غرل شماره ۵۵۹۲ رخی در ماتم مطلب به خون اندوده می خواهمدلی چون دیده قربانیان آسوده می خواهمزبانی سر به مهر خامشی چون غنچه پیکانسری فارغ ز فکر بوده و نابوده می خواهمز صد رهرو به پیمودن یکی منزل نمی یابدمن از منزل نشان در راه ناپیموده می خواهمندارد ساده لوحی همچو من دنیای بی حاصلکه روی مطلب از آیینه نزدوده می خواهمز گلزاری که چون باد صبا صد پرده در داردمن از مشکل پسندی غنچه نگشوده می خواهمزهی غفلت که از ماتم سرای چرخ میناییدل خوش، جان بی غم، خاطر آسوده می خواهمز آهویی که نتوان یافت از شوخی غبارش رامن از غفلت برای زخم، مشک سوده می خواهمنمی آید ز من همراهی هر نو سفر صائبرفیقی پای در راه طلب فرسوده می خواهم
غرل شماره ۵۵۹۳ زمین کان نمک گردیده است از شور سودایمبه جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایمریاض دردمندی را من آن نخل برومندمکه می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایمخلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازدز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایمندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون منفلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایمدرین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایمبه دنبال تمنا می روم با آن که می دانمکه می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایمفریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستمکه در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایمدرین معموره وحشت فزا در هر کجا باشمبغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایمز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارمکه می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایمخدا از بر گریز این نوبهاران را نگه داردکه از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایمدر احیای سخن می کرد انفاسم مسیحاییاگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
غرل شماره ۵۵۹۴ ز بی ظرفی به روی گرم جانان برنمی آیمچو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیممیان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم منکه در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیمرگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامممن از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیمنمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریهاولی از عهده ثقل گرانجان بر نمی آیمنیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت رابه تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیمز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، امابه آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیممرا با بوریای فقر چسبان است آمیزشبه پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیمز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانمهمان صائب من از اندیشه نان بر نمی آیم
غرل شماره ۵۵۹۵ نشست از آسیای چرخ گرد شیب بر رویمسفیدی می کند راه فنا از هر سر مویماز آن بیماری من می شود هر روز سنگین ترکه گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویمبود در دیده حق بین من دیر و حرم یکسانندارد سنگ کم در پله بینش ترازویماز آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردمهمان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویمکلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرتگشاد عقده دل را از هر بیدرد می جویممی گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم
غرل شماره ۵۵۹۶ گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان ترا جویمنمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویمز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولانترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریهااگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویماگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با منترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویمز محراب اجابت می شود مقبول طاعتهانجویم گر ترا ای قبله عالم که را جویم؟ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکیاگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویمشفا چون آیه رحمت شود از آسمان نازلمن مجنون علاج خویش از دارالشفا جویمنمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف راتویی منظور از آیینه رویان هر که را جویماثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماندچه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگیگشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشددل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جویم؟اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشداز آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویمهما از سایه ام کسب سعادت می کند صائبنه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم
غرل شماره ۵۵۹۷ به اشک از اطلس افلاک داغ شام می شویمبه نور دل، سیاهی از رخ ایام می شویمز خاموشی بهاری در دل خود چون صدف دارمکه در دریای تلخ از آب شیرین کام می شویملباس کعبه شد از داغ عصیان پرده های دلمن از غفلت به ظاهر جامه احرام می شویمبه ابر نو بهاران نسبت من نیست بیناییکه من از گریه مستانه خط جام می شویمهلاک من بود در جلوه مستانه ساقیبه آب خضر دست از جان بی آرام می شویمز پیغام وصالش نیست بیجا گریه تلخمکه قاصد را ز لب شیرینی پیغام می شویمبه درد آرد دل صیاد را از لاغری صیدمغبار بال و پر از آب چشم دام می شویمهمان از طاعت من بوی کیفیت نمی آیداگر سجاده خود در می گلفام می شویمندارد مو شکافی حاصلی غیر از پریشانیازین خواب پریشان، دیده خود کام می شویمهمان قدمی کشد چون سبزه از آب روان صائبز دل چندان که نقش آرزوی خام می شویم
غرل شماره ۵۵۹۸ اشک در دیده غم دیده نگیرد آرامدانه در تابه تفسیده نگیرد آرامبخیه مهر لب خوناب نگردد در زخمشکوه در خاطر رنجیده نگیرد آراماشک من چشم چو شبنم به گلی دوخته استکه مرا در دل و در دیده نگیرد آرامگریه سوخته جانان نشود پرده نشینجز سر راه، ستم دیده نگیرد آراماز پریشان سفران لنگر تمکین مطلبدر وطن هیچ جهان دیده نگیرد آرامکوه تمکین نشود سد ره شوخی حسندر صدف گوهر سنجیده نگیرد آرامدل بیتاب در آن زلف نیاسود دمیدوربین در ره خوابیده نگیرد آرامتا به فهمیده دیگر نرساند خود راسخن مردم فهمیده نگیرد آرامنظر پاک بود شیفته دامن پاکطبع بلبل به گل چیده نگیرد آرامهر که داده است ز کف دامن فرصت، داندکه چرا صائب غم دیده نگیرد آرام
غرل شماره ۵۵۹۹ در بهاران دل دیوانه نگیرد آرامتا به چون گرم شود دانه نگیرد آراممرکز از دایره غافل نتواند گردیدشمع استاده که پروانه نگیرد آراماز پریشان نظری حلقه هر در گرددچون نگین هر که به یک خانه نگیرد آرامتن زن ای ناصح پر گو که دل بازیگوشجز به هنگامه طفلانه نگیرد آرامجسم در دامن جان بیهده آویخته استسیل در گوشه ویرانه نگیرد آرامهر که از حلقه ارباب ریا سالم جستهیچ جا تا در میخانه نگیرد آرامبس که در میکده خورشید عذاران فرشندآب در دیده پیمانه نگیرد آرامسیل را منزل آرام بجز دریا نیستعشق در کعبه و بتخانه نگیرد آرامبه نگاهی ز دل و دین و خرد پاک شدیمهیچ کافر به صنمخانه نگیرد آرام!حسن از آینه تار گریزد صائبعشق در خاطر فرزانه نگیرد آرام
غرل شماره ۵۶۰۰ از نهانخانه عصمت به تماشا بخرامآهوان چشم به راهند به صحرا بخرامای که از گوهر مقصود نشان می طلبیبر بساط گهر آبله پا بخرامای صبا آتش غیرت به زبان آمده استبه ادب در خم آن زلف چلیپا بخرامکوهکن سخت به سرپنجه خود می نازدناخنی تیز کن ای آه و به خارا بخرامقیمتی گوهر ساحل صدف دست تهی استگر گهر می طلبی در دل دریا بخرامچند صائب ز پی درد به هر جا بدوی؟قدمی چند به دنبال مداوا بخرام
غرل شماره ۵۶۰۱ من که از وسعت مشرب به فلک ساخته امپیش خوی تو مکرر سپر انداخته امروی بر تافتن از من ز مسلمانی نیستمه که ابروی ترا قبله خود ساخته امبرگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسیدگر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته امنفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟جامه سرو ترا فاخته ای ساخته امتکمه چاک گریبان خجالت مپسنداین سری را که به امید تو افراخته امحسن را هیچ مبصر نشناسد چون منکه چو یعقوب درین کار نظر باخته امگرگ در پیرهنم جلوه یوسف داردتا ز زنگار خودی آینه پرداخته امفارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائبمن که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام