غزل شماره ۵۷۴۷ چه دست در خم آن زلف دلنواز کنمبه ناخنی که ندارم چه عقده باز کنمببین چه ساده دل افتاده ام که می خواهمترا به نیم دل از خلق بی نیاز کنممرا که هر مژه در عالمی است پا در گلنظر به شاهد وحدت چگونه باز کنمفروغ عاریتی آنقدر گزیده مراکه همچو شمع زبان در دهان گاز کنمیکی هزار شود قطره چون به بحر رسیدچرا مضایقه جان به دلنواز کنممرا که نیست دلی، چون حضور دل باشدمرا که نیست نیازی چرا نماز کنممن آنچه می کشم از خویش می کشم صائبچگونه از خودی خویش احتراز کنم
غزل شماره ۵۷۴۸ بر آن سرم که وطن در دیار خویش کنمتأملی که ندارم به کار خویش کنمکنم چو صیقل فولاد، رویی از آهنجلای آینه پر غبار خویش کنمنهم چو آینه روز شمار را در پیششمار معصیت بی شمار خویش کنمبه گوش تا نرسیده است بانگ طبل رحیلز جای خیزم و سامان کار خویش کنمز چشم عیب شناسان نگاه وام کنمنظر به روز خود و روزگار خویش کنمعنان کشم ز پی لشکر شکسته خلقچو گرد، سر ز پی شهسوار خویش کنمبه کار خویش ببندم حواس را هر یکنظام کارکنان دیار خویش کنممیان خدمت میر و وزیر بگشایمهمین ملازمت کردگار خویش کنمبه عرصه تا محک امتحان نیامده استعلاج این زر ناقص عیار خویش کنمکنم ز سنگ بنا، خانه ای به رنگ صدفحمایت گهر آبدار خویش کنمچو شمع، خلوت فانوسی اختیار کنمغذای خویش ز جسم نزار خویش کنمبه بوی سیب قناعت کنم ز باغ جهانلباس خویش چو به از غبار خویش کنمبه خون دل ز می لاله گون بشویم دستبه اشک تلخ علاج خمار خویش کنمدگر سیاه نسازم نظر به هیچ کتابنظر به دفتر لیل و نهار خویش کنمبه نان خشک قناعت کنم ز ناز و نعیملبی تر ا ز مژه اشکبار خویش کنمچو خار خشک بسازم به برگ بی برگیخزان سرد نفس را بهار خویش کنمبرون کنم ز جگر خار خار گلشن رانظاره جگر داغدار خویش کنمدل رمیده خود را به حیله سازم رامشکار خلق گذارم، شکار خویش کنمبه هر فسرده نفس عرض گفتگو ندهمنثار سوخته جانان شرار خویش کنمبس است آنچه به غفلت گذشته است از عمرگذشته را سبق روزگار خویش کنمقدم ز گوشه عزلت برون نهم وقتیکه نقد هر دو جهان در کنار خویش کنمز دامن طلب آن روز دست بردارمکه دست تنگ در آغوش یار خویش کنمچو بوی سوخته ای در جهان نمی یابمز خلق رو به دل داغدار خویش کنمکمین دشمن دانا، مربی مردستنظر ز روی عداوت به کار خویش کنمچو نیست آب مروت به چشم خلق، آن بهکه تازه روی خود از جویبار خویش کنمعلاج سیل حوادث جز این نمی دانمکه خاکساری خود را حصار خویش کنماسیر کشمکش جلوه های تقدیرمکجاست فرصت آنم که کار خویش کنمجواب آن غزل اوحدی است این صائبکه او شمار خود و من شمار خویش کنم
غزل شماره ۵۷۴۹ چگونه پیش رخ نازک تو آه کنمدلم نمی دهد این صفحه را سیاه کنمنه آه بر لب و نه گریه در نظر دارمچسان نگاه بر رخسار صبحگاه کنمهزار رنگ گل داغ در بغل دارمنه لاله ام که همین صفحه ای سیاه کنمدوبار برخ او دیدن از مروت نیستتمام عمر چو آیینه یک نگاه کنممرا به گوشه چشم ترحمی دریابکه نیست طاقت آنم که نیم آه کنمبه سد آهن اگر کار آه من افتدبه نیم آه برابر به خاک راه کنم
غزل شماره ۵۷۵۰ دلم ز پاس نفس تار می شود چه کنموگرنه نفس کشم افگار می شود چه کنماگر ز دل نکشم یک دم آه آتشبارجهان به دیده من تار می شود چه کنمچو ابر منع من از گریه دور از انصاف استدلم ز گریه سبکبار می شود چه کنمبه درد ساختن من ز بی علاجی نیستدم مسیح به من بار می شود چه کنمز حرف حق لب از آن بسته ام که چون منصورحدیث راست مرا دار می شود چه کنماگر ز دل سخن راست بر زبان آرمپی گزیدن من مار می شود چه کنمز دوستان گله من ز تنگ ظرفی نیستز درد حوصله سرشار می شود چه کنمنخوانده بوی گل آید اگر به خلوت منز نازکی به دلم بار می شود چه کنمبر آبگینه من بار نیست خاکسترز روشنی دل من تار می شود چه کنمتوان به دست و دل از روی یار گل چیدنمرا که دست و دل از کار می شود چه کنمگرفتم این که حیا رخصت تماشا داردنگاه پرده دیدار می شود چه کنمدرین حدیقه به غفلت نفس کشد هر کسدل چو آینه ام تار می شود چه کنمنفس درازی من نیست صائب از غفلتدلم گشوده ز گفتار می شود چه کنم
غزل شماره ۵۷۵۱ اگر به روی تو بار دگر نظاره کنمچو صبح زندگی خویش را دوباره کنممرا به سوی تو بال و پر دگر گرددز اشتیاق تو هر جامه ای که پاره کنممرا نگاه تو کرده است آنچنان وحشیکه از خیال تو دلهای شب کناره کنمبه اشک تلخ بشویم ز چشم انجم خواببه آه گرم رخ ماه پرستاره کنممرا که نیست بجا دست و دل، چه افتاده استگره به کار خود افزون ز استخاره کنمنماند در نظر از جوش اشک جای نگاهمگر ز رخنه دل یار را نظاره کنماگر به قطره فتد راه دقت نظرمتهیه سفر بحر بیکناره کنممن آن لطیف مزاجم که گربه سایه تاکفتد گذار مرا، مستی گذاره کنمدرین محیط اگر تخته ای به دست افتدغلط ز طفل مزاجی به گاهواره کنمتمام عمر دل خویش می خورم صائبکه یار را به چه افسون شرابخواره کنم
غزل شماره ۵۷۵۲ صفای روی ترا از نقاب می بینمبه ماه می نگرم آفتاب می بینماگر چه از سر زلفش بریده ام عمری استهنوز در رگ جان پیچ و تاب می بینمغبار چهره خورشید طلعتی فرش استبه هر زمین که به چشم پر آب می بینمنژاد گوهر من از محیط یکتایی استبه یک نظر همه را چون حباب می بینمکشیده دار عنان دراز دستی راکه دور حسن تو پا در رکاب می بینمدماغ خوردن دود چراغ نیست مرابه روشنایی دل در کتاب می بینمچو موی بر سر آتش نشسته مژگانمزبس که گرم در آن آفتاب می بینمکجا روم که درین صیدگاه ناکامیهزار دام ز موج سراب می بینمرخ گشاده ز دل زنگ می برد صائبهلال عید به روی شراب می بینم
غزل شماره ۵۷۵۳ ز خط طراوت رخسار یار می بینمصفای آینه را از غبار می بینمکدام سوخته جان گشته است گرد سرتکه ماه روی ترا هاله دار می بینمز لال خضر ترا پیش مرگ خواهد شدچنین که سرو ترا پایدار می بینمز وصل روی تو گل چید هر که چشمی داشتهمین منم که ره انتظار می بینممگر در آینه امروز دیده ای خود راکه آب آینه را بیقرار می بینممتاع هر دو جهان را به آب خواهد دادطراوتی که به رخسار یار می بینمحجاب دیده حق بین نمی شود کثرتتو گرد می نگری، من سوار می بینمز خاک، چشم مرا همچو دام سیری نیستهمان ز حرص به راه شکار می بینمبه دست لنگر تسلیم داده اند مرامیان بحر حضور کنار می بینمحجاب دیده، من نیست چون شرر غفلتدرون سنگم و راه فرار می بینمبه فکر توبه در ایام پیری افتادمره نجات به شمع مزار می بینمز بیوفایی این باغ و بوستان صائبگل پیاده خود را سوار می بینم
غزل شماره ۵۷۵۴ چو عکس چهره خود در پیاله می بینمخزان در آینه برگ لاله می بینمچرا به دست طبیبان دهم گریبان راعلاج خود ز شراب دو ساله می بینمبیاض گردن میناست صبح صادق منهلال عید ز موج پیاله می بینممرا ز سیر چمن غم، ترا نشاط رسدتو خنده گل و من داغ لاله می بینمگذشته است هلال رکابم از خورشیدمن از فلک زدگی سوی هاله می بینمدرین چمن به چه امید تن زنم صائبگشاد کار خود از آه و ناله می بینم
غزل شماره ۵۷۵۵ به سرمگی سوی آن خاک پا نمی بینمبه چشم کم طرف توتیا نمی بینمچه لازم است که خود را سبک کنم چون کاهچو رنگ جاذبه در کهربا نمی بینمنسیم صبحم و کارم دریدن جیب استبه تنگ گیری بند قبا نمی بینمچه لازم است بر آیینه مشق بوسه کنمچو نقش خویش در آن نقش پا نمی بینمبه بر گرفته مرا تنگ، ذوق دلتنگیچو غنچه راه نسیم صبا نمی بینمکه بسته است حنا دست با دستان راکه غیر خاک به مشت گدا نمی بینماگر به دوزخ ازین خاکدان مرا خوانندچو سیل می روم و بر قفا نمی بینمچه چشمداشت ز بیگانگان گوشه نشینکه گوش را به سخن آشنا نمی بینمچراغ طور اگر خضر راه من گرددز بخت تیره همان پیش پا نمی بینمهزار غنچه تصویر باز شد صائبمنم که روی دلی از صبا نمی بینم
غزل شماره ۵۷۵۶ اثر ز غنچه درین گلستان نمی بینمفغان که اهل دلی در میان نمی بینمچه زهر بود که چشم ستاره ریخت به خاککه شیر را به شکر مهربان نمی بینمچنان غبار کدورت دواند ریشه به خاککه خنده در دهن زعفران نمی بینمچه نقش بود که بر آب زد سپهر دو رنگکه شیشه را به قدح همزبان نمی بینمچنان شکستگی از صفحه جهان شد محوکه رنگ عشق به روی خزان نمی بینمجز آبروی خسیسان، که خاک بر سر آننشان آب درین خاکدان نمی بینمز چشم اختر بد آنچنان گریزانمکه ماه ماه سوی آسمان نمی بینمشکوفه ید بیضا به خاک ریخته استز لاله زار تجلی نشان نمی بینمچرا ز گوشه عزلت برون روم صائبز مردمی اثری در جهان نمی بینم