انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 568 از 718:  « پیشین  1  ...  567  568  569  ...  717  718  پسین »

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۴۷

چه دست در خم آن زلف دلنواز کنم
به ناخنی که ندارم چه عقده باز کنم

ببین چه ساده دل افتاده ام که می خواهم
ترا به نیم دل از خلق بی نیاز کنم

مرا که هر مژه در عالمی است پا در گل
نظر به شاهد وحدت چگونه باز کنم

فروغ عاریتی آنقدر گزیده مرا
که همچو شمع زبان در دهان گاز کنم

یکی هزار شود قطره چون به بحر رسید
چرا مضایقه جان به دلنواز کنم

مرا که نیست دلی، چون حضور دل باشد
مرا که نیست نیازی چرا نماز کنم

من آنچه می کشم از خویش می کشم صائب
چگونه از خودی خویش احتراز کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۴۸

بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنم
تأملی که ندارم به کار خویش کنم

کنم چو صیقل فولاد، رویی از آهن
جلای آینه پر غبار خویش کنم

نهم چو آینه روز شمار را در پیش
شمار معصیت بی شمار خویش کنم

به گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیل
ز جای خیزم و سامان کار خویش کنم

ز چشم عیب شناسان نگاه وام کنم
نظر به روز خود و روزگار خویش کنم

عنان کشم ز پی لشکر شکسته خلق
چو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنم

به کار خویش ببندم حواس را هر یک
نظام کارکنان دیار خویش کنم

میان خدمت میر و وزیر بگشایم
همین ملازمت کردگار خویش کنم

به عرصه تا محک امتحان نیامده است
علاج این زر ناقص عیار خویش کنم

کنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدف
حمایت گهر آبدار خویش کنم

چو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنم
غذای خویش ز جسم نزار خویش کنم

به بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهان
لباس خویش چو به از غبار خویش کنم

به خون دل ز می لاله گون بشویم دست
به اشک تلخ علاج خمار خویش کنم

دگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتاب
نظر به دفتر لیل و نهار خویش کنم

به نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیم
لبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنم

چو خار خشک بسازم به برگ بی برگی
خزان سرد نفس را بهار خویش کنم

برون کنم ز جگر خار خار گلشن را
نظاره جگر داغدار خویش کنم

دل رمیده خود را به حیله سازم رام
شکار خلق گذارم، شکار خویش کنم

به هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهم
نثار سوخته جانان شرار خویش کنم

بس است آنچه به غفلت گذشته است از عمر
گذشته را سبق روزگار خویش کنم

قدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتی
که نقد هر دو جهان در کنار خویش کنم

ز دامن طلب آن روز دست بردارم
که دست تنگ در آغوش یار خویش کنم

چو بوی سوخته ای در جهان نمی یابم
ز خلق رو به دل داغدار خویش کنم

کمین دشمن دانا، مربی مردست
نظر ز روی عداوت به کار خویش کنم

چو نیست آب مروت به چشم خلق، آن به
که تازه روی خود از جویبار خویش کنم

علاج سیل حوادث جز این نمی دانم
که خاکساری خود را حصار خویش کنم

اسیر کشمکش جلوه های تقدیرم
کجاست فرصت آنم که کار خویش کنم

جواب آن غزل اوحدی است این صائب
که او شمار خود و من شمار خویش کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۴۹

چگونه پیش رخ نازک تو آه کنم
دلم نمی دهد این صفحه را سیاه کنم

نه آه بر لب و نه گریه در نظر دارم
چسان نگاه بر رخسار صبحگاه کنم

هزار رنگ گل داغ در بغل دارم
نه لاله ام که همین صفحه ای سیاه کنم

دوبار برخ او دیدن از مروت نیست
تمام عمر چو آیینه یک نگاه کنم

مرا به گوشه چشم ترحمی دریاب
که نیست طاقت آنم که نیم آه کنم

به سد آهن اگر کار آه من افتد
به نیم آه برابر به خاک راه کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۵۰

دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنم
وگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنم

اگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبار
جهان به دیده من تار می شود چه کنم

چو ابر منع من از گریه دور از انصاف است
دلم ز گریه سبکبار می شود چه کنم

به درد ساختن من ز بی علاجی نیست
دم مسیح به من بار می شود چه کنم

ز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصور
حدیث راست مرا دار می شود چه کنم

اگر ز دل سخن راست بر زبان آرم
پی گزیدن من مار می شود چه کنم

ز دوستان گله من ز تنگ ظرفی نیست
ز درد حوصله سرشار می شود چه کنم

نخوانده بوی گل آید اگر به خلوت من
ز نازکی به دلم بار می شود چه کنم

بر آبگینه من بار نیست خاکستر
ز روشنی دل من تار می شود چه کنم

توان به دست و دل از روی یار گل چیدن
مرا که دست و دل از کار می شود چه کنم

گرفتم این که حیا رخصت تماشا دارد
نگاه پرده دیدار می شود چه کنم

درین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کس
دل چو آینه ام تار می شود چه کنم

نفس درازی من نیست صائب از غفلت
دلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۵۱

