

تو بهر جنتی در کار زاهد، من برای او
تو دل جای دگر داری و من جای دگر دارم

به من عرض متاع خود دهد یوسف، نمی داند
که من این خرده جان بهر سودای دگر دارم

مکن تکلیف سیر گلشن جنت مرا صائب
که من در سر هوای سرو بالای دگر دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  ویرایش شده توسط: andishmand   
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۱

امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارم
چه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارم

فروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آید
اگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارم

به هر جانب که روآورم شکستم بر شکست آید
همیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارم

زبان گندمین نان مرا پخته است در عالم
چرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارم

به من از رخنه دیوار، خود را می رساند گل
چه لازم دامن در یوزه پیش باغبان دارم

به ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اما
تبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارم

ندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادم
دلی آماده پرواز چون برگ خزان دارم

ز چرخ آهنین باز و چرا چون تیر نگریزم
تن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارم

به اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشم
اگر چه مغزم اما جان سخت استخوان دارم

زلیخا همتی در عرصه عالم نمی بینم
وگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارم

مزاج نازک احباب را فهمیده ام صائب
چو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۲

شبستان جهان را روش از صدق بیان دارم
که من از راستی چون شمع آتش در دهان دارم

نرفتم گر چه زیر بار خلق از گرم رفتاری
ز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارم

به زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانع
که من در خاک صد صبح امید از استخوان دارم

مرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرون
عقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارم

تو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دان
که من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارم

نلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخود
که من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارم

مرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصل
که برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۳

هزاران معنی پیچیده در زلف سخن دارم
سر زلف سخن بی چشم زخم امروز من دارم

سراپا جوهرم چون تیشه در شیرین زبانیها
عجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارم

عجب نبود شود گر تنگ شکر پرده گوشم
که من در خانه خود طوطی شکرشکن دارم

ز دل آرام می جویم، بخند ای یأس بر رویم
که چشم سازگاری من ز خار پیرهن دارم

مرا چون حلقه در بیرون در تا چند بگذاری
لب حرف آفرینی در خور آن انجمن دارم

نشاط غربت از دل کی برد حب وطن بیرون
به تخت مصرم اما جای در بیت الحزن دارم

بخند ای آفتاب از شهرت از پیشانی بختم
که من از شام غربت روی در صبح وطن دارم

سر کلک گهربار به هر صیدی فرو ناید
من این مشکین خدنگ از بهر آهوی ختن دارم

عقیق خاتم شاهم، یمن زندان بود بر من
دل غربت پرستم، جنگ با حب الوطن دارم

مگر امروز مهر از مشرق مغرب برون آمد
که با خورشید رویی جای در یک پیرهن دارم

مگر از ابر ظلمت کوکب بختم برون آمد
که امشب کرم شب تابی در آغوش لگن دارم

لباس لفظ را من تار و پود تازگی دادم
ز فکر تازه حق بسیار بر اهل سخن دارم

ز خاک پاک تبریزست صائب مولد پاکم
از آن با عشقباز شمس تبریزی سخن دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۴

من از گلبانگ رنگین روی گلهای چمن دارم
عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم

اگر بیرون نمی آیم ز خلوت نیست بی صورت
سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم

کجا همسنگ با من می شود مجنون بیجوهر
که من سنگ فسان از بیستون چون کوهکن دارم

نمی گردد حجاب نور وحدت پرده کثرت
نظر بر شمع چون پروانه من از انجمن دارم

ز آب زندگانی تازه دارد جان خشکم را
عقیق آبداری کز خموشی در دهن دارم

از آن بوی پیراهن به یاد یوسفم قانع
که چشمی نیست در دنبال این نعمت که من دارم

ز غربت دیگران را داغ اگر بر دل بود صائب
به دل چون لاله من داغ غریبی در وطن دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۵

نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارم
که هم در مصرم و هم در جای بیت الحزن دارم

غبارآلود کرد آیینه صبح قیامت را
که دارد این زبان شکوه پردازی که من دارم

چه غم دارم اگر من دو عالم روی گرداند
سخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارم

نه خارم کز وجود من گلستان ننگ بار آرد
عقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارم

عجب دارم به حرف و صوت از من دست بردارد
جهان آیینه و من طوطی شکر شکن دارم

چرا از سایه خود چون غزال از شیر نگریزم
گمان مشک در خود همچو آهوی ختن دارم

مزن دامن به شمع فطرت والای من صائب
که حق گرمی هنگامه بر نه انجمن دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۶

شد افزون از شهادت شوق بیتابی که من دارم
ز کشتن زنده تر گردید سیمابی که من دارم

به خضر از مرگ سازد تلختر عمر مؤبد را
ز شمشیر شهادت عالم آبی که من دارم

ندارد دیده تن پروران از بستر مخمل
ز فرش بوریا چشم شکرخوابی که من دارم

اگر شویم به خون چون لعل روی خویش جا دارد
نشد لب تشنه ای سیرآب از آبی که من دارم

به هر جانب که آرم روی، در مد نظر باشد
نباشد در ته دیوار محرابی که من دارم

به هر صید زبون گردن نسازد همت من کج
نهنگ آرد برون از بحر قلابی که من دارم

نگه را پرده های چشم مانع نیست از جولان
ندارد جنگ با تجرید اسبابی که من دارم

چو ریزش کار کاوش می کند با چشمه سار من
چرا دارم دریغ از تشنگان آبی که من دارم

ز صبح حشر بر خوابش فزاید پرده دیگر
درین ظلمت سرا چشم گرانخوابی که من دارم

سیه سازد به چشم مهر تابان روز روشن را
ز آه نیمشب تیغ سیه تابی که من دارم

زه آه سرد خالی نیست هرگز سینه ام صائب
که راسی شب بود در خانه مهتابی که من دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۷

چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارم
ندارد پای در گل سروآزادی که من دارم

گریبان چاک سازد پرده گوش فلکها را
از آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارم

ز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازد
نمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارم

گرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهی
ز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارم

به تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازد
اگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارم

سلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازد
ز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارم
ب
ه کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقا
ندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارم

به من کفرست در شرع محبت تهمت نسیان
که ذکر خیر احباب است اورادی که من دارم

که می گوید پری در دیده مردم نمی آید
که دایم در نظر باشد پریزادی که من دارم

به خون می شست از آب زندگانی خضر دست خود
اگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارم

ز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرون
خراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارم

از آن در غورگیها مویز انگور من صائب
که بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۸

به قلب عشق می تازد دل زاری که من دارم
زبان بازی به آتش می کند خاری که من دارم

که آرد ریشه کفر از دل سنگین من بیرون
که محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارم

ندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانم
که دارد در جنون آدینه بازاری که من دارم

ز صد دامن گل بی خار در چشم بود خوشتر
زروی نو خط او در جگر خاری که من دارم

خورد چون شربت عناب خود بیگناهان را
ز بیباکی نظر بر چشم بیماری که من دارد

به سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان را
که دارد از عزیزان این خریداری که من دارم

نفس در سینه خورشید عالمتاب می سوزد
درین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارم

کند گر در نوازش کارفرما کو تهی با من
ز ذوق کار مزدش می رسد کاری که من دارم

سبک کرده است در میزان من سد سکندر را
به پیش روی خود از جسم دیواری که من دارم

تماشای بهشت از خانه ام بیرون نمی آرد
ز داغ آتشین در سینه گلزاری که من دارم

به درمان می توان تخفیف دادن درد را صائب
عجب دردی است بی درمان پرستاری که من دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۵۳۹

ز دامن نگذرد پای زمین گیری که من دارم
گران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارم

کند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان را
درین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارم

شود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر من
کدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارم

من و نالیدن از سودای عشق او معاذالله
نمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارم

ز وحشت خانه صیاد داند سایه خود را
درین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارم

ز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایم
ز ترکش بر نیاید از کجی تیری که من دارم

نمی باید سلاحی تیز دستان شجاعت را
که در سرپنجه خصم است شمشیری که من دارم

شراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایم
که دارد از مریدان این چنین پیری که من دارم

مگر در خواب بیند کعبه مقصود را صائب
درین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 547 از 718:  « پیشین  1  ...  546  547  548  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA