غزل شماره ۵۶۵۳ رخنه در سنگ اگر از آه سحرگاه کنمنیست ممکن که اثر در دل در دل آن ماه کنمبه کشیدن دل خود چون تهی از آه کنم؟نیست در دست من این رشته کوتاه کنممی کند گریه تراوش از دل من بی خواستنیست در دست من این رشته که کوتاه کنمچه فتاده است که از خانه نهم بیرون پای؟من که چون چشم قناعت به پرکاه کنممن که هر پاره دلم پیش بتی در گروستبه چه دل بندگی حضرت الله کنم؟در وطن شد به زر قلب برابر یوسفبه چه امید برون من سر ازین چاه کنم؟مرکز حلقه ماتم زدگانش سازمهر که را از غم جانکاه خود آگاه کنمپرده نکهت گل، برگ نگردد صائبچون گره در دل صد پاره خود آه کنم؟
غزل شماره ۵۶۵۴ دست در یوزه خسیسانه به بالا چه کنم؟طرف وعده کریم است تقاضا چه کنم؟نیست یک جبهه واکرده درین وحشتگاهننهم روی خود از شهر به صحرا چه کنم؟از گرانان جهان قاف سبکروحترستنکشم رخت بر سر منزل عنقا چه کنم؟زندگی را کند احسان ترشرویان تلخبرنگردم به لب تشنه ز دریا چه کنم؟پیش هر کس نتوان کرد دل خود خالیننهم سر به خط جام چو مینا چه کنم؟نه چنان مرده دل من که دگر زنده شوددم جان بخش توقع ز مسیحا چه کنم؟نوشداروی امان در گره حنظل نیستشهد راحت طلب از قبه خضرا چه کنم؟می توان چشم ز اوضاع جهان پوشیدنبا دل روشن و با جان مصفا چه کنم؟مطلب روی زمین در ته دامان شب استنزنم دست در آن زلف چلیپا چه کنمسایه را سرکشی از سرو سبک جولان نیستنروم در پی آن قامت رعنا چه کنم؟بی کشاکش نبود موجه دریای سرابطمع خاطر آسوده ز دنیا چه کنم؟آب و رنگ چمن از برق سبکسیرترستسربرآرم ز گریبان تماشا چه کنم؟من که از خانه بدوشان جهانم چو حباباز گرانسنگی سیلاب محابا چه کنمنیست در عالم ایجاد چو فریادرسیتلخ صائب دهن از شکوه بیجا چه کنم؟
غزل شماره ۵۶۵۵ با دل تشنه و سوز جگر خود چه کنم؟در صدف آب نسازم گهر خود چه کنم؟مرهم امروز تویی داغ جگرریشان راننمایم به تو داغ جگر خود چه کنم؟صندل امروز تویی دردسر عالم راپیش عیسی نبرم دردسر خود، چه کنم؟من که از دوری منزل نفسم سوخته استبا درازی شب بی سحر خود چه کنم؟چون خریدار گلوسوز درین عالم نیستندهم طرح به موران شکر خود چه کنم؟خانه تنگ جهان جای پرافشانی نیستگر بر آتش ننهم بال و پر خود چه کنم؟نیست از سوخته جانان اثری چون پیدادر دل سنگ ندزدم شرر خود چه کنم؟(من که سر رشته تدبیر ز دستم رفته استنکنم خاک زمین را به سر خود، چه کنم؟)هیچ کس را خبری نیست چو از خود صائبمن عاجز ز که پرسم خبر خود، چه کنم
غزل شماره ۵۶۵۶ شکوه از کجروی طالع وارون چه کنم؟اژدها می شود این مار ز افسون چه کنم؟دلم از زخم زبان کاغذ سوزن زده شدهمچو عیسی نکشم رخت به گردون چه کنم؟در و دیوار به وحشت زدگان زندان استننهم روی خود از شهر به هامون چه کنم؟آفت صبحت خلق از دد و دام افزون استنروم در دهن شیر چو مجنون چه کنم؟هست در گوشه نشینی دل جمعی گرهستدر خم می نگریزم چو فلاطون چه کنم؟من که داغ است گران بر سر سودا زده امچتر کیخسروی و تاج فریدون چه کنم؟چشم سخت فلک از آب مروت خالی استطمع باده ازین کاسه وارون چه کنم؟دردها کم شود از گفتن و دردی که مراستاز تهی کردن دل می شود افزون چه کنم؟بود تا از دل صد پاره اثر، کردم صبررفت یکبارگی از دست دل اکنون چه کنم؟من که از خون جگر نشأه می می یابملاله گون روی خود از باده گلگون چه کنم؟سازگاران جهان را دل ازو پر خون استمن به این طالع ناساز به گردون چه کنم؟من گرفتم به گرستن شودم دیده تهیبا لب پر سخن وبا دل پر خون چه کنم؟من نه آنم که تراوش کند از من گله ایمی دهد خون جگر رنگ به بیرون چه کنم؟نتوان ساخت تهی دل چو درین عالم تنگدست صائب ننهم بر دل پر خون چه کنم؟
غزل شماره ۵۶۵۷ به که در پیش تو اظهار محبت نکنملب خود زخمی دندان ندامت نکنمنگرفته است خراج از عدم آباد کسیچون به یک بوسه ز لعل تو قناعت نکنم؟آن غیورم که اگر شیشه به من کج نگردبه قدح دست دراز از سر رغبت نکنمدل بر این عمر سبکسیر نهادن غلط استبر سر ریگ روان طرح عمارت نکنملب فرو بستنم از شکر نه از کفران استشکر نعمت ز فراوانی نعمت نکنمجان و دل زوست، چرا در قدمش نفشانم؟چون به مال دگری جود و سخاوت نکنم؟مشربم آب ز سرچشمه مینا خورده استچون قدح سرکشی از خط اطاعت نکنمشعله فطرت من نیست به از پرتو مهرصائب از بهر چه با خاک قناعت نکنم؟
غزل شماره ۵۶۵۹ تا لبش کرد چو طوطی به سخن تلقینمشد قفس چوب نبات از سخن شیرینمموج دریای حوادث رگ خواب است مرابس که کوه غم او کرد گران تمکینمطاقت جلوه او نیست مرا، می ترسمکه به فردوس برد دیده کوته بینمحیف و صد حیف که در سینه بی حاصل مننیست آهی که بساط دو جهان برچینمتخته مشق تماشای جهان گردیدممن که می خواستم از خویش جدا بنشینمبحر از پنجه مرجان نپذیرد آرامچند برسینه نهی دست پی تسکینم؟منم آن آهوی مشکین که سویدای زمیننافه مشک شده است از نفس مشکینمچه امیدست شود شمع مزارم صائب؟آن که یک بار نیامد به سر بالینم
غزل شماره ۵۶۶۰ چه ضرورست که آلوده تعمیر شوم؟در ره سیل چه افتاده زمین گیر شوم؟خاک در دیده همت نتوان زد، ورنهمی توانم که چو خورشید جهانگیر شومچه گذارم ز ریاضیت جگر خود، که مرابه زر قلب نگیرند گر اکسیر شوممنت مهد امان می کشم از طالع خویشاگر از زخم زبان در دهن شیر شومپیش دریا چه ضرورست کنم گردن کج؟من که قانع به دمی آب چو شمشیر شومچون کمان گوشه گر از خلق کنم معذورمچند از انگشت اشارت هدف تیر شوم؟تو به صد آینه از دیدن خود سیرنه ایمن به یک چشم ز دیدار تو چون سیر شوم؟می کند عشق جوانمرد تلافی صائبچون زلیخا ز غم عشق اگر پیر شوم
غزل شماره ۵۶۶۱ بسته تر شد دل من داد چو خط دست به همکار زنجیر کند مور چو پیوست به هممژه بر هم زدن یار تماشا داردکه شود دست و گریبان دو جهان مست به همنه چنان گشت پریشان دل صد پاره منکه به شیرازه آن زلف توان بست به هممگذر از صحبت یاران موافق زنهاررشته و موم، شود شمع چو پیوست به همزلف او فتنه و خط آفت و خال است بلاآه از آن روز که این هر سه دهد دست به هممگذر از چاشنی شهد خموشی صائبکه ز شیرینی آن، رخنه لب بست به هم
غزل شماره ۵۶۶۲ برگ عیش خود از آن تازه چمن می خواهمیک گل بوسه از آن کنج دهن می خواهمطفل گستاخم و کامم به شکر خو کرده استبوسه می خواهم و از کنج دهن می خواهم!خون من لاله و گل نیست که پامال شودخونبهای خود از آن عهد شکن می خواهمکربلا گشت زمین یمن از پرتو اواز عقیق لب او خون یمن می خواهمنیستم از سخن ساده چو طوطی محفوظپیچ و تابی به سر زلف سخن می خواهمروز و شب در طلب سینه صافم صائبطوطیم، آینه ای بهر سخن می خواهم
غزل شماره ۵۶۶۳ ما به ناسازی ابنای زمان ساخته ایموسعت حوصله را مهر دهان ساخته ایموقت ما را نکند موج حوادث ناصافما به این سلسله چون آب روان ساخته ایمنه سر گفتن و نه ذوق شنیدن داریمبا لب خامش و با گوش گران ساخته ایمنقش امید جهان روی به ما آورده استتا چون آیینه به چشم نگران ساخته ایمچون مه عید عزیزم به چشم همه کستا ز الوان نعم با لب نان ساخته ایمبا گل روی تو در پرده نظر می بازیمما از آن آینه با آینه دان ساخته ایماز مروت نبود روی ز ما پوشیدنما که با داغی از آن لاله ستان ساخته ایمهوس بوسه زیاد از دهن ساغر ماستما به پیغامی از آن غنچه دهان ساخته ایماز هم آغوشی آن قامت چون تیر خدنگما به خمیازه خشکی چو کمان ساخته ایمداغ سودای ترا در دل سی پاره خودچون شب قدر نهان در رمضان ساخته ایمغوطه در آتش سوزنده چو پیکان زده ایمتا دل خویش موافق به زبان ساخته ایمصائب از کلک سخنور چو عصای موسیچشمه ها از جگر سنگ روان ساخته ایم