انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 558 از 718:  « پیشین  1  ...  557  558  559  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۳

شوق کرده است ز بس گرم سفر چون قلمم
نقش پا، سوخته آید به نظر چون قلمم

بس که کرده است سیه مست مرا ذوق سخن
می زنم حرف و ز خود نیست خبر چون قلمم

جای اشک از مژه ام خون سیه می ریزد
می دود دود دل از بس که به سر چون قلمم

هست در قبضه فرمان قضا نبض مرا
از سیه کاری خود نیست خبر چون قلمم

صرف گفتار شد از دل سیهی عمر مرا
دل دونیم است ازین راهگذار چون قلمم

زینهمه نقش دلاویز که بر آب زدم
گریه و ناله و آه است ثمر چون قلمم

زان گهرها که از آن چشم جهان روشن شد
نیست جز آب سیه پیش نظر چون قلمم

گر چه سر از خط فرمان نکشیدم هرگز
عمر آمد به ته تیغ بر چون قلمم

ره نبردم به سرا پرده معنی، هر چند
عمر کوتاه شد از سیر و سفر چون قلمم

راستی بود، اگر بود مرا تقصیری
از چه بستند و گشودند کمر چون قلمم؟

جز سخن نیست مرا باغ و بهاری صائب
آه اگر خشک شود دیده تر چون قلمم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۴

چشم بیمار بلایی است که من می دانم
زیر این درد دوایی است که من می دانم

جلوه سرو برآورده بالای کسی است
خوبی گل ز لقایی است که من می دانم

هیچ جا گر چه ازو نیست که نازش نرسد
ناز آن شوخ ز جایی است که من می دانم

دست گلچین شود از خنده گلهای گستاخ
خشم او لطف بجایی است که من می دانم

جوهر خط که در آن آینه رو پنهان است
زره زیر قبایی است که من می دانم

از اداهای تو کوته نظران بیخبرند
هر ادا تیر قضایی است که من می دانم

گر چه این بادیه از بانگ جرس پرشورست
گوش لیلی به نوایی است که من می دانم

می شود باد مراد دل دریایی من
نی اگر نغمه سرایی است که من می دانم

همتی کز دو جهان است دست فشان می گذرد
در زخم زلف دوتایی است که من می دانم

در ره عشق که بال و پر او عریانی است
راهزن راهنمایی است که من می دانم

قبله مردم آزاده یکی می باشد
در سر سرو هوایی است که من می دانم

موج دریای حوادث دل چون آینه را
صیقل زنگ زدایی است که من می دانم

در خرابی است دو صد گنج سعادت مدفون
جغد را فر همایی است که من می دانم

زاهد کودن و ادراک لطایف، هیهات
می و نی آب و هوایی است که من می دانم

پیش قارون به ته خاک کند دست دراز
حرص اگر حبه گدایی است که من می دانم

راه از نشتر الماس نمی گرداند
شوق اگر آبله پایی است که من می دانم

عقده نه فلک از ناخن پا باز کند
عشق اگر عقده گشایی است که من می دانم

طبل رحلت که ازو بیجگران می ترسند
نغمه روح فزایی است که من می دانم

راز پنهان مرا باعث شهرت صائب
روی اندیشه نمایی است که من می دانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۵

کیستم من که ز فرمان تو سرگردانم؟
آب در دیده به صد خون جگر گردانم

نه چنان آمده عشقت که به افسون برود
نه چنان رفته ز دل صبر که برگردانم

دارم آن صبر که گر در قدحم زهر کنند
به سبکدستی تسلیم، شکر گردانم

برو ای ناصح بیدرد که روی دل من
در شمار ورقی نیست که برگردانم

پا مزن آنقدر ای باده به خاکستر من
که شبی در قدم شمع، سحر گردانم

چند در دیده من باشی و از حیرانی
گرد آفاق چو خورشید نظر گردانم؟

از عدم چون به وجود آمدی ای عمر عزیز
آنقدر باش که من رخت سفر گردانم

بشنوی ای صائب اگر قصه شیرین مرا
پرده گوش ترا تنگ شکر گردانم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۶

