غزل شماره ۵۶۴۳ شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلممنقش پا، سوخته آید به نظر چون قلممبس که کرده است سیه مست مرا ذوق سخنمی زنم حرف و ز خود نیست خبر چون قلممجای اشک از مژه ام خون سیه می ریزدمی دود دود دل از بس که به سر چون قلممهست در قبضه فرمان قضا نبض مرااز سیه کاری خود نیست خبر چون قلممصرف گفتار شد از دل سیهی عمر مرادل دونیم است ازین راهگذار چون قلممزینهمه نقش دلاویز که بر آب زدمگریه و ناله و آه است ثمر چون قلممزان گهرها که از آن چشم جهان روشن شدنیست جز آب سیه پیش نظر چون قلممگر چه سر از خط فرمان نکشیدم هرگزعمر آمد به ته تیغ بر چون قلممره نبردم به سرا پرده معنی، هر چندعمر کوتاه شد از سیر و سفر چون قلممراستی بود، اگر بود مرا تقصیریاز چه بستند و گشودند کمر چون قلمم؟جز سخن نیست مرا باغ و بهاری صائبآه اگر خشک شود دیده تر چون قلمم
غزل شماره ۵۶۴۴ چشم بیمار بلایی است که من می دانمزیر این درد دوایی است که من می دانمجلوه سرو برآورده بالای کسی استخوبی گل ز لقایی است که من می دانمهیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسدناز آن شوخ ز جایی است که من می دانمدست گلچین شود از خنده گلهای گستاخخشم او لطف بجایی است که من می دانمجوهر خط که در آن آینه رو پنهان استزره زیر قبایی است که من می دانماز اداهای تو کوته نظران بیخبرندهر ادا تیر قضایی است که من می دانمگر چه این بادیه از بانگ جرس پرشورستگوش لیلی به نوایی است که من می دانممی شود باد مراد دل دریایی مننی اگر نغمه سرایی است که من می دانمهمتی کز دو جهان است دست فشان می گذرددر زخم زلف دوتایی است که من می دانمدر ره عشق که بال و پر او عریانی استراهزن راهنمایی است که من می دانمقبله مردم آزاده یکی می باشددر سر سرو هوایی است که من می دانمموج دریای حوادث دل چون آینه راصیقل زنگ زدایی است که من می دانمدر خرابی است دو صد گنج سعادت مدفونجغد را فر همایی است که من می دانمزاهد کودن و ادراک لطایف، هیهاتمی و نی آب و هوایی است که من می دانمپیش قارون به ته خاک کند دست درازحرص اگر حبه گدایی است که من می دانمراه از نشتر الماس نمی گرداندشوق اگر آبله پایی است که من می دانمعقده نه فلک از ناخن پا باز کندعشق اگر عقده گشایی است که من می دانمطبل رحلت که ازو بیجگران می ترسندنغمه روح فزایی است که من می دانمراز پنهان مرا باعث شهرت صائبروی اندیشه نمایی است که من می دانم
غزل شماره ۵۶۴۵ کیستم من که ز فرمان تو سرگردانم؟آب در دیده به صد خون جگر گردانمنه چنان آمده عشقت که به افسون برودنه چنان رفته ز دل صبر که برگردانمدارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنندبه سبکدستی تسلیم، شکر گردانمبرو ای ناصح بیدرد که روی دل مندر شمار ورقی نیست که برگردانمپا مزن آنقدر ای باده به خاکستر منکه شبی در قدم شمع، سحر گردانمچند در دیده من باشی و از حیرانیگرد آفاق چو خورشید نظر گردانم؟از عدم چون به وجود آمدی ای عمر عزیزآنقدر باش که من رخت سفر گردانمبشنوی ای صائب اگر قصه شیرین مراپرده گوش ترا تنگ شکر گردانم
غزل شماره ۵۶۴۶ هردم از شوق عدم ناله و فریاد زنمنه حبابم که گره بیهده بر باد زنمجوهر ذاتی من موجه دریای بقاستپیچ و خم چند درین بیضه فولاد زنم؟نعل من پیش محیط است در آتش چون سیلتا به دریا نرسم ناله و فریاد زنماین قیامت که من از هستی ناقص دیدمنیست ممکن که به محشر در ایجاد زنمچه گشادم ز جنون شد که خردمند شوم؟از خرابات چه دیدم که به آباد زنم؟چهره ساخته ماه دلم کرد سیاهمی روم صیقلش از حسن خداداد زنمچون کسی نیست که باری ز دلم برداردچون جرس چند درین قافله فریاد زنم؟صائب این زمزمه ها از سر بیدردی نیستکه صلا از نفس گرم به صیاد زنم
غزل شماره ۵۶۴۷ من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنمدست در دامن معشوق خس و خار زنممدت آمدن و رفتن ایام بهارآنقدر نیست که گل بر سر دستار زنممن که آزار به ارباب هوس نپسندمگل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟هدف چشم بد و نیک شدن دشوارستبه از آن نیست که آیینه به زنگار زنمدل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ استدست چون در کمر رشته زنار زنم؟بی توقف به ته خاک رود چون قارونمن به این درد اگر تکیه به کهسار زنمبه خموشی بگذارید دل زار مراخون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنممی روم صائب ازین عالم افسرده بروننان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
غزل شماره ۵۶۴۸ چه شکایت ز تو ای خانه برانداز کنمهر چند انجام ندارد ز چه آغاز کنم؟در نهانخانه غیب است کلید دل مناین نه چشم است که برهم نهم و باز کنمدام مرغان گرفتار بود ناله منآه از آن روز که دام تو پرواز کنمالتفات تو مرا بر سر ناز آورده استگر کنم ناز به عالم، به تو چون ناز کنم؟خضر در بادیه شوق ز همراهی منآنقدر دور نمانده است که آواز کنمپرده طاقش از شیشه تنکتر گرددسنگ را گر صدف گوهر این راز کنمصورت حال من آن روز شود بر تو عیانکه دل سنگ ترا آینه پرداز کنممی کند چرخ ستمگر به شکر خنده حسابلب مخمور به خمیازه اگر باز کنمصائب از عشق جوانمرد گدایی دارمآنقدر صبر که خون در جگر ناز کنم
غزل شماره ۵۶۴۹ حال خود چون به تو ای غنچه دهن عرض کنم؟به زبانی که ندارم چه سخن عرض کنم؟چون بغیر از تو سخن را نبود دادرسیسخن خود به که از اهل سخن عرض کنم؟درد خود را زمسیحا نتوان داشت نهانسرتویی، درد سر خود به که من عرض کنم؟سخن بوسه که جنگ است گل پیشرسشبه چه امید من ای غنچه دهن عرض کنم؟آرزویی که گره در دل گستاخ من استادب این است که با تیغ و کفن عرض کنممومیایی ز دل سنگ برون می آیدشکوه خود به که ای عهدشکن عرض کنم؟محرم راز چو در دایره امکان نیسترخصتم ده که به آن چاه ذقن عرض کنمگر به طومار شکایت نتوانی پرداختآنقدر باش که من یک دو سخن عرض کنمگل نفس سوخته از شاخ برآید صائبگر تهیدستی خود را به چمن عرض کنم
غزل شماره ۵۶۵۰ گوشه ای کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنمتخم خود چند درین خاک سیه چون انجمشب پریشان کنم و وقت سحر جمع کنم؟از پریشانی خاطر دو نفس را چون صبحنیست ممکن که من خسته جگر جمع کنمرخنه در کار ز تسبیح فزون است مراچون دل خویش ز صد رهگذار جمع کنم؟از گهر سینه چاکی به صدف بیش نماندبه چه امید درین بحر گهر جمع کنم؟حیف و صد حیف که چون فضل خزان مهلت عمرآنقدر نیست که من برگ سفر جمع کنمنه چنان دل ز فراق تو پریشان شده استکه به شیرازه آن موی کمر جمع کنمهر سر موی ترا چشم نگاهی است ز منبه تماشای تو چون نور نظر جمع کنم؟چند چون آبله صرف قدم خار شود؟آبرویی که به صد خون جگر جمع کنممن که در بیضه به گرد سر گل می گشتمدر گلستان چه خیال است که پر جمع کنم؟سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافتچه فتاده است من خام، ثمر جمع کنم؟پرده خواب شود دیده کوته بین رااز گرانجانی اگر برگ سفر جمع کنمچشم امید از آن بسته ام از هر دو جهانکه به نظاره روی تو نظر جمع کنممن نه آنم که به شیرازه محشر صائبجسم ویران شده را بار دگر جمع کنم
غزل شماره ۵۶۵۱ چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟جان باقی به من از بوسه کرامت فرمایتا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنمهمه شب هاله صفت گرد دلم می گرددکه ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنمچون سر زلف امید من ناکام این استکه شبی روز در آغوش و کنار تو کنمدام من نیست به آهوی تو لایق، بگذارتا به دام سر زلف تو شکار تو کنمزلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندیدمن به یک دیده چسان سیر عذار تو کنم؟آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلینیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنممن و بی روی تو نظاره یوسف، هیهاتچون به این جام تهی دفع خمار تو کنم ؟حاش لله که به رخسار بهشت اندازمدیده ای را که منقش به نگار تو کنمهمچنان بر کف پای تو دلم می لرزداگر از پرده دل راهگذار تو کنمکم نشد درد تو صائب به مداوای صبحمن چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟
غزل شماره ۵۶۵۲ من که از شرم گذارم چو خیال تو کنمچه خیال است تمنای وصال تو کنم؟نیست چون حوصله یک نگه دور مرابه ازین نیست قناعت به خیال تو کنمبرگ بارست به نورسته نهالی که تراستچون من اندیشه پیوند نهال تو کنم؟چون به رخسار تو بی پرده توانم دیدن؟من که می سوزم اگر یاد جمال تو کنمسایه را نافه صفت دور ز خود می سازدنظر از دور چسان من به غزال تو کنم؟نیست محتاج به گلگونه عذاری که تراستخون خود را به چه امید حلال تو کنم؟از خدا می طلبم عمر درازی چون زلفکه به تفصیل نظر بر خط و خال تو کنمطالعی چون عرض شرم تمنا دارمکه به صد چشم تماشای جمال تو کنمبحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشکبه چه سرمایه تمنای وصال تو کنم؟چون شوم از تو برومند، که در عالم آبشرم نگذاشت لبی تر ز زلال تو کنمنیم جانی که مرا هست کمین بخشش توستچون من ای جان جهان بخل به مال تو کنم؟نه ز اندیشه جان است، ز بی برگیهاستاگر اندیشه ای از برق جلال تو کنمز نگه غبغب سیمین تو می گردد آبچون به انگشت اشارت به هلال تو کنم؟گل رخسار تو داغ از نگه گرم شودلاله را چون طرف چهره آل تو کنم؟از لطافت گل رخسار ترا نیست مثالتا چو آیینه قناعت به مثال تو کنممن که چشم تر من شبنم گلزار تو بودچون تسلی دل خود را به خیال تو کنم؟نشد از وصل دل تنگ تو صائب خرمبه چه تدبیر دگر رفع ملال تو کنم