غزل شماره ۵۵۳۰ برو ساقی که من در جام صهبای دگر دارمپری در شیشه از آیینه سیمای دگر دارممرا بگذار چون نرگس خمار آلود ای ساقیکه من این جام زرین بهر صهبای دگر دارمنگردد چشم من روشن به هر خورشید رخساریمن این شمع از برای مجلس آرای دگر دارمبه چشم سر و بستان تیغ زهرآلود می آیدکه من این خارخار از سرو بالای دگر دارمنگردد گوهر دریای امکان سنگ راه منکه من در سر هوای سیر دریای دگر دارممرا کوه غم از دل سیر صحرا بر نمی داردکه من چون لاله داغ کوه و صحرای دگر دارمنه مجنونم که چشم آهوان سازد نظر بندمنظر بر گوشه چشم دلارای دگر دارمعلاج این طبیبان می کند درد مرا افزونمن این درد گرامی از مسیحای دگر دارمز کلک صنع هر دل از سویدا نقطه ای داردمن از داغش به هر عضوی سویدای دگر دارمتو بهر جنتی در کار زاهد، من برای اوتو دل جای دگر داری و من جای دگر دارمبه من عرض متاع خود دهد یوسف، نمی داندکه من این خرده جان بهر سودای دگر دارممکن تکلیف سیر گلشن جنت مرا صائبکه من در سر هوای سرو بالای دگر دارم
غزل شماره ۵۵۳۱ امید چرب نرمی از خسیسان جهان دارمچه مجنونم که چشم روغن از ریگ روان دارمفروغ آفتابم، سرکشی از من نمی آیداگر بر آسمان باشم نظر بر آستان دارمبه هر جانب که روآورم شکستم بر شکست آیدهمیشه همچو رنگ عاشقان رو در خزان دارمزبان گندمین نان مرا پخته است در عالمچرا چون خوشه گردن کج به پیش این و آن دارمبه من از رخنه دیوار، خود را می رساند گلچه لازم دامن در یوزه پیش باغبان دارمبه ظاهر خنده رو افتاده ام چون صبحدم، اماتبی چون آفتاب گرمرو در استخوان دارمندارد ریشه در خاک تعلق سرو آزادمدلی آماده پرواز چون برگ خزان دارمز چرخ آهنین باز و چرا چون تیر نگریزمتن خشکی مهیای شکستن چون کمان دارمبه اندک سختیی چون نخل موم از هم نمی پاشماگر چه مغزم اما جان سخت استخوان دارمزلیخا همتی در عرصه عالم نمی بینموگر نه جنس یوسف کاروان در کاروان دارممزاج نازک احباب را فهمیده ام صائبچو غنچه مهر خاموشی به لب با صد زبان دارم
غزل شماره ۵۵۳۲ شبستان جهان را روش از صدق بیان دارمکه من از راستی چون شمع آتش در دهان دارمنرفتم گر چه زیر بار خلق از گرم رفتاریز نقش پا چراغی پیش راه کاروان دارمبه زخمی چون توانم شد از آن ابرو کمان قانعکه من در خاک صد صبح امید از استخوان دارممرا سیراب از صحرای محشر می برد بیرونعقیقی کز خیال لعل او زیر زبان دارمتو ای شبنم وصال مهر تابان را غنیمت دانکه من بال و پری لرزانتر از برگ خزان دارمنلرزم چون زر کامل عیار از صیرفی برخودکه من بر کوه پشت خود ز سنگ امتحان دارممرا چون سرو بی حاصل از آزادی بس این حاصلکه برگ عیش ایام بهاران در خزان دارم