هردم از شوق عدم ناله و فریاد زنم
نه حبابم که گره بیهده بر باد زنم

جوهر ذاتی من موجه دریای بقاست
پیچ و خم چند درین بیضه فولاد زنم؟

نعل من پیش محیط است در آتش چون سیل
تا به دریا نرسم ناله و فریاد زنم

این قیامت که من از هستی ناقص دیدم
نیست ممکن که به محشر در ایجاد زنم

چه گشادم ز جنون شد که خردمند شوم؟
از خرابات چه دیدم که به آباد زنم؟

چهره ساخته ماه دلم کرد سیاه
می روم صیقلش از حسن خداداد زنم

چون کسی نیست که باری ز دلم بردارد
چون جرس چند درین قافله فریاد زنم؟

صائب این زمزمه ها از سر بیدردی نیست
که صلا از نفس گرم به صیاد زنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۷

من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنم
دست در دامن معشوق خس و خار زنم

مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم

من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟

هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم

دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟

بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم

به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم

می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۸

چه شکایت ز تو ای خانه برانداز کنم
هر چند انجام ندارد ز چه آغاز کنم؟

در نهانخانه غیب است کلید دل من
این نه چشم است که برهم نهم و باز کنم

دام مرغان گرفتار بود ناله من
آه از آن روز که دام تو پرواز کنم

التفات تو مرا بر سر ناز آورده است
گر کنم ناز به عالم، به تو چون ناز کنم؟

خضر در بادیه شوق ز همراهی من
آنقدر دور نمانده است که آواز کنم

پرده طاقش از شیشه تنکتر گردد
سنگ را گر صدف گوهر این راز کنم

صورت حال من آن روز شود بر تو عیان
که دل سنگ ترا آینه پرداز کنم

می کند چرخ ستمگر به شکر خنده حساب
لب مخمور به خمیازه اگر باز کنم

صائب از عشق جوانمرد گدایی دارم
آنقدر صبر که خون در جگر ناز کنم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۴۹

حال خود چون به تو ای غنچه دهن عرض کنم؟
به زبانی که ندارم چه سخن عرض کنم؟

چون بغیر از تو سخن را نبود دادرسی
سخن خود به که از اهل سخن عرض کنم؟

درد خود را زمسیحا نتوان داشت نهان
سرتویی، درد سر خود به که من عرض کنم؟

سخن بوسه که جنگ است گل پیشرسش
به چه امید من ای غنچه دهن عرض کنم؟

آرزویی که گره در دل گستاخ من است
ادب این است که با تیغ و کفن عرض کنم

مومیایی ز دل سنگ برون می آید
شکوه خود به که ای عهدشکن عرض کنم؟

محرم راز چو در دایره امکان نیست
رخصتم ده که به آن چاه ذقن عرض کنم

گر به طومار شکایت نتوانی پرداخت
آنقدر باش که من یک دو سخن عرض کنم

گل نفس سوخته از شاخ برآید صائب
گر تهیدستی خود را به چمن عرض کنم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۵۰

گوشه ای کو که دل از فکر سفر جمع کنم؟
پا به دامان صدف همچو گهر جمع کنم

تخم خود چند درین خاک سیه چون انجم
شب پریشان کنم و وقت سحر جمع کنم؟

از پریشانی خاطر دو نفس را چون صبح
نیست ممکن که من خسته جگر جمع کنم

رخنه در کار ز تسبیح فزون است مرا
چون دل خویش ز صد رهگذار جمع کنم؟

از گهر سینه چاکی به صدف بیش نماند
به چه امید درین بحر گهر جمع کنم؟

حیف و صد حیف که چون فضل خزان مهلت عمر
آنقدر نیست که من برگ سفر جمع کنم

نه چنان دل ز فراق تو پریشان شده است
که به شیرازه آن موی کمر جمع کنم

هر سر موی ترا چشم نگاهی است ز من
به تماشای تو چون نور نظر جمع کنم؟

چند چون آبله صرف قدم خار شود؟
آبرویی که به صد خون جگر جمع کنم

من که در بیضه به گرد سر گل می گشتم
در گلستان چه خیال است که پر جمع کنم؟

سرو از بی ثمری خلعت آزادی یافت
چه فتاده است من خام، ثمر جمع کنم؟

پرده خواب شود دیده کوته بین را
از گرانجانی اگر برگ سفر جمع کنم

چشم امید از آن بسته ام از هر دو جهان
که به نظاره روی تو نظر جمع کنم

من نه آنم که به شیرازه محشر صائب
جسم ویران شده را بار دگر جمع کنم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۵۱

چه بود هستی فانی که نثار تو کنم؟
این زر قلب چه باشد که به کار تو کنم؟

جان باقی به من از بوسه کرامت فرمای
تا به شکرانه همان لحظه نثار تو کنم

همه شب هاله صفت گرد دلم می گردد
که ز آغوش خود ای ماه حصار تو کنم

چون سر زلف امید من ناکام این است
که شبی روز در آغوش و کنار تو کنم

دام من نیست به آهوی تو لایق، بگذار
تا به دام سر زلف تو شکار تو کنم

زلف شد چشم سراپا و ترا سیر ندید
من به یک دیده چسان سیر عذار تو کنم؟

آنقدر باش که خالی کنم از گریه دلی
نیست چون گوهر دیگر که نثار تو کنم

من و بی روی تو نظاره یوسف، هیهات
چون به این جام تهی دفع خمار تو کنم ؟

حاش لله که به رخسار بهشت اندازم
دیده ای را که منقش به نگار تو کنم

همچنان بر کف پای تو دلم می لرزد
اگر از پرده دل راهگذار تو کنم

کم نشد درد تو صائب به مداوای صبح
من چه تدبیر دل خسته زار تو کنم؟

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۶۵۲

من که از شرم گذارم چو خیال تو کنم
چه خیال است تمنای وصال تو کنم؟

نیست چون حوصله یک نگه دور مرا
به ازین نیست قناعت به خیال تو کنم

برگ بارست به نورسته نهالی که تراست
چون من اندیشه پیوند نهال تو کنم؟

چون به رخسار تو بی پرده توانم دیدن؟
من که می سوزم اگر یاد جمال تو کنم

سایه را نافه صفت دور ز خود می سازد
نظر از دور چسان من به غزال تو کنم؟

نیست محتاج به گلگونه عذاری که تراست
خون خود را به چه امید حلال تو کنم؟

از خدا می طلبم عمر درازی چون زلف
که به تفصیل نظر بر خط و خال تو کنم

طالعی چون عرض شرم تمنا دارم
که به صد چشم تماشای جمال تو کنم

بحر و کان در نظرت چشم ترست و لب خشک
به چه سرمایه تمنای وصال تو کنم؟

چون شوم از تو برومند، که در عالم آب
شرم نگذاشت لبی تر ز زلال تو کنم

نیم جانی که مرا هست کمین بخشش توست
چون من ای جان جهان بخل به مال تو کنم؟

نه ز اندیشه جان است، ز بی برگیهاست
اگر اندیشه ای از برق جلال تو کنم

ز نگه غبغب سیمین تو می گردد آب
چون به انگشت اشارت به هلال تو کنم؟

گل رخسار تو داغ از نگه گرم شود
لاله را چون طرف چهره آل تو کنم؟

از لطافت گل رخسار ترا نیست مثال
تا چو آیینه قناعت به مثال تو کنم

من که چشم تر من شبنم گلزار تو بود
چون تسلی دل خود را به خیال تو کنم؟

نشد از وصل دل تنگ تو صائب خرم
به چه تدبیر دگر رفع ملال تو کنم

بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 558 از 718:  « پیشین  1  ...  557  558  559  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA