غرل شماره ۵۷۹۸ با صد زبان چو غنچه گل بی زبان شدمتا پرده دار خرده راز نهان شدمچون ماه مصر، قیمت من خواست عذر منگر یک دو روز بار دل کاروان شدماز خار راه من گل امید می دمداکنون که همچو سیل به دریا روان شدمسیلاب من کجا به محیط بقا رسد؟زینسان که از غبار علایق گران شدمافتاد حرف من به زبان چون دهان یارهر چند بیشتر ز نظرها نهان شدمهرگز شکوفه ام به ثمر بارور نشدچون صبح اگر چه پیر درین بوستان شدمچون خار دلشکسته درین بوستانسراشرمنده نسیم بهار و خزان شدمدر موسمی که بال برآرد ز لاله سنگچون بیضه پا شکسته درین آشیان شدمدرد طلب به مرگ ز من دست بر نداشتآخر چو موج کشتی ریگ روان شدمرضوان نداشت منصب دربانی بهشتروزی که من ریاض ترا باغبان شدمتا شد قبول پیر خرابات خدمتمصائب امیدوار به بخت جوان شدم
غرل شماره ۵۷۹۹ بی خواست بس که بار دل گلستان شدمبی اعتبار در نظر باغبان شدمنانم همان به خون شفق غوطه می زندچون صبح اگر چه پیر درین آستان شدماز سنگ خاره می گذرد تیر آه مناز بار درد اگر چه دو تا چون کمان شدمتا کی چو سرو دست توان داشت در بغل؟از بی بری به خار گلشن گران شدمگرد ملال و زنگ الم بود حاصلماز سینه گر چه آینه دار جهان شدمتنگ شکر شد از سخنم گوش روزگارهر چند چون دهان ز نظرها نهان شدمنگرفت هیچ کس به ثمر دست من چو سروچندان که ایستاده درین بوستان شدماول ز رشک محرمیم سرمه داغ بودچون خواب رفته رفته به چشمش گران شدمنتوان شکست خاطر بلبل برای گلبا دست و دامن تهی از بوستان شدمفیض شراب کهنه مرا کرد نوجواندل زنده از توجه پیر مغان شدمرنگ من از شکستگی آن رو فتاده استشرمنده توجه باد خزان شدم
غرل شماره۵۸۰۰ عمری چو گرد در قدم کاروان شدمتا همچو ناله با جرسی همزبان شدماز عشق من ز چرخ گذشت آفتاب توسرو تو قد کشید چو من باغبان شدمتا چند بانفاق کسی هم نمک شود؟دلسرد از آشنایی این دوستان شدمپرواز، دانه خور نکند بلبل مراچون سبزه پا شکسته این بوستان شدمصائب کسی به رتبه شعرم نمی رسددست سخن گرفتم و بر آسمان شدم غرل شماره ۵۸۰۱ موی میان نبود که من همچو مو شدمبیرنگ بود حسن که یکرنگ او شدمآن زلف فتنه ساز که عمرش دراز بادنو خط تاب بود که من فتنه جو شدمانگاره بود گوی سبکسیر آفتابروزی که من ربوده چوگان او شدمدیروز سر ز بیضه برآورد عندلیبگل در چمن نبود که من بذله گو شدمشد محو طوق فاخته و طوق من به جاستیارب چه روز بود گرفتار او شدمواقف نمی شود به سرم تیغ اگر زنندچون خط ز بس که محو بناگوش او شدمگلزار بی حصار، بهشت نظارگی استدیدم ترا خراب زمی، کامجو شدمصد آرزو به گرد دلم در طواف بوداز حیرت جمال تو بی آرزو شدملبهای می چکان ترا در طواف بوداز حیرت جمال تو بی آرزو شدملبهای می چکان ترا در سر شرابکردم نظاره تشنه صد آرزو شدمبیمار داری دل بیمار مشکل استجای شگفت نیست اگر تندخو شدمآن کعبه را که می طلبیدم به صد نیازدر پیش چشم بود چو بی جستجو شدممفتاح قفل کعبه دل مهر خامشی استصد فتح روی داد چو بی گفتگو شدمیک گوهر نسفته درین نه صدف نماندصائب ز بس به بحر تفکر فرو شدم
غرل شماره ۵۸۰۲ خط تو ریشه در رگ جان می دواندمخال تو تخم مهر به دل می فشاندماین شرم نارسا که نگهبان حسن توستاز بهر یک دو بوسه بجان می رساندمدانم همین که می کشدم دل به خاک و خونآگاه نیستم که کجا می کشاندمدارم اگر چه دست به معشوق در کمرحیرت همان به کوه و کمر می دواندماین آتشی که در جگر من علم زده استدر یک نفس به خاک سیه می نشاندممشکل که روز حشر بیابم سراغ خویشزینسان که جلوه تو ز خود می ستاندمغافل که غوطه در جگر خاک می زندآن ساده دل که گرد ز رخ می فشاندمدو دست سبزه دانه آتش برشته رادهقان عبث به خون جگر می دماندمنزدیکتر به لب بود از دست، رزق منحرص زیاده سر، به سفر می دواندمفربه چسان شوم، که درین دشت پر فریبصیاد سنگدل به نظر می چراندمدر کام شیر مانده ام از دعوی خودیخضر من است هر که ز خود می رهاندمغفلت بلاست، ورنه من آن صید زیرکمکز خواب خوش تپیدن دل می جهاندمدستار مست و دامن اطفال نیستمچندین فلک چرا به زمین می کشاندم؟چون صبح پاکدل نفس مهر می زنمچندان که چرخ نیش به دل می خلاندمبیهوشی من از اثر نکهت گل استناصح عبث گلاب به رخ می فشاندمذوق سفر چنین که عنانگیر من شده استصائب چو مهر گرد جهان می دواندم
غرل شماره ۵۸۰۳ با درد خشک ساخته ام، از دوا ترمچشم غبار دیده ام، از توتیا ترمدر آفتابروی قناعت نشسته اماز سایبان منت بال هما ترمای سیل بگذر از سر ویرانیم که مناز نقش پای ریگ روان بی بقا ترمجرم مرا چو اشک میاور به روی منکز جبهه تا (به) نقش قدم از حیا ترمدورم مکن به تهمت بیگانگی که مناز معنی بلند به دل آشنا ترمحسنش همان به ساغر می جلوه می کنداز اشک تاک اگر چه بسی باصفا ترمروزی که در پیاله می لاله رنگ نیستاز عندلیب فصل خزان بینوا ترمهر چند می دهم به غزل داد خسرویصائب همان ز عرفی شیرین ادا، ترم
غرل شماره ۵۸۰۴ تا چند خون زرشک تماشاییان خورم؟دل جای دانه چند درین گلستان خورم؟تا هست خون چرا می چون ارغوان خورم؟تا دل بجا بود چه غم آب و نان خورم؟صد دل حریف یک غم فیروز جنگ نیستمن چون به نیم دل غم صددودمان خورم؟آخر مروت است که زاغان درین دیارشکر خورند و من چو هما استخوان خورم؟در جبهه عزیمت من نور صدق نیستچون تیر کج مگر به غلط برنشان خورمهر قطره را کنم چو صدف گوهر خوشابمن آن نیم که آب کسی رایگان خورمخون دل است از دهن جام من زیادمن کیستم که باده چون ارغوان خورم وآیینه عقیدت من صیقلی شودهر چند خاکمال درین آستان خورمدرمان من ز برگ سبکبار گشتن استزان پیشتر که سیلی باد خزان خورماز سادگی به دست نوازش کنم حساباز هر که روی دست من ناتوان خورمدرمانده ام به دست غم بی شمار خویشآن فرصتم کجاست غم دیگران خورم؟تا سیر می توان شدن از جان خویشتنصائب چه لازم است غم آب و نان خورم؟
غرل شماره ۵۸۰۵ همت بلند نام شد از طبع سرکشمگوگرد احمر خس و خارست آتشمبا آن که سنگ را به نظر لعل می کنماز خاک تیره است چو خورشید مفرشمدر قبضه تصرف گردون کج نهاداز راست خانگی چو کمان در کشاکشماندیشه از سیاهی لشکر چرا کنم؟چون آفتاب مشرق تیرست ترکشماز سوختن چگونه گریزم، که چون سپندبرآسمان اگر شده ام رزق آتشمدارم چو موج تنگ در آغوش بحر راوز جوش اشتیاق همان در کشاکشمصائب چرا به رشته مریم برم پناه؟شیرازه گیر نیست حواس مشوشم
غرل شماره ۵۸۰۶ چشمی به گریه تر نشد از دود آتشمیارب چه بود مصلحت از بود آتشم؟پروانه مرا به چراغ احتیاج نیستچون کرم شبچراغ زراندود آتشمآسوده اند سوختگان از گداز عشقاز خامیی که هست مرا، عود آتشمپای چراغ سوختگان است سینه اماز داغ عشق، کعبه مقصود آتشمسوزی که هست در جگر من مرا بس استخامی نمی کند هوس آلود آتشمدیگر عنان گریه نیارد نگاه داشتدر دیده ای که سرمه کشد دود آتشمنه مستحق عشقم و نه در خور هوسبیگانه بهشتم و مردود آتشمخاکسترست حاصل نشو و نمای منبی عاقبت چو خرمن نابود آتشماز آه کم نشد پرکاهی غم از دلمشد چهره کهربایی ازین دود آتشمچون گوهر گرامی آدم درین بساطمسجود آفرینش و مردود آتشمصائب نگشت نرم دل آهنین منعمری است گر چه در کف داود آتشم
غرل شماره ۵۸۰۷ از شرم عشق بود مرا در نقاب چشمشد زان رخ گشاده مرا بی حجاب چشمسوزد به هر کجا که فتد اشک گرم مندارد ز بس به دیدن رویت شتاب چشمترک حیات نیست به خاطر مرا گرانترسم شود ز مرگ، بدآموز خواب چشمامروز محو دختر رز نیست چشم منواشد مرا به روی قدح چون حباب چشممشق نظاره گل روی تو می کنمگر افکنم جدا ز تو برآفتاب چشمپایم نمی رسد به زمین از شکفتگیتا سوده ام به پای تو همچون رکاب چشماز خط فزود مستی آن چشم پر خماردر نوبهار سیر نگردد ز خواب چشمگه اشک می فشاند و گه محو می شودهر دم زند ز شوق تو نقشی بر آب چشماز بحر، چون حباب، تهی کاسه است حرصقانع دهد چو آبله آب از سراب چشمفریاد کز نظاره خورشید طلعتانخواهد رساند خانه دل را به آب چشمباغ و بهار عشق، جگرهای سوخته استآتش همیشه آب دهد از کباب چشمهر کس که آبرو طلبد صائب از سخندارد ز حرص از گل کاغذ گلاب چشم
غرل شماره ۵۸۰۸ از گوهر سرشک بود آب و تاب چشمچشمی که خشک شد نبود در حساب چشماز چشم و دل مپرس که در اولین نگاهشد چشم من خراب دل و دل خراب چشمبیدار کردن دل خوابیده مشکل استور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشمدر دست رعشه دار گهر را قرار نیستشد بیقرار اشک من از اضطراب چشماز حیرت جمال تو آیینه خشک شداز آفتاب اگر چه شود بیش آب چشمخواهد دمید سبزه خط از عذار یارتا خشک می کند عرق خود حجاب چشمصبح از نظاره دیده خورشید را نیستکی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟هر چند از آفتاب بود تلخی گلابشد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشماز بس به روی تازه خطان چشم دوختمچون مصحف غبار مرا شد کتاب چشمهرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهماز خانه است اگر چه مهیا شراب چشمصائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیستپروای شور حشر ندارد کباب چشم