غزل شماره ۵۷۰۴ مرا که هست به دل کوه آهن از مردمسبک چگونه توانم گذشتن از مردمهزار رنگ گل از خار پای خود چینندجماعتی که نخواهند سوزن از مردمبه چار موجه رد و قبول تن در دهترا که نیست میسر گسستن از مردمتو آن زمان سر عیار پیشگان باشیکه خویش را بتوانی ربودن از مردمبه چشم بسته گل از خار می توان چیدنبه اعتزال توان طرف بستن از مردماگرنه تیرگی آرد طمع چرا سایلچراغ می طلبد روز روشن از مردمبرآورند سر از جیب آسمان صائبجماعتی که کشیدند دامن از مردم
غزل شماره ۵۷۰۵ ز سادگی است تمنای سود ازین مردمکه شد به خاک برابر وجود ازین مردمبغیر آبله دل که غوطه زد در خونکدام عقده مشکل گشود ازین مردمزمین شور کند تلخ آب شیرین راببر علاقه پیوند زود ازین مردمبغل گشایی جان بود پیش تیغ اجلگشایشی که مرا رو نمود ازین مردمدرین قلمرو آفت قدم شمرده گذارکه دام مکر بود تار و پود ازین مردمز خون تشنه لبان است موج بحر سرابمرو ز راه به محض نمود ازین مردمپلی است آن طرف آب پیش بینایاندو تا شدن به رکوع و سجود ازین مردمچونی ز حرص کمر بسته می دمند از خاکچه بندها که ندارد وجود ازین مردمبه مردمی ز دد و دام مردمند جداچو نیست مردمی آخر چه سود ازین مردمز بس فتاد بر او سایه گرانجانانچو چرخ روی زمین شد کبود ازین مردمکسی که سر به گریبان درین زمانه کشیدیقین که گوی سعادت ربود ازین مردممرا چون صورت دیوار در بهشت افکندبه گل زدن در گفت و شنود ازین مردمکجاست برق جهانسوز نیستی صائبکه شد سیاه جهان وجود ازین مردم
غزل شماره ۵۷۰۶ منم که از جگر لاله داغ می دزدمفروغ از گهر شب چراغ می دزدمبه نیم جنبش ابرو خموش می گردمبه یک نسیم نفس چون چراغ می دزدماگر به مجلس می صد حدیث تلخ رودبه زیرلب همه را چون ایاغ می دزدمسراغ می کنم از مردمان نشان ترادگر ز رشک نشان از سراغ می دزدمز داغ بی نمکی چند زخم من سوزدز بزم عشق نمکدان داغ می دزدمدماغ نکهت تند نسیم زلف کراستز بوی سیب زنخدان دماغ می دزدمدگر عجب گل داغی به دستش افتاده استز صائب این گهر شب چراغ می دزدم
غزل شماره ۵۷۰۷ ز فکر پوچ درین شوره زار بی حاصلعنان گسسته تر از موجه سیراب شدمتو از نظاره رخسار خود مشو غافلکه من ز هوش ز نظاره نقاب شدمز پشت پا که براین خاکدان زدم صائببه یک نفس چو مسیح آسمان رکاب شدمدرین ریاض چو شبنم اگر چه آب شدمخوشم که محو تماشای آفتاب شدمعجب که صبح قیامت مرا کند بیدارکه از نظاره آن چشم مست خواب شدمامید گنج گهر آب در گلم داردز ترکتاز محبت اگر خراب شدمز پیچ و تاب اگر رشته می شود کوتاهیکی هزار من از مشق پیچ و تاب شدموبال دامن گل نیست خون بلبل منکه من به شعله آواز خود کباب شدمبه سیر چشمی من گوهری نداشت محیطز چشم شور تهی چشم چون حباب شدم
غزل شماره ۵۷۰۸ ز ناروایی خود این چنین که خوار شدمبه حیرتم که چسان خرج روزگار شدمدرین قلمرو آفت ز ناتوانیهابه هر کجا که نشستم خط غبار شدمتو شاد باش که من همچو غنچه تصویرخجل ز آمدن و رفتن بهار شدمز وحشتی که نکردند آهوان از منبه آشنایی لیلی امیدوار شدمهمان چو گرد یتیمی فزود قیمت منز بردباری خود گر چه خاکسار شدمنمانده بود ز دل جز غبار افسوسیز خواب بیخبریها چو هوشیار شدمهمان ز سوزن کوته نظر در آزارماگر چه همچو مسیحا فلک سوارشدمچه حاجت است به آغوش همچو موج مراچنین که محو در آن بحر بیکنار شدمبه پشت پاست مرا همچو لاله دایم چشمز دل سیاهی خود بس که شرمسار شدمبه گنج راه نبردم درین خراب آباداگر چه همچو زبان در دهان مار شدمز آب من جگر تشنه ای نشد سیرابمرا ازین چه که چون گوهر آبدار شدمز اختیار مزن دم درین جهان صائبکه من ز راه ادب صاحب اختیار شدم
غزل شماره ۵۷۰۹ اگر دو روز درین تیره خاکدان ماندمگمان مبر که ز پرواز لامکان ماندمبه بازگشت رفیقان امیدها دارماگر چه خفته به دنبال کاروان ماندمبه بوی وصل گل از آشیان سفر کردمبه وصل گل نرسیدم ز آشیان ماندممن کناره طلب را که چشم بندی کردکه همچو نقطه پرگار در میان ماندمچنان که معنی نازک ز نارسایی لفظنهفته ماند درین تنگنا چنان ماندمنصیب کام و دهانی نگشت میوه منچو بار سرو درین باغ و بوستان ماندمز گل نسیم سبکدست دفتری وا کردکه من خموش چو سوسن به صد زبان ماندمبرای زاد سفر نه حضور خاطر بوداگر دو روز درین تیره خاکدان ماندمغرور جمع روان شد راه توفیق استگذشتم از دو جهان تا ز کاروان ماندمز فکر جسم نپرداختم به جان صائبز صد شکار به یک مشت استخوان ماندم
غزل شماره ۵۷۱۰ به حرف تلخ ز لبهای یار خرسندمچو طوطیان نبود چشم بر شکر خندممرا مکن ز سر کوی خود به خواری دورکه من به یک نگه دور از تو خرسندماگر علاقه به مجنون من ندارد عشقچرا از چشم غزالان کند نظربندمچو سرو و بید ز بی حاصلی کفایت منهمین بس است که آسوده دل ز پیوندمبه خون بیگنهان نیست تشنه غمزه توچنین که من به وصال تو آرزومندمرسیده است به جایی جنون من صائبکه هیچ کس ز عزیزان نمیدهد پندم
غزل شماره ۵۷۱۱ جمال یوسف ازین تیره خاکدان دیدمعبیر پیرهن از گرد کاروان دیدمربود خواب ترا در کنارم از مستیترا چنان که دلم خواست آنچنان دیدمجز این که آب شدم دست شستم از هستیدگر چه بهره چو شبنم زگلستان دیدمز شست صاف نشد تیر راست را روزیگشایشی که من از خانه چون کمان دیدمدل گرفته من چون ز باغ بگشایدکه در گشودن در روی باغبان دیدمبرابرست به عیش تمام روی زمینکه روی خویش برآن خاک آستان دیدماز آن گذشت به خمیازه عمر من چو کمانکه من ز دور گردی از نشان دیدممیانه وطن وغربت است بادیه هامنم که داغ غریبی در آشیان دیدمچو گردباد نفس می کشم غبارآلودز بس که کلفت ازین تیره خاکدان دیدمجواب آن غزل حاذق است این صائببهار دیدم و گل دیدم و خزان دیدم
غزل شماره ۵۷۱۲ ز ابر تربیت روزگار نومیدمچو تخم سوخته از نوبهار نومیدمز وصل گل نبود خارپا چنان نومیدکه من ز وصل تو ای گلعذار نومیدمپرست از گل بی خار دامن هر خاردر آن چمن که من از نوبهار نومیدممرا به عالمی افکنده است حیرانیکه در کنار ز بوس و کنار نومیدمز چار موجه دریای غم کفایت منهمین بس است که از غمگسار نومیدمز بازگشت گهر چون صدف بود نومیدمن آنچنان ز دل بیقرار نومیدمچنین که بخت جفاکار در شکست من استاگر گهر شوم از اعتبار نومیدمنسیم مصر کجاست یاد من کند صائبچنین که من ز دیار و زیار نومیدم
غزل شماره ۵۷۱۳ به جرم این که متاع هنر بود بارمیکی ز گرد کسادی خوران بازارمگهر شود به نهانخانه صدف پنهانز غیرت گهر آبدار گفتارمچه عرض گوهر خوش آب و رنگ خویش دهمکه مرده خون به رگ رغبت خریدارممگر فلک ز شفق دست در حنا داردکه عقده ای نگشاید ز رشته کارممن بلند نوا را درین چمن مپسندکه غنچه باشد در زیر بال منقارمنرفته است ز دل بر زبان دروغ مراکجی گذار ندارد به راست بازارمبده به دست من اکسیر رنگ را ساقیکه همچو برگ خزان دیده است رخسارمغرض زدوری چون من نگاهبانی چیستبه گرد گلشنت انگار خار دیوارمچگونه جان برم از جور آسمان صائباگر نه لطف ظفرخان شود هوادارم