غزل شماره ۵۵۳۳ هزاران معنی پیچیده در زلف سخن دارمسر زلف سخن بی چشم زخم امروز من دارمسراپا جوهرم چون تیشه در شیرین زبانیهاعجب نبود سر پرخاش اگر با کوهکن دارمعجب نبود شود گر تنگ شکر پرده گوشمکه من در خانه خود طوطی شکرشکن دارمز دل آرام می جویم، بخند ای یأس بر رویمکه چشم سازگاری من ز خار پیرهن دارممرا چون حلقه در بیرون در تا چند بگذاریلب حرف آفرینی در خور آن انجمن دارمنشاط غربت از دل کی برد حب وطن بیرونبه تخت مصرم اما جای در بیت الحزن دارمبخند ای آفتاب از شهرت از پیشانی بختمکه من از شام غربت روی در صبح وطن دارمسر کلک گهربار به هر صیدی فرو نایدمن این مشکین خدنگ از بهر آهوی ختن دارمعقیق خاتم شاهم، یمن زندان بود بر مندل غربت پرستم، جنگ با حب الوطن دارممگر امروز مهر از مشرق مغرب برون آمدکه با خورشید رویی جای در یک پیرهن دارممگر از ابر ظلمت کوکب بختم برون آمدکه امشب کرم شب تابی در آغوش لگن دارملباس لفظ را من تار و پود تازگی دادمز فکر تازه حق بسیار بر اهل سخن دارمز خاک پاک تبریزست صائب مولد پاکماز آن با عشقباز شمس تبریزی سخن دارم
غزل شماره ۵۵۳۴ من از گلبانگ رنگین روی گلهای چمن دارمعقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارماگر بیرون نمی آیم ز خلوت نیست بی صورتسخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارمکجا همسنگ با من می شود مجنون بیجوهرکه من سنگ فسان از بیستون چون کوهکن دارمنمی گردد حجاب نور وحدت پرده کثرتنظر بر شمع چون پروانه من از انجمن دارمز آب زندگانی تازه دارد جان خشکم راعقیق آبداری کز خموشی در دهن دارماز آن بوی پیراهن به یاد یوسفم قانعکه چشمی نیست در دنبال این نعمت که من دارمز غربت دیگران را داغ اگر بر دل بود صائببه دل چون لاله من داغ غریبی در وطن دارم
غزل شماره ۵۵۳۵ نمی دانم چه نسبت با نسیم پیرهن دارمکه هم در مصرم و هم در جای بیت الحزن دارمغبارآلود کرد آیینه صبح قیامت راکه دارد این زبان شکوه پردازی که من دارمچه غم دارم اگر من دو عالم روی گرداندسخن رو در من آورده است و من رو در سخن دارمنه خارم کز وجود من گلستان ننگ بار آردعقیق نامدارم حق شهرت بر یمن دارمعجب دارم به حرف و صوت از من دست برداردجهان آیینه و من طوطی شکر شکن دارمچرا از سایه خود چون غزال از شیر نگریزمگمان مشک در خود همچو آهوی ختن دارممزن دامن به شمع فطرت والای من صائبکه حق گرمی هنگامه بر نه انجمن دارم
غزل شماره ۵۵۳۶ شد افزون از شهادت شوق بیتابی که من دارمز کشتن زنده تر گردید سیمابی که من دارمبه خضر از مرگ سازد تلختر عمر مؤبد راز شمشیر شهادت عالم آبی که من دارمندارد دیده تن پروران از بستر مخملز فرش بوریا چشم شکرخوابی که من دارماگر شویم به خون چون لعل روی خویش جا داردنشد لب تشنه ای سیرآب از آبی که من دارمبه هر جانب که آرم روی، در مد نظر باشدنباشد در ته دیوار محرابی که من دارمبه هر صید زبون گردن نسازد همت من کجنهنگ آرد برون از بحر قلابی که من دارمنگه را پرده های چشم مانع نیست از جولانندارد جنگ با تجرید اسبابی که من دارمچو ریزش کار کاوش می کند با چشمه سار منچرا دارم دریغ از تشنگان آبی که من دارمز صبح حشر بر خوابش فزاید پرده دیگردرین ظلمت سرا چشم گرانخوابی که من دارمسیه سازد به چشم مهر تابان روز روشن راز آه نیمشب تیغ سیه تابی که من دارمزه آه سرد خالی نیست هرگز سینه ام صائبکه راسی شب بود در خانه مهتابی که من دارم
غزل شماره ۵۵۳۷ چه سازد گرد کلفت با دل شادی که من دارمندارد پای در گل سروآزادی که من دارمگریبان چاک سازد پرده گوش فلکها رااز آن بیداد گر در سینه فریادی که من دارمز حیرت چشم آهو را به آهو دام می سازدنمی خواهد کمند و دام صیادی که من دارمگرانی می کند چون تیشه بر من هر پر کاهیز بس فرسوده گردیده است بنیادی که من دارمبه تردستی ز خارا نفش شیرین محو می سازداگر تن در دهد در کار فرهادی که من دارمسلیمان را ز تاج سلطنت دلسرد می سازدز سودا بر سر این چتر پریزادی که من دارمبه کوه قاف دارم از توکل پشت چون عنقاندارد هیچ رهرو بر کمر زادی که من دارمبه من کفرست در شرع محبت تهمت نسیانکه ذکر خیر احباب است اورادی که من دارمکه می گوید پری در دیده مردم نمی آیدکه دایم در نظر باشد پریزادی که من دارمبه خون می شست از آب زندگانی خضر دست خوداگر می دید دست و تیغ جلادی که من دارمز وحشت می رود چون دود جغد از روزنم بیرونخراب افتاده است از بس غم آبادی که من دارماز آن در غورگیها مویز انگور من صائبکه بر نگرفت از من چشم استادی که من دارم
غزل شماره ۵۵۳۸ به قلب عشق می تازد دل زاری که من دارمزبان بازی به آتش می کند خاری که من دارمکه آرد ریشه کفر از دل سنگین من بیرونکه محکم چون سلیمانی است ز ناری که من دارمندانم سنگ از دست کدامین طفل بستانمکه دارد در جنون آدینه بازاری که من دارمز صد دامن گل بی خار در چشم بود خوشترزروی نو خط او در جگر خاری که من دارمخورد چون شربت عناب خود بیگناهان راز بیباکی نظر بر چشم بیماری که من داردبه سیم قلب از اخوان نگیرد ماه کنعان راکه دارد از عزیزان این خریداری که من دارمنفس در سینه خورشید عالمتاب می سوزددرین گلشن چو شبنم چشم بیداری که من دارمکند گر در نوازش کارفرما کو تهی با منز ذوق کار مزدش می رسد کاری که من دارمسبک کرده است در میزان من سد سکندر رابه پیش روی خود از جسم دیواری که من دارمتماشای بهشت از خانه ام بیرون نمی آردز داغ آتشین در سینه گلزاری که من دارمبه درمان می توان تخفیف دادن درد را صائبعجب دردی است بی درمان پرستاری که من دارم
غزل شماره ۵۵۳۹ ز دامن نگذرد پای زمین گیری که من دارمگران محمل تر از خواب است شبگیری که من دارمکند خون در جگر بسیار نعمتهای الوان رادرین مهمانسرا چشم و دل سیری که من دارمشود سیر از جهان برهر که افتد چشم سیر منکدامین کیمیاگر دارد اکسیری که من دارممن و نالیدن از سودای عشق او معاذاللهنمی آید صدا بیرون ز زنجیری که من دارمز وحشت خانه صیاد داند سایه خود رادرین وادی نظر بر صید نخجیری که من دارمز خجلت آه بی تاثیر من در دل بود دایمز ترکش بر نیاید از کجی تیری که من دارمنمی باید سلاحی تیز دستان شجاعت راکه در سرپنجه خصم است شمشیری که من دارمشراب کهنه در پیری مرا دارد جوان دایمکه دارد از مریدان این چنین پیری که من دارممگر در خواب بیند کعبه مقصود را صائبدرین وادی ز عزم سست شبگیری که من دارم