غزل شماره ۵۷۳۴ ز بوی باده گلرنگ می پرد رنگمز برق شیشه می آب می شود سنگمچرا دلیر نباشد غنیم در جنگمکه تا به شیشه رسد آب می شود سنگمبه آب گوهر من غوطه می خورد خورشیدپیاله از جگر لعل می زند رنگمغبار حادثه در عین سرمه ساییهاستنفس چگونه کشد بلبل خوش آهنگمگلم ولی جگر شیر داده اند مراز آفتاب تجلی نمی پرد رنگمبه یک دو جرعه دیگر خراب می گردمبه یک دو موجه دیگر به بحر یکرنگمنوای من دل عشاق را به جوش آردبه گوش مردم بیدرد خارج آهنگمچنان ز سردی عالم فسرده دل شده امکه زخم تیشه شرر بر نیارد از سنگمچه شد که سینه موری نمی توانم خستکه در خراش دل خویش آهنین چنگمشکسته پایی من شوق را ز پا انداختگره به کار فلاخن فتاد از سنگمچو تار چنگ دل خویش را گداخته امکه آمده است سر زلف فکر در چنگممگر فلاخن توفیق دست من گیردکه پا شکسته چو سنگ نشان فرسنگمتو کز سپهر برون رفته ای به خویش ببالکه من به زیر فلک سبزه ته سنگماگر چه تلخ جبینم چو نیشکر صائبشکر به تنگ فتاده است در دل تنگم
غزل شماره ۵۷۳۵ ز بردباری ما خوار و زار شد عالمز کوه طاقت ما سنگسار شد عالمبس است سلسله جنبان نسیم دریا راز بیقراری ما بیقرار شد عالمز گوشه دل خود سر برون نیاوردیماگر خزان و اگر نوبهار شد عالمبهشت برگ خزان دیده ای است عارف راز سیر چشمی ما شرمسار شد عالمکدام دست برآمد ز آستین یاربکه یک پیاله می بر خمار شد عالمکند فضولی مهمان بخیل را بدخوز سازگاری ما سازگار شد عالمتوان حریف دغا را به نقش کم دل بردز پاکبازی ما خوش قمار شد عالمکباب سوخته را اشک نیست حیرانمکه چون ز خون دلم لاله زار شد عالمنداشت مایه ابر بهار عالم خشکز تر زبانی ما نوبهار شد عالمز ناله های جگرسوز خامه صائبچو لاله یک جگر داغدار شد عالم غزل شماره ۵۷۳۶ ز گمرهی خود از روی رهنما خجلمشکسته کشتیم از سعی ناخدا خجلممن خراب کجا جام لاله رنگ کجاچو دست ماتمی از بیعت حنا خجلمگهی به برگ گلی سرفراز می کندمدرین چمن ز هواداری صبا خجلمچرا به خاک بماند نشان گمنامانبه شاهراه محبت ز نقش پا خجلممن و جدایی و آنگاه زندگی بی توبه زندگی تو کز عمر بیوفا خجلم
غزل شماره ۵۷۳۷ از آن زمان که به زلف تو مبتلاست دلماگر به کعبه رود روی برقفاست دلمخبر ز سایه خود نیست صید وحشی رامن رمیده چه دانم که در کجاست دلمچه نسبت است به آیینه اشتیاق مراکه آب گشت و همان تشنه لقاست دلمبه خشم و ناز مرا ناامید نتوان کردبه شیوه های غریب تو آشناست دلمبه من کشاکش گردون چه می تواند کردکه در حمایت آن طره دوتاست دلمنگاه حسرت من ترجمان مطلبهاستاگر خموش از اظهار مدعاست دلمبه حسن شوخ ندانم چه نسبت است مراکه هیچ جا نه و در صد هزار جاست دلمبرهنه را نتواند برهنه کرد کسیچه نعمتی است که بی برگ و بی نواست دلممرا ز نعمت الوان حسن سیری نیستگرسنه چشم تر از کاسه گداست دلممیی چون خون شهیدان به من کرامت کنکه از خمار چو صحرای کربلاست دلمز مشت خار و خسم دود بر نمی خیزدز بس که واله آن آتشین لقاست دلمز انقلاب جهان نیستم غمین صائبکه در بلندی و پستی به یک هواست دلم غزل شماره ۵۷۳۸ اگر چه نیک نیم در پناه نیکانمعجب که تشنه بمانم، سفال ریحانمز اشک شمع به شبگردی اشک من پیش استز گریه زمزم صد کعبه شبستانمچرا عزیز نباشم به دیده ها چون خالکبوتر حرم آن چه زنخدانمصدف به آب گهر تا دهن نمی شویدنمی برد به زبان نام چشم گریانمهمان تلاش نهانخانه وطن دارماگر دهد به کف دست جا سلیمانمبه هر که منکر جوش سرشک من باشداگر بود پسر نوح، موج طوفانمگشاده روی به احباب چون گل صبحمبه گرمخونی چون آفتاب تابانمتلاش میوه جنت نمی کنم صائبهلاک سیب زنخدان و نار پستانم
غزل شماره ۵۷۳۹ بس است روی دلی مشت استخوان مراز چشم شیر فتد برق در نیستانمز شرم ناله ام از بس به خاک ریخته استزبان چو برگ توان رفت از گلستانمنه ذوق بودن و نه روی باز گردیدنچو خنده بر لب ماتم رسیده حیرانمهمین بس است که در آستانه عشقماگر چه سوختنی همچو چوب دربانممرا به کنج قفس بر ز بوستان صائبکه مغز می شود از بوی گل پریشانماگر چه نیک نیم، خاک پای نیکانمعجب که تشنه بمانم، سفال ریحانمچو رشته قیمتم از پهلوی گهر باشداگر گهر نبود من به خاک یکسانمشوم به خانه مردم نخوانده چون مهمانکه من به خانه خود چون نخوانده مهمانمز ابر آب گرفتن وظیفه صدف استمن آن نیم که به هر سفله لب بجنبانم
غزل شماره ۵۷۴۰ ز رعشه رفته برون دست و پا ز فرمانمفتاده است تزلزل به چار ارکانمشده است نقد قیامت مرا از پیریهاعصا صراط من و عینک است میزانماگر نه صبح قیامت بود سفیدی مویچرا چو انجم از افلاک، ریخت دندانمشده است موی سرم تا سفید از پیریچو شمع صبح به نور حیات لرزانمز ضعف تن به زمین نقش بسته ام چو غباربه دست و دوش نسیم صباست جولانمنمی گزم لب نانی ز سست مغزیهاخمیر مایه حسرت شده است دندانمقرار نیست مرا همچو گوی بی سر و پااگر چه قامت چون تیر گشت چوگانمدوام زندگی من نه از تنومندی استز ناتوانی بر لب نمی رسد جانمزیاد مرگ همان غافله ز دل سیهیشده است قامت خم گشته طاق نسیانمبه حرف و صوت سرآمد حیات من صائبنهشت باد خزان برگی از گلستانم
غزل شماره ۵۷۴۱ منم که قیمت یاقوت داغ می دانمسرشک را گهر شبچراغ می دانمنمی دهم به دو عالم جنون یکدمه راستاره سوخته ام قدر داغ می دانمچه لازم است به جام آشنا کنم لب رانمک فشانی شور دماغ می دانمز پر شکستگیم بر ستم دلیر مشوکه راه رخنه دیوار باغ می دانمستاره ریزی کلک سیه زبان صائبز فیض خوردن دود چراغ می دانم غزل شماره ۵۷۴۲ منم که مصرف نقد نگاه می دانمبه روی خوب ندیدن گناه می دانماگر چه شد تنم از داغ عشق لاله ستانهنوز دعوی خود بی گواه می دانمفتادگی است در آیین من پرستش حقزمین میکده را خانقاه می دانمکمند شوخی این ره چنان ربوده مراکه گر به کعبه رسم سنگ راه می دانمبه حرفهای سبک قیمت مرا مشکنکه کوه درد ترا کم ز کاه می دانمچنان زلف به چشمم جهان سیاه شده استکه آه را نفس صبحگاه می دانماگر چه مسند عزت به من قرار گرفتهنوز یوسف خود را به چاه می دانمز عجز دشمن خونخوار می شود گستاخسبک عنانی برق از گیاه می دانمتوجهی که ترا در شکست دلها هستز بر شکستن طرف کلاه می دانمهمان ز مشق گنه دست بر نمی دارماگر چه نامه خود را سیاه می دانمگناه را چو شفیعان عزیز می دارمز بس که عفو تو عاشق گناه می دانماز آن چو آبله پیچیده ام به دامن پایکه گل به خار زدن را گناه می دانمبه رشته نگه آن کس که می کشد صائببغیر گوهر عبرت، گناه می دانم
غزل شماره ۵۷۴۳ ستاره سوخته آتشین عذارانمچو داغ لاله سیه روز نوبهارانمبه پاک چشمی من شبنمی ندارد باغز دست هم بربایند گلعذارانمز مشت خار و خس من سفر نمی آیدمگر به بحر برد سیل نوبهارانممرا به حلقه اطفال رهنما گردیدکه شیشه بارم و مشتاق سنگبارانمربوده است ز من اختیار، جذبه بحرعنان گسسته تر از رشته های بارانمچو داغ لاله به خون گر چه روی خود شستمدرین حدیقه هنوز از سیاهکارانمهزار مرحله دارم به آن رمیده غزالاگر چه قافله سالار بیقرارانماگرچه تخته مشتی حوادث فلکمگشاده روی تر از شام روزه دارانمبشوی دست ز تعمیر من که چون مجنونخراب کرده جولان نی سوارانمچو از هزار یکی ناله ام به گل نرسدازین چه سود که سر حلقه هزارانمهمان که داده غمم غمگسار خواهد شداگر به غم بگذراند غمگسارانمبه گرد من نرسد سیل خوش عنان صائبکه من گداخته آتشین عذارانم
غزل شماره ۵۷۴۴ اگر چه با گل دمساز می شود شبنمچو صبح شد به فلک بار می شود شبنمدرین حدیقه زنگار گون نمی ماندبه وصل مهر سرافراز می شود شبنماگر ز دامن گل تکیه گاه سازندشچو بوی گل به هوا باز می شود شبنمدرون دیده خورشید جای خود دیده استکه زود خانه برانداز می شود شبنمصفای دل به کف آور کز این ره روشنسبک به عالم آغاز می شود شبنمز جمع کردن دامن بود ز هر خس و خارکه بر فلک به یک انداز می شود شبنمسحر به سیر چمن رو که چون هوا شد گرمنهفته چون گهر راز می شود شبنمز پرده خیرگی عشق چون برون آیدبه آفتاب نظرباز می شود شبنمچه پابه دامن غفلت کشیده ای صائبقرین مهر به پرواز می شود شبنم
غزل شماره ۵۷۴۵ به تنگ همچو شرر از بقای خویشتنمتمام چشم ز شوق فنای خویشتنمره گریز نبسته است هیچ کس بر مناسیر بند گران وفای خویشتنمبه بی نیازی من ناز می کند همتتوانگر از دل بی مدعای خویشتنمز دستگیری مردم بریده ام پیوندامیدوار به دست دعای خویشتنمبه پاره دل خود می کنم چو غنچه مداررهین منت برگ و نوای خویشتنمچرا ز غیر شکایت کنم، که همچو حبابهمیشه خانه خراب هوای خویشتنمسفینه در عرق شرم من توان انداختز بس که منفعل که کرده های خویشتنمز بند خصم به تدبیر می توان جستنمرا چه چاره که زنجیر پای خویشتنمگرفت تاج زر از آفتاب شبنم و منهمان ز پستی طالع به جای خویشتنمبه جای خویش نبودم چو جابجا بودمکنون که در همه جایم به جای خویشتنمبه اعتبار جهان نیست قدر من صائبعزیز مصر وجود از نوای خویشتنم
غزل شماره ۵۷۴۶ چگونه توبه ز می موسوم بهار کنممن آن نیم که پشیمانی اختیار کنمخوش آن که روز شب خود ز روی یار کنمشبی به روز در آن زلف مشکبار کنممروت است که بوسد لب تو ساغر و منز دور بوسه بر آن لعل آبدار کنمشبی چو روز قیامت دراز می خواهمکه بیحساب ترا یک به یک شمار کنمخمار آن لب میگون به می نمی شکندچه لازم است که خون در دل خمار کنمز آفتاب به چشم من آب می گرددچگونه خیره نظر بر جمال یار کنمحجاب جوهر آیینه می شود صیقلچسان مطالعه آن خط غبار کنمبه بوسه تلخی هجران نمی رود ز مذاقبه حرف چون ز لب یار اختصار کنمطراوت تو ز آب مستغنی استدو چشم خود به چه امید اشکبار کنمفغان که نیست مرا عمر جاودان چون خضرکه حلقه حلقه آن زلف را سرشمار کنممرا غرض ز عنانداری حیات این استکه در رکاب تو این نیم جان نثار کنمچنان ربوده ز من شوق دیدن تو قرارکه چشم بسته ز خلد برین گذار کنمحذر ز صبح قیامت ندارد آن کافرسفید چشم چه در راه انتظار کنمیسر نیامده ایام عمر، می خواهمشبی به روز در آن زلف مشکبار کنمز چشم او به نگاهی ز دور خرسندممن آن نیم که غزال حرم شکار کنمز اشک و آه نگردید مهربان صائبدگر چه با دل سنگین آن نگار کنم