اگر به روی تو بار دگر نظاره کنم
چو صبح زندگی خویش را دوباره کنم

مرا به سوی تو بال و پر دگر گردد
ز اشتیاق تو هر جامه ای که پاره کنم

مرا نگاه تو کرده است آنچنان وحشی
که از خیال تو دلهای شب کناره کنم

به اشک تلخ بشویم ز چشم انجم خواب
به آه گرم رخ ماه پرستاره کنم

مرا که نیست بجا دست و دل، چه افتاده است
گره به کار خود افزون ز استخاره کنم

نماند در نظر از جوش اشک جای نگاه
مگر ز رخنه دل یار را نظاره کنم

اگر به قطره فتد راه دقت نظرم
تهیه سفر بحر بیکناره کنم

من آن لطیف مزاجم که گربه سایه تاک
فتد گذار مرا، مستی گذاره کنم

درین محیط اگر تخته ای به دست افتد
غلط ز طفل مزاجی به گاهواره کنم

تمام عمر دل خویش می خورم صائب
که یار را به چه افسون شرابخواره کنم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۵۲

صفای روی ترا از نقاب می بینم
به ماه می نگرم آفتاب می بینم

اگر چه از سر زلفش بریده ام عمری است
هنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینم

غبار چهره خورشید طلعتی فرش است
به هر زمین که به چشم پر آب می بینم

نژاد گوهر من از محیط یکتایی است
به یک نظر همه را چون حباب می بینم

کشیده دار عنان دراز دستی را
که دور حسن تو پا در رکاب می بینم

دماغ خوردن دود چراغ نیست مرا
به روشنایی دل در کتاب می بینم

چو موی بر سر آتش نشسته مژگانم
زبس که گرم در آن آفتاب می بینم

کجا روم که درین صیدگاه ناکامی
هزار دام ز موج سراب می بینم

رخ گشاده ز دل زنگ می برد صائب
هلال عید به روی شراب می بینم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۵۳

ز خط طراوت رخسار یار می بینم
صفای آینه را از غبار می بینم

کدام سوخته جان گشته است گرد سرت
که ماه روی ترا هاله دار می بینم

ز لال خضر ترا پیش مرگ خواهد شد
چنین که سرو ترا پایدار می بینم

ز وصل روی تو گل چید هر که چشمی داشت
همین منم که ره انتظار می بینم

مگر در آینه امروز دیده ای خود را
که آب آینه را بیقرار می بینم

متاع هر دو جهان را به آب خواهد داد
طراوتی که به رخسار یار می بینم

حجاب دیده حق بین نمی شود کثرت
تو گرد می نگری، من سوار می بینم

ز خاک، چشم مرا همچو دام سیری نیست
همان ز حرص به راه شکار می بینم

به دست لنگر تسلیم داده اند مرا
میان بحر حضور کنار می بینم

حجاب دیده، من نیست چون شرر غفلت
درون سنگم و راه فرار می بینم

به فکر توبه در ایام پیری افتادم
ره نجات به شمع مزار می بینم

ز بیوفایی این باغ و بوستان صائب
گل پیاده خود را سوار می بینم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۵۴

چو عکس چهره خود در پیاله می بینم
خزان در آینه برگ لاله می بینم

چرا به دست طبیبان دهم گریبان را
علاج خود ز شراب دو ساله می بینم

بیاض گردن میناست صبح صادق من
هلال عید ز موج پیاله می بینم

مرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسد
تو خنده گل و من داغ لاله می بینم

گذشته است هلال رکابم از خورشید
من از فلک زدگی سوی هاله می بینم

درین چمن به چه امید تن زنم صائب
گشاد کار خود از آه و ناله می بینم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۵۵

به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینم
به چشم کم طرف توتیا نمی بینم

چه لازم است که خود را سبک کنم چون کاه
چو رنگ جاذبه در کهربا نمی بینم

نسیم صبحم و کارم دریدن جیب است
به تنگ گیری بند قبا نمی بینم

چه لازم است بر آیینه مشق بوسه کنم
چو نقش خویش در آن نقش پا نمی بینم

به بر گرفته مرا تنگ، ذوق دلتنگی
چو غنچه راه نسیم صبا نمی بینم

که بسته است حنا دست با دستان را
که غیر خاک به مشت گدا نمی بینم

اگر به دوزخ ازین خاکدان مرا خوانند
چو سیل می روم و بر قفا نمی بینم

چه چشمداشت ز بیگانگان گوشه نشین
که گوش را به سخن آشنا نمی بینم

چراغ طور اگر خضر راه من گردد
ز بخت تیره همان پیش پا نمی بینم

هزار غنچه تصویر باز شد صائب
منم که روی دلی از صبا نمی بینم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
غزل شماره ۵۷۵۶

اثر ز غنچه درین گلستان نمی بینم
فغان که اهل دلی در میان نمی بینم

چه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاک
که شیر را به شکر مهربان نمی بینم

چنان غبار کدورت دواند ریشه به خاک
که خنده در دهن زعفران نمی بینم

چه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگ
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم

چنان شکستگی از صفحه جهان شد محو
که رنگ عشق به روی خزان نمی بینم

جز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آن
نشان آب درین خاکدان نمی بینم

ز چشم اختر بد آنچنان گریزانم
که ماه ماه سوی آسمان نمی بینم

شکوفه ید بیضا به خاک ریخته است
ز لاله زار تجلی نشان نمی بینم

چرا ز گوشه عزلت برون روم صائب
ز مردمی اثری در جهان نمی بینم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
صفحه  صفحه 568 از 718:  « پیشین  1  ...  567  568  569  ...  717  718  پسین » 
شعر و ادبیات

Saib Tabrizi | صائب تبریزی